جاده یک طرفه
1394/10/15
جاده یک طرفه
لامپ را که روشن می کند، چشم هایم ناخود آگاه نیمه باز می شود. با دست اشاره می کنم و خاموش اش می کند. به طرف پنجره می رود و گوشه ی پرده را می گیرد. می پرسد"پرده رو بکشم کنار؟" با سر اشاره می کنم که نه. بدون اینکه مرا نگاه کند پرده را کنار می کشد و می گوید می خواهد برایم صبحانه بیاورد، تاریک باشد که نمی شود. دوباره چشم هایم را می بندم.
توی سرم شروع می کنم به شمردنِ اعداد، این کار به من آرامش می دهد. من می شمرم و زهره صبحانه ام را می آورد. آرام زیر لب تکرار می کنم... سیصد و سی و دو... سیصد و سی و سه... زهره دست های گره خورده ام را باز می کند و با شیشه ی آب صورتم را می شورد.
بعد از خشک کردنِ صورتم، لقمه ای را به دهانم نزدیک می کند. صورتم را بر می گردانم، اشتها ندارم. چند بار اصرار می کند که لقمه را بخورم و هر بار آن را پس می زنم. شانه بر می دارد و موهایم را مرتب می کند، شانه را به ریش هایم هم می کشد. به نظر می رسد که کمی حالت تهوع داشته باشم. از او می خواهم لای پنجره را باز بگذارد.
نفس کشیدنم در این هوا سخت است. زهره همیشه خانه را مانند یک سونا گرم می کند. گاهی احساس می کنم که جایی برای نفس کشیدن ندارم. می گوید "دیشب هم شام نخوردی" گرسنگی چیزی را درست نمی کند. جوابش را نمی دهم، مشغولِ شمردنِ اعداد می شوم. سیصد و سی و پنج... نَه، سیصد و سی و چهار...
تلویزیون را روشن می کند. هنوز دارم شماره ها را تکرار می کنم. تصویر و صدای توی تلویزیون توجه ام را جلب می کند، دیگر شماره ها را نمی شمرم. دارم پیاده ها را می بینم... سیلِ عظیمِ آدم های سیاه پوش که همگی به یک سمت می روند. همه مسافرانِ جاده ی یک طرفه، همه از یک سمت، و به یک سو قدم بر می دارند.
تمام دیدنِ من به یک اتاق چهار گوش ختم می شود... مبل، سقف و دیوار... و تمامِ دیدنِ این آدم ها به حرم ختم می شود. چیزی که من نمی بینم...
سعی می کنم از جای خودم بلند شوم... راه بروم... حتی با حالتی خوابیده بر روی تخت. خودم را توی جمعیت می بینم که سراپا سیاه پوشیده و دارم به همراه بقیه ی آدم ها به یک طرف می روم...
سرم گیج می رود... دیگر جایی را نمی بینم... چشم هایم را می بندم و توی دلم می شمرم؛ از اول می شمرم...
پاندولِ ساعتی را جلوی چشم هایم می بینم که دارد تکان می خورد و به عقب بر می گردد. مرا از جاده ای به شکل پرسپکتیو گذرانده و به گذشته می برد.
خودم را می بینم که راه می روم. با جمعیت زیادی از آدم های سیاه پوش، مابین آدم ها راه می روم.
همانطور که روی تخت خوابیده ام، دارم مابین جمعیت قدم بر می دارم. دارد باران می بارد و من خیس نمی شوم.
کد QR اثر | |
عنوان اثر | جاده یک طرفه |
هنرمند | غلیرضا ناظری |
ارسال شده در | 1394/10/15 |
تگ ها | #پیاده_روی_اربعین |
نظرات