بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

محور

1394/10/15

محور

نزدیک های غروب بود. از خستگی به کمترین تعارفی بند بودیم تا برویم و در خانه ی یکی استراحت کنیم. زیاد از میهمان نوازی های عراقی ها در این ایام شنیده بودیم و می خواستیم برای یکبار هم که شده تجربه اش کنیم. چند قدم مانده بود تا به پیرمردی برسیم که با سر و وضعی نه چندان مطلوب زائرین را با ایما و اشاره به خانه اش دعوت می کرد. به دوستم گفتم که چطور است دعوتش را قبول کنیم. تا جوابم را بدهد به پیرمرد رسیده بودیم و پشت سرش داشتیم به خانه اش می رفتیم. پیرمرد مدام دستانش را بالا می برد و خدا را به خاطر میهمان هایی مثل ما! شکر می کرد. از کوچه پس کوچه ها گذشتیم و به خانه ای کاهگلی رسیدیم که پیرمرد جلویش ایستاد و ما را به داخل دعوت کرد. نگاهی به سرووضع بیرونی خانه کردیم. دلمان می خواست از همانجا برگردیم. اما مگر می شد دلی به این نازکی که خوشحالی اش از چشم های پیرمرد بیرون زده بود را شکاند. خانه بیشتر به خرابه ای شبیه بود که ما در بچگی هایمان در روستای پدری داخل آن قایم باشک بازی می کردیم. در حیاط کوچکش وقتی می خواستی راه بروی باید مراقب می بودی تا چاله چوله هایش زیرپایی بهت نزنند و با سر به زمین نخوری. هربار که چشممان را می گرداندیم جلوه ی دیگر و بدتری از این خانه را می دیدیم که جلوی ادامه ی قدم هایمان برای رفتن به داخلش را می گرفت. اما مگر می شد.

با اکراه داخل خانه شدیم. اکراهمان نه فقط به خاطر وضع خانه بود که با خودمان می گفتیم این پیرمرد با این وضع خانه و زندگی با چه چیزی قرار است از ما پذیرایی کند؟ پول نداشته برای خودش فرش بخرد. کف خانه با موکتی پوشیده بود که چند جایش وصله زده شده و چند جای دیگرش سوراخی بود که زمین ناهموار کف اتاق را به میهمان نشان می داد. خانه ای با فقط یک اتاق. بدون آشپزخانه. بدون هال پذیرایی. با فقط چند قلم جنس ضروری داخلش. یک تلویزیون کوچک سیاه سفید قدیمی. نوستالژیک برای ما و سینمای خانگی برای او، که روی زیرتلویزیونی ای از جنس بشکه های قدیمی نفت قرار گرفته بود. یک آینه با قاب پلاستیکی قرمز رنگ. و یک پرچم بزرگ یاحسین که روی دیوار نصب بود. پنجره ای چوبی که با پرده ای آبی رنگ پوشیده بود. کمدی که نبود. و یخچالی که برای آنکه جای اتاق را تنگ نکند در حیاط گذاشته شده بود.

ما که روی موکت نشسته و اقلام خانه را ارزش گذاری می کردیم، پیرمرد ازمان خواست که به حمام برویم. عجب! این خانه حمام هم داشت. کنار دستشویی در حیاط. با دری پوسیده و سوراخ که اگر به عطوفت بازش نمی کردی از جایش کنده می شد.

نوبتی به حمام رفتیم. برای حمام کردن پیمانه ای داخل حمام گذاشته بودند که باید تندتند پرش می کردی و روی سر و تهت خالی می کردی. از دوش خبری نبود. در گوشه های دیوار حمام اگر چشمت را نمی بستی عنکبوت ها و مارمولک هایی را می دیدی که گارد حمله به خود گرفته اند و آماده اند که اگر یک بار دیگر اینگونه نگاهشان کنی به چشمت حمله کنند نگاهت را از سرجایش بیرون بیاورند و درداخل همان پیمانه ی حمام با صابونی که کنار دست شیر آب است بشویندش و بدین ترتیب دیدت را و طرز نگاهت را عوض کنند!

بعد از دوش، دونفره کنارهم نشسته بودیم و پچ پچ می کردیم. ابراز پشیمانی که این آدم با این وضع زندگی به نظرم باید به نان شبش هم محتاج باشد و ما مجبور باشیم موقع رفتن چیزی بهش بدهیم. در اثنای همین غصه ها بودیم که پیرمرد با آن کمر خمیده اش یک ظرف سینی بزرگ پر از غذا را داخل آورد و جلوی رویمان زمین گذاشت. ما با همان چشمهایی که دقایقی قبل در حمام شسته شده بود نمی دانستیم سینی را نگاه کنیم پیرمرد را یا همدیگر را. سینی پر بود از غذاهای رنگین با میوه ها و آب میوه و دسرهای مختلف دیگر که در چندین نگاه ما هم نمی گنجید. غذا را همراه تعجب بااشتها خوردیم. پیرمرد منتظر بود سیر نشویم و سینی پُر دیگری برایمان بیاورد اما ما با نصف همان غذا هم سیر شده بودیم.

بعد از غذا دوستم از شغل و کار پیرمرد پرسید. پیرمرد گفت که همراه دو پسرش در مزرعه کار می کنند. در مزرعه ای کوچک در همین حوالی. گفت درآمدی که از مزرعه به دست می آوریم را کنار می گذاریم مخصوص برای ایام اربعین. اضافه اش هر چه ماند را در روزهای دیگر سال برای خودمان و مخارجمان هزینه می کنیم. که الحمدلله و به لطف امام حسین همیشه هم اضافه می آید. اضافه تر از آنچه فکرش را بکنید. این را می گفت و با رضایتی وصف ناپذیر لبخند می زد.

این دیگر چه جور معامله ای است؟ اضافه اش هرچه ماند؟؟ یعنی محوریت دخل و خرج شما اربعین است؟ من که باشم می گویم این چراغ هایی که تو برای مساجد داری روشن می کنی برای خانه ی خودت رواتر است. نگاهش کن. خانه ات را ببین. سقفش را، کَفَش را، درو دیوارش را، اثاثش را. اینطور معامله کردن بااطمینان و با این یقین و با این رضایت مندی؛ هرچقدر که فکرش را می کنم با معیارهای من – ما نمی گویم؛ شما خودتان بگویید- هیچ گونه جور درنمی آید. 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرمحور
هنرمندتقي شجاعي
ارسال شده در1394/10/15
تگ ها #پیاده_روی_اربعین

نظرات