طریق الحسین

بسم اللّه

فارسی العربیة English

ورود ثبت نام

یکشنبه 4 آذر 1403

فیلتر

همه شعر داستان کوتاه سفرنامه/خاطره

آخرین ارسال توسط کاربران ارسال شده توسط مدیریت پرتال برگزیدگان دوره قبل سوگواره محبوب ترین ها

^{آسفالت عاشقی (1394/10/15)} _{پای ترک خورده عاشق

آفتابی داغ و آسفالتی داغ تر

خون بهای حب من به امام ناچیز است

کمی شاید

درک کنم

غربت عزیزان تو...}

^{راه... (1394/10/15)} _{ما جزو خادمان موکبی بودیم در میان راه نجف کربلا، یک هفته در آنجا به زائرین پیاده خدمت می کردیم، از نان بربری و صبحانه...}

^{در مسیر وصال (1394/10/15)} _{بسم الله الرحمن الرحيم درمسير وصال تقديم به روح پاك سرلشكرشهيد حاج حسين همداني و همه شهيدان مدافع حرم فهرست مقدمه....................................................................3 آغازي بي پايان.......................................................... 5...}

^{محور (1394/10/15)} _{محور

نزدیک های غروب بود. از خستگی به کمترین تعارفی بند بودیم تا برویم و در خانه ی یکی استراحت کنیم. زیاد از میهمان نوازی...}

^{افتتاحيه (1394/10/15)} _{افتتاحیه

فارسی را خوب حرف میزد. می گفت من سالی یک بار مشهد می آیم. دعا دعا می کردم خاطره ی بدی از مشهد نداشته...}

^{تازيانه (1394/10/15)} _{" تازیانه "

یکی از موکب داران تعریف می کرد:

« نیمه های شب بود. خسته بودم. می خواستم به موکبم بروم تا کمی استراحت...}

^{سفرنامه وصل به یار عشق (1394/10/15)} _{ان روز یک روز خاصی بود از صبح زود باران شدیدی شروع به بارش کرده بود ساعت شش و ده دقیقه از خواب بلند شدم...}

^{عمودهای نبودنت! (1394/10/15)} _{از نجف

قدم های اربعین

تا کربلا

پس از عمود 1452 منتظر است هر سال حسین(ع)

تو اما همچنان پیاده بر اوراق تاریخ

قدم بر...}

^{مشک (1394/10/15)} _{مشک به هوش می آید...

مشک از آب می چکد

روی زمین می ریزد

مشک از اسب می افتد و...

پایی ندارد که فرار...}

^{انگشتر شرف شمس (1394/10/15)} _{انگشتر شرف شمس
یک چشم ام به سیب زمینی های روی گاز است و چشم دیگرم به تلفن. تمام حواسم را داده ام به صدای...}

^{جاده یک طرفه (1394/10/15)} _{جاده یک طرفه

لامپ را که روشن می کند، چشم هایم ناخود آگاه نیمه باز می شود. با دست اشاره می کنم و خاموش اش...}

^{مشک... (1394/10/15)} _{مشک...

از آب می چکید و

بر روی زمین می ماسید

اسب...

مشکِ خون را آورد

وقتی که داشت،

برای دست های بر روی...}

^{خاتون گل (1394/10/15)} _{خاتون گل

دارم راه می روم... یک راه طولانی را پیاده شروع کرده ام... هر چه می روم نمی رسم... از خواب بیدار می شوم......}

^{راه می روم، پشت پنجره (1394/10/15)} _{راه می روم، پشت پنجره

مادرم همیشه می گفت قدم گذاشتن توی راه های مختلف خیلی مهمه. و مهم تر از اون نیَت آدمِ. می...}

^{کوچه (1394/10/15)} _{کوچه از دسته های سینه زنی رد می شود

چای می نوشد

پا برهنه راه می رود

علم را بر می...

نه!

علم را بر...}

^{آن دختر (1394/10/15)} _{خیمه هایت را،

که مچاله کردند در آتش...

دختری را دیدم

به دنبال نشانی از پدر

تمام دسته های ایستاده را مرور کرد

داشتند اذان...}

^{پیاده‌روی اربعین با شمر بن ذوالجوشن (1394/10/15)} _{پیاده‌روی اربعین با شمر بن ذوالجوشن

خبر داشتم که مجیدَل، زن شمر بن ذوالجوشن را گرفته ولی هفت هشت سالی می شد که او...}

^{جاده ی ظهور (1394/10/15)} _{چه صحنه های قشنگی به چشممان دیدیم چقدرپرچم رنگی به راهمان دیدیم/چقدرموکب وخیمه به جاده هازده اند چقدراب وچایی نذری به راهمان دیدیم/ چقدرزایر عاشق...}

^{مبادا تصویر ماه خط بخورد (1394/10/15)} _{«مبادا! تصوير ماه خط بخورد»
چقدر قلم بيراهه برود ؟!
هيچ واژه اي
هم رديف چشمانت، نمي شود.
بعد از پرنده شدنت
اسب سپيدي در...}

^{مادر می گفت ابوالفضلی باش (1394/10/15)} _{تقدیم به الگوی ایثار و از خودگذشتگی«مادر مي گفت ابوالفضلي باش...»
خفّاش ها، به بن بست رسيده بودند
وقتي هيچ نيزه اي
حريفت نمي شد......}