حکمة الحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة
1395/10/20
ادامه، قسمت 2:
سفر دوم: سفر بالحسین(علیهالسلام) فی الحسین(علیهالسلام) ـ سهشنبه 25/9/95
ساعت 15 به وقت محلی
این طریق با «یا علی(علیهالسلام)» شروع میشود، با حسن(علیهالسلام)امتداد مییابد و به مقصد حسین(علیهالسلام)میرسد، تا «قاب قوسین أو أدنی». اینجا محل نظر است و منظر و نظاره...
و هر منظرش حال است، نه مقام؛ حال را حال نامیدهاند: «لإمكان ان یحول السالك عنه»«بدان علت كه سالك از آن میگذرد».
***
از نجف تا کربلا، از پدر تا پسر، از علی(علیهالسلام) تا حسین(علیهالسلام)، از عدالت تا عشق، از غدیر تا عاشورا، جای چیز دیگری نیست و همه در او معنا میشوند؛ تکثری که به واحد میرسد و وحدتی که تکثیر مییابد. حال منم و کولهبار و شوق دوباره رسیدن به آستان معشوق. از شعف حضور، شاید کسی گمان برد نخستین بار است که پا در طریق عشق میگذارم؛ و هر بار مشتاقتر از قبل. هر زائر، قطرهای از دریای بیکرانی است که در روز اربعین، خروشان و استوار، غمگین وعزادار، سیاهپوش و ماتمزده نگین حرمین را در آغوش میکشند. عاشقانی که میروند با امام عصرشان بیعت کنند که تا آخرین قطره خون در رکابشان میمانند.
مسیر زیر گامهای ما، استوار نیست، رونده است. او هم به قدر خود در رسیدن یاری میرساند. قرار نمیگذاریم که چه روزی برسیم، هر چند دلهایمان شب جمعه کربلا بخواهد، اما بعید است برسیم.
از صبح بیدار بودهایم، استراحت نکردیم، ساعت 3 تازه راهافتادهایم، بالاخره در موکبی در ستون 120 نجف، اتراق میکنیم. خوابگاه خانمها، کانتینر است و همین باعث میشود شب سردی را پشت سر بگذاریم. دست و پا شکسته با خادمین موکب، عربی و فارسی حرف میزنیم. قرار را برای بامداد، ساعت 1 میگذاریم. بالاخره خواب راه خود را پیدا میکند. ظاهراً کسی با زنگ بیدار نمیشود. مسئولیت بیدارباش هم بر گردن من میافتد.
حال اول: طریق یا حسین ـ چهارشنبه 26/9/95
چهارنفریم، انگار قرار است هر کسی تنها برود؛ وقتی هم که با همایم سکوت بینمان حکمفرماست. دوستان تجربه اربعینی ندارند و هرکدام برای خود میروند، و انگار فقط من باید حواسم باشد که کسی جا نماند، عقب نباشد، جلو نرود. امسال از لحاظ پزشکی و دارویی مجهز آمدهام. حواسم به خوردن و خوراندن ویتامین و مسکن است و نیز چربکردن پاها، زانو، کمر.
مسیر را میرویم، تند و کند، آهسته و سریع و اوضاع دو همسفر، مثل سال اول من شده، زانو، کمر، کف پا... میفهمم چه میکشند و میدانم اذیت میشوند و غبطه میخورم به اجری که میبرند. هر چند کمی از سختها از بیدقتی ناشی میشود. بیدقتی در انتخاب کوله مناسب برای پیادهروی است. دوست اول، کوله سنگینی آورده و دیگری کولهاش بند کمر ندارد، و این یعنی فقط شانههاست که بار را میکشد.
أخوی داستان ما هم مرز خیلی معطل میشوند و تا بیاید نجف و از آنجا راه بیفتند، پنجشنبه میشود. یکراست با ماشین تا حدود ستون 1000 میروند و مابقی را پیاده طی میکنند.
این بار سفر سختی بود، اما نبود. شاید باید قبل از سفر به جز توصیههای مجازی، یک جلسه توجیهی برای دوستان میگذاشتم، تا کمی فضا بیشتر دستشان بیاید، تا یکی را سرگروه کنیم و حرف و حدیثهای طول مسیر کم شود و حرف آخر را یکی بزند. البته کم بود هر چند کاش کماش هم نبود و شاید مقصرش حقیر بودم. بیانصافی است اگر نگویم بسیار اتفاق افتاد که تجربیاتم استفاده شد و به کار آمد.
اما با اینکه بارها خوانده بودم «آزموده را آزمودن خطاست» اما گاه رفقا به سبک خودشان میرفتند و نصایح و پندهایم اصلا گوش شنوایی نداشت.
در طول مسیر، هر وقت وسیلهای میخواستند، با یک جواب مواجه میشدند: «دم دسته، صبر کن...» و به خنده میگفتند: «تو چرا همه چیت دمدسته!» و این فقط مزیت کوله استاندارد بود، نه من. چرا که کلی جیب دارد که هر بار لازم نباشد برای برداشتن و گذاشتن وسیلهای، معطل کنم و متوقف بشویم.
درمسیر، زمانی ناخودآگاه چشمم دنبال همسفرهای دو سال پیش است و زمان میبرد تا یادم بیاید امسال همسفرهای همراه و همدل دیگری دارم. طعم حلاوت سفرهای سالهای گذشته برایم تازه است. وقتی یکی جلوتر بود و برمیگشت و با حرکت دست، به همدیگر علامت می دادیم یا عقب بود و منتظر میان خیل جمعیت که برگردم و او دست بلند کند. خاطرات دوسال همسفری، جان میگیرند و همراه میشوند.
حال دوم: همولایتی
چندبار به موکبهای ایرانی میرسیم. موکب امام رضای ستون 800 خیلی جای خوبی برای شب ماندن است، اما حیف که ظهر میرسیم و قدر یک نماز و ناهار مهمان آنجاییم. نماز جماعت ظهر و عصر و نبات تبرک آستان رضوی که بین دو نماز به همه میدهند، حال و هوای دلمان را تا حریم طوس میبرد... و اینجا چقدر دلتنگ گنبد رضوی میشویم.
روز دیگر باز برای ناهار به موکب رضوی میرسیم. ناهار تمام شده، هر چند مهربان مادری که سعادت خدمت به زائرین را دارد، برایم کنسرو میآورد که از قضا، جوجه است و دقایقی سفرهاش دلش کنار سفره غذای ما باز میشود.
شبی را در موکب «حاضر غایب» صبح میکنیم. و شبی را در موکب ایرانی دیگری؛ جمعبندیام از موکبهای ایرانی یک نکته است: ایرانیها هنوز موکبداری بلد نیستند و باید از عربها یاد بگیرند. بلد نیستیم و باور هم نمیکنیم. قبول که ما پشتوانه تمدنی 2500 ساله داریم. همان پشتوانهای که به کمک اعراب آمد و تشکیل حکومت اسلامی داد. اما موکبداری، رسم و رسوم خود را دارد. آنقدر که گاهی آدم را با مهماننوازیشان خجلتزده میکنند. عربها هیچ وقت نمیگویند اگر غذا میخواهید، بروید بیرون موکب، خودتان بگیرید، یا تشکها را جمع کنید تا سفره بیندازیم. خودشان میآورند، جا بود سفره میاندازند، نبود، نمیاندازند. یاد گرفتهاند خدمت یعنی اینکه با تمام توان، در خدمت زائر امام حسین باشند و ما هنوز در این مسیر نو پاییم. و متأسفانه برخی هموطنها نیز همیشه و همهجا خود را محق میدانند، دیر میرسند، در طول مسیر فکر جا نبودهاند و در موکب های ایرانی توقع دارند همه فشرده بخوابند تا آنها هم جا داشتهباشند. اما لحظهای گمان نمیبرند اگر کمی زودتر فکر جا میکردند و برنامه را تنظیم، لازم نبود التماس جا کنند؛ نه خودشان اذیت میشدند و نه دیگران را به مشقت میانداختند. قبول دارم سفر اربعین، سفر گذشت است، اما کاش همه یادبگیریم مراعات کنیم.
از طرف دیگر، حال و هوای موکبهای ایرانی وطنی است، خبری از تمثالهای ریز ودرشت نیست، پر از عکسهای اماکن مقدسه و بنرهایی چشمنواز که فضا را معنوی میکند... آشپزها همه دستکش دست میکنند، همه فارسی حرف میزنند، طعم و بوی چای ایرانیاش آدم را مست و دلتنگ وطن میکند.
حال سوم: همرنگی
هر چه میگذرد، سال تا سال، بیشتر شبیه هم میشویم تا جایی که گاهی تشخیص ایرانی و عرب، سخت میشود. ایرانیها و عربها اصطلاحات اولیه را از هم یاد گرفتهاند. میروم موکبی عربی و میگویم: «ماء الساخن» و جواب میدهد: «آب جوش میخوای؟!» یا در جواب محبتشان میگوییم: «رحم الله والدیک» و آنها به سیاق ما جواب میدهند: «خواهش میکنم به سلامت»
همه جا چای ایرانی یافت میشود. به سبک ما دم میکنند و به عادت خودشان میجوشانند. طعم شای عراقی را بیش از چای ایرانی میپسندم. امسال تنوع پرچم کشورها بیشتر است. از ترکمنستان، انگلستان، ترکیه، هند، لبنان و... همه آمدهاند تا روز اربعین قطرهای شوند در دریای بزرگ عاشقان حسینی. آنقدر تعداد زوار زیاد است که گاهی به جایی میرسیم وغذا تمام شده، اتفاقی که سالهای گذشته، مصداقش را ندیدم. یعنی هیچ وقت، هیچموکبی در ساعت بین 12 تا 3 غذایش تمام نمیشد. البته که روزی فراوان است و به همه میرسد. رسم پیادهرویهای شبانه عمومیت یافته؛ سال قبل، شبها به ندرت چای پیدا میشد و امسال نه مثل روز، اما به قاعده شب، نعمت فراوان است و روزی بسیار.
شبی به یک موکب میرسیم که زائرین را به فلافل دعوت میکند. من و دوستم ترجیح میدهیم بخوریم، اما وقتی صبر میکنیم، معلوم می شود هنوز فلافل آماده نشده، تصمیم به رفتن میگیریم که مردِ جوانِ خادمِ موکب، با زبان ایما و اشاره مانع میشود، برایمان صندلی میآورد، آتش میآورد. حسابی هوایمان را دارد که تا آمادهشدن فلافل صبر کنیم. دیگر خجالت میکشیم که بلند شویم، اولین فلافلها که آماده میشود، برایمان میآورد و وقتی میگیریم و تشکر میکنیم، لبخند رضایت بر روی صورتش نقش میبندد و خوشحال که دوزائر آقا دست خالی از موکبشان نرفتند و این احترام، فقط بخاطر اوست، که ما خاکیان زمینی، به اعتبار آبروی او و به عشق زیارتش، آبرو یافتیم که تکریم شویم.
***
امسال حتی یک لیوان شیر هم نمیخورم. تجربه شیرخشک و پودر شیرهای سالهای قبل کافی بود، بالاخره آنچه در بچگی تجربه نکردم، در بزرگسالی به آن رسیدم. اندر احوالات آنتن همراه اول هم باید معروض دارم که الحمدلله امسال نیز همراه اول، مثل سال گذشته آنتن دارد و بعد از 50 بار گرفتن، وصل میشود، اما اینترنتش به قاعده دایال آپ هم کار نمیکند، تقریباً نیست. چندباری دوستان در ایستگاهها اینترنت توقف میکنند، بلکه بتوانند با دنیای مجازی مرتبط شوند. نهایت ارتباط دریافت دو پیام و ارسال یکی بود. سال گذشته انصافاً در موکبهای ایرانی و شبستان حضرت زهرا، اینترنت با سرعت بالا در دسترس بود.
هر کدام شبی در طول مسیر، دوش میگیریم و به قاعده سالی جوان و پر طراوت میشویم. هر چند حاجآقا تصمیم می گیرد این کار را نکند.
حال چهارم: بهانه تجمیع
قرار است محبت او جمعمان کند و نه طرفداری از این و آن؛ قرار نیست که هیچکس در این بین واسطه و جمع محبتمان شود و به طرفداری از حتی ولیفقیه، کسی را تخطئه یا تکریم کنیم. امسال تقریباً از بنر، پوستر و عکس آقایمان خبری نیست. خوشحال بودم که حرفشان زمین نمانده است. [1] اینجا همان جایی است که علیرغم میلباطنی باید گفت: سمعاً و طاعتاً. روی کولهام بر خلاف سالهای پیش، عکسشان نیست، اما تصویر رخ زیبای حضرت ماه، در میان دفترم لبخند میزند.
حال پنجم: مجتبی(علیهالسلام)ـ جمعه 28/8/95
غروب جمعه به شهر پدریام میرسم. مدینه امام حسن مجتبی(علیهالسلام). امسال به نیابتشان گام برداشتم، به نیت ظهور قائم آل محمد (عجلالله تعالی فرجهالشریف).
هر چند، چند کیلومتر در وسط راه را هم به نیابت از خانواده، شهدا، چهل رفیق طلبه که با پای دل همراهمند، همه کسانی که شمارهشان روی گوشیام ذخیره است، دوستان شبکه اجتماعی طلاب، اساتید، همکلاسیها، فامیل، دوست، آشنا، رفیق، همسایه و هر کسی که حقم دینی دارد، از یک تا چند قدم بر میدارم و ثوابش را به امام هدیه میکنم. هر اسم را میخوانم و قدم میگذارم. میدانم کرامتشان آنقدر است که پای ملخی را از موری بپذیرند.
مدینه الامام الحسن المجتبی(علیهالسلام) شهرکی است که سال گذشته در حال ساخت بود و امسال جای خوبی است برای ماندن. همه امکانات را به قاعده دارد. مطعم، مضیف و مستشفی که میشود همان رستوران، خوابگاه، درمانگاه خودمان؛ و زمین بازی، چمنکاری و فوارهها همه برای استراحت زوار فراهم شدهاست.
اصلاً بین پدر و پسر، فقط جای این برادر خالی بود. و قطعاً حضرتش در میان، کریمتر میزبان است و شاید تنها میزبان که نباید یادمان برود اگر او نبود، هیچ وقت عاشورایی محقق نمیشد و او حلقه میانه بین پدر وپسر است، برادربزرگتر.
ولی زود است برای ماندن. ایستگاهی دارد برای امضای عهدنامههایی با امام حسین(علیهالسلام)، از سه عهدنامه، دو عهد را امضا میکنم: نماز اول وقت و احسان به پدر و مادر... عهدی بین من وامام. باشد که خودشان به پایبندی یاری رسانند. عهد سوم را امضا نمیکنم، نه از باب اینکه نتوانم، از آن جهت که الحمدلله میان سیئات اخلاقی که متأسفانه هنوز نفسم با برخیشان قرابت دارد، این عیب را ندارم. خدا را شکر دروغگویی را نیاموختهام.
درست در مجاورت کریم اهلبیت، سفره میزبانی کریمه اهلبیت گشوده شده و با کمی فاصله، غروب جمعه، حال وهوای دلمان جمکرانی میشود:
***
مولای من! مگر میشود دعوتکننده پدرتان باشد، اما شما نباشید... «ليْتَ شِعْرِي» و حالا کجا سکنی گزیدهاید؟! مولای من «أَيْنَ اسْتَقَرَّتْ بِكَ النَّوَى» کجا موکبتان را برافراشتید؛ «بَلْ أَيُّ أَرْضٍ تُقِلُّكَ أَوْ ثَرَى» کدام ستون «أَ بِرَضْوَى أَوْ غَيْرِهَا أَمْ ذِي طُوًى» کجا میشود بوی شما را استشمام کرد، کی قرار است این جمعیت در حرم حسینی، مشتاق بایستند تا روز اربعین به امامتان، نماز عشق بخوانند... «عَزِيزٌ عَلَيَّ أَنْ أَرَى الْخَلْقَ وَ لا تُرَى» همه را ببینیم جز شما؟ «وَ لا أَسْمَعُ لكَ حَسِيسا وَ لا نَجْوَى...» و همگی اصوات را بشنوم بجز صدای عشق؟
حال ششم: گمگشتگی
همین حوالی حاجآقا را گم میکنیم. معمولاً جلوتر میرود. کمی فاصله که میگیرد، میایستد و منتظر لشگر شکستخورده پشتسرش میشود. اما اینبار هر چه جلوتر میرویم، حاجآقا نیستند. گوشی آنتن نمی دهد، بیش از نیمساعت دنبال حاجی میگردیم. بعد هم به خیام حضرت عمو میرسیم. مضیف عتبة العباسیه، حیف که پر است و دیر رسیدهایم و جا برای مانیست. اما از پرتقالهای بهشتی که در ورودی مهمانخانه حضرتش میدهند، بینصیب نمیمانیم. اصرار دوستان به رفتن و تذکر من به زود ماندن، باعث میشود که آخرین شب، در چادری سکنی گزینیم و تمام شب به محض کنار رفتن پتو، از سرما یخ بزنیم. کمی احساس سرماخوردگی دارم، با آبجوش، عسل، بابونه، رتارین و آدولکلد، به خودم میرسم که وبال کسی نشوم و الحمدلله جواب میدهد. صبح دیگر از سوزش گلو خبری نیست.
حال هفتم: وصال ـ شنبه بامداد 29/8/95
ساعت 1 بامداد، همه بیرون چادر جمع میشویم و از ستون 1124، راه میافتیم. قرارهایمان بعد از یکیدوبار تغییر کرد. یعنی ساعت یک قرار میگذاشتیم و به حاجآقا میگفتیم ساعت 2 بیاید. اولین خطا این بود که ما ساعتهایمان را به وقت محلی تنظیم کرده بودیم و حاجآقا ترجیح میدادند با ساعتی به وقت ایران، قرارها را تنظیم کنند. این نیمساعت اختلاف اول.
نیمساعت دوم هم فرجه ما بود که حجم کارهایمان برای آمادهشدن از حاجآقا بیشتر بود. انصاف داشته باشید، فقط در پوشیدن لباس اینقدر تفاوت وجود دارد. آقایان با پوشیدن یک جوراب و نهایتاً کت، کاپشن یا پالتو، کفشها را میپوشند، کوله را برمیدارند و حاضر میشوند. اما خانمها بعد از پوشیدن مانتو، آستین، روسری، چادر، لباسگرم، جوراب میتوانند کفش بپوشند وبا کوله بیرون بیایند. ضمن اینکه بعد از انداختن کوله، باید چادر را منظم کرد که جایی گیر نکند، زیادی بالا نیاید. به هر حال این هم توجیهزنانه.
درمسیر دیگر از موکبهای ساختمانی خبری نیست، و همه چادر است. در کنار آتشی توقفی میکنیم و ادامه مسیر میدهیم. در راه به عدسی ایرانی هم میرسیم. با ذوق میگیریم و خوش حال از اینکه غذای وطنی میخوریم، اما با اولین قاشق که در دهان میگذارم، حسابی آتش میگیرم، فکر کنم ظرف فلفل از دستشان داخل عدسی افتاده. البته یکی ازهمسفران، انگار بعد از قحطی به آب رسیده، انقدر که با آب و تاب و لذت آن یک کاسه را میخورد.
به گمانم احتمالاً سحر به کربلا برسیم، اما با توقفها، ساعت 9 صبح، ورودی شهر کربلا هستیم و الان در هوای حریم حرمیم و جسم خسته از مسیر است و روح سرمست رسیدن. دیگر جایی برای استراحت نیست. چند بار بعد از نماز صبح از بچهها برای استراحت پرسیدم و جواب شنیدم خوبیم، برویم.
حال هشتم: سرگردانی
به هوای رسیدن أخوی و همراهیاش، نقشه نیاوردیم. GPS هم جواب نمیدهد، اینترنت هم که از اول نداشتیم. تماسهای مسیریابی به نتیجه ختم نمیشود. به قاعده همیشگی، حرم تنها مکان مشترکی است که میشناسیم. باید از مسیر اصلی میرسیدیم، اما از مسیر خفیف آمدهایم و پیداکردن همدیگر قبل از حرم سخت میشود. نه آنها میفهمند ما کجاییم، نه خودمان میدانیم چقدر از آنجا فاصله داریم. «مفقودین بینالحرمین» قرار میگذاریم.
در راه، آدمها جایی برای ماشین و وسیله نقلیه نگذاشتهاند. از ماشین، گاری و... خبری نیست. روی جسر الإمام العباس، اولین نگاه به حرم گره میخورد و دقایقی هوای دل همه بارانی میشود. تأمل میکنیم. همسفری سفر اولش است و چقدر همسرش اصرار کرد که بگذار با هم برویم و او دلش هوایی شده بود.
با زحمت به حرم میرسیم، شلوغ است، ازدحام است، خستهایم، 12 ساعت پیادهروی دیگر رمقی برایمان نگذاشته و شلوغی اطراف حرم مانع میشود که بخواهیم جلوتر برویم و آخر در «مفقودین عتبة العباسیه» به انتظار اخوی میایستیم.
شاید یکربع، نیمساعت، یک ساعت... کنار دیوار ایستادیم. دوستی که دیگر پاهایش توان ایستادن ندارد روی جعبه میوه شکستهای مینشیند. ما گمشدههایی بودیم که به انتظار ایستاده بودیم بلکه ما را پیدا کنند. آقاجان! میشود شما پیدایمان کنید؟
حال نهم: دیدار
وقتی گل از گل حاجآقا میشکفد و پسر جوانی را در آغوش میگیرد، میفهمم دوران سرگردانی تمام شد. أخوی با تکه نانی در دست میرسد. با خواهر هم احوالپرسی میکند و بار خواهر را بر دوش میکشد. هر چند خواهربزرگتر، اول ممانعت میکند و بالاخره با اصرارم، کیفش را به برادر میدهد. ما شاءالله برای خودش مردی شده، یازده سال پیش دیده بودمش، زمانی که فقط یک پسر بچه دبیرستانی بود. نقشه گوشی را روشن کرده و جلو میرود و ما هم به دنبالش.
همسفرها مریض شدهاند و حال جسمیام از همه بهتر است. هر چه شب قبل به رفقا گوشزد کردم آب عسل قرقره کنید که برای گلودرد مفید است، فقط مرا دست انداختند که مگر عسل را قرقره میکنند و نتیجه گلو دردی شد که رنج وزحمتش برای خودشان از همه بیشتر است. درمسیر از هلال احمر دارو میگیریم. جیرهبندی، نمیدانم 6 تا قرص سرماخوردگی و 6 تا آنتی بیوتیک قرار است حال کدام مریض را بهبود بخشد.
دو جا از خستگی گاری کرایه میکنیم، گاری سواری هم عالمی دارد. بعد از این همه خستگی، فقط میخندیم. وسط راه غذایی هم میخوریم و مسیر آخر ماشینی ما را به اقامتگاه میرساند. از ماشین که پیاده میشویم، أخوی تعارف میکند که کولهام را بردارد. اینبار محبتش را رد نمیکنم. واقعا شانههایم تحمل ندارد. کاش نامه اعمالمان سبکتر از این کوله باشد.
ادامه دارد
[1]. توصیه رهبر انقلاب به زائران اربعین : حجت الاسلام و المسلمین قاضیعسکر،نماینده ولیفقیه در امور حج و زیارت: مقاممعظمرهبری به من فرمودند که شما از طرف من به همه زائران ابلاغ کنید که از تصاویر من در راهپیمایی اربعین استفاده نشود. | ایکنا |. هفتهنامه خط حزبالله؛ هفتهنامه خبریـتبیینی نماز های جمعه، مساجد و هیأتهای مذهبی. شماره 57؛ ص 2، سال دوم، هفته دوم آبان 1395. دفتر حفظ و نشر آقار مقام معظم رهبری، Khamenei.ir
قابل دسترسی در آدرس: http://farsi.khamenei.ir/weekly/#89,2
کد QR اثر | |
عنوان اثر | حکمة الحسینیة فی ألأسفار ألاربعة الأربعینیة |
هنرمند | مهدیه مظفری |
ارسال شده در | 1395/10/20 |
تگ ها | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین #اربعین_95 حضور_ملیت_ها_و_مذاهب مهدویت_ظهور حواشی_جذاب_اربعین_حسینی تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی |
نظرات