روزی که من عمو شدم...
1395/10/15
روزی که من عمو شدم...
روزِ روز هم نبود. شب شده بود، دم غروب، شاید هم بعد از نماز مغرب!
من برادر ندارم با این حال عمو شدم، یعنی اول عمو شدم بعد متوجه برادرانم شدم. نمیدانید چقدر دلم برای برادران و خواهرانم تنگ شده، کاش زودتر ببینمشان.
من برادر نداشتم... داشتم ولی نمیدانستم! باور کنید. فیلم هندی نیست، هالیوود هم نیست، اصلا فیلم نیست. اصلا آنجا همه میخواستند دیده نشوند، هیچکس به دیده شدن فکر نمیکرد، کس دیگری باید آنها را میدید.
دم غروب بود، شاید هم بعد از نماز مغرب، خسته روی یک بلوک سیمانی نشسته بودم. منتظر دوستانم بودم تا برسند. سرم پایین بود و بی توجه به همهجا زمین را نگاه میکردم. اینجا بود که متوجه برادرانم شدم. نمیدانم میدانید یا نه؟ ولی حس فوقالعادهایست برادر داشتن. من که برادر نداشتهام و بعد برادردار شدهام میفهمم. هیچ وقت فکر نمیکردم با برادر و خواهرت بودن چنین حسی داشته باشد.
برادر و خواهرم را نمیشناسم. نه! میشناسم. می فهممشان، با آنها احساس راحتی میکردم. دوستشان دارم. میشناختمشان... میشناسمشان، آخر جنس شناختن آنجا فرق میکند.
خسته، روی یک بلوک سیمانی، بیتوجه به همهجا، سرم پایین بود. صحنه اوج داستان اینجا اتفاق افتاد. یعنی نمیشود گفت که این تنها صحنه اوج داستان بود. اوج و فرود آنجا فرق میکند. کلا همه وقایع در اوج اتفاق میافتد.
عمو!... سرم پایین بود... یکدفعه کسی مرا عمو صدا زد... عمو!
جا خوردم، اصلا انتظارش را نداشتم، کِیف کردم، نمی دانم چه حسی داشتم، دلم میخواست بخندم، یا شاید بغض کنم، نمی دانم چه حسی داشتم... نگاهش کردم. زُل زده بود به من و منتظر جوابم بود، نگاهم را به منزله جواب گرفت. شروع کرد به حرف زدن. عمو!... بقیه حرفهایش را متوجه نمیشدم. دستانش را تند و تند در هوا تکان میداد و سعی داشت چیزی را به من بگوید. دلم میخواست دوباره عمو خطابم کند. متوجه حرفهایم نمیشد.
- جانم عزیزم! چی میخوای؟
تلاش میکردم منظورش را بفهمم...
- ببخشید، نمیفهمم چی میگی. ببخشید... عفواً!
با دستانم به او اشاره کردم که متوجه حرفهایش نمیشوم و با شرمندگی به او لبخند زدم.
اما دروغ میگفتم. خیلی هم خوب متوجه حرفهایش میشدم، مگر میشود کسی حرفهای برادرزادهاش را نفهمد؟ میفهمیدم. آخر جنس زبان آنجا فرق میکند. عربی و فارسی و انگلیسی مطرح نیست.
دروغ میگفتم، متوجه حرفهایش میشدم. او هم حرفهای مرا میفهمید. این را با لبخند آخرش فهمیدم، و با روسری سیاه مهرهدوزی شدهاش که در هوا میتابید و پروازکنان پشت به من به سمت دیگری میرفت.
میخواستم داد بزنم کجا میروی؟ دلم میخواست نگذارم برود. آخر من عمویش بودم. تا به حال عمو شدهای؟ عمو عاشق برادرزادهاش است. دلم برای برادرم تنگ شده بود. میخواستم من را پیش برادرم ببرد.
چه میگفتم؟ من را کجا ببرد؟ برادرم همانجا بود. بین جمعیت. همه برادر بودیم. هی پسرجان من را ببین... نگاه کن... اینجا... من عموی تو اَم. میدانستی؟ معلوم است که میدانستی. اینجا همه همدیگر را میشناسند. همه از یک خانوادهایم. جنس خانواده اینجا فرق میکند.
آهای برادر! سلام. دلم میخواهد به همه اعضای خانوادهمان سلام کنم، ببینمشان، گپ بزنیم. حتما تو هم میخواهی برادر. اما نیازی نیست. اینجا فقط کافی است، باشی. جنس معاشرت اینجا فرق میکند. اینجا فقط کافی است... کافی است باشی تا با تمام خانواده گپ بزنی بدون کلامی حرف. ببینیشان بدون اینکه دیده باشیشان. اینجا جنس دیدن و جنس حرف زدن فرق میکند. اینجا جنس همه چیز فرق میکند.
تعجب میکنم از کسانی که از این جمعیت تعجب میکنند. از کسانی که از مِهرهای برادر به برادر تعجب میکنند. پیداست که برادر نداشتهاند. چه حس غم انگیزی است برادر نداشتن. مگر میشود برادر گرسنگی برادرش را ببیند و سیرش نکند؟ مگر میشود برادر تشنگی و خستگی برادرش را ببیند و کاری نکند؟ نمیشود. آنها که میگویند میشود تا به حال برادر نداشتهاند. اینجا جنس برادری فرق میکند. اینجا اگر برادر و بچههای برادر تشنه باشند نمیشود سیرابشان نکرد. اینجا اگر برادر خسته باشد نمیشود تیمارش نکرد. اینجا اگر برادر جان بخواهد نمیشود نثارش نکرد. اینجا جنس برادری فرق میکند. اینجا برادری را عمو یاد داده است. اینجا همه عاشق عمویند. اینجا همه مثل عمو عاشق پدرند. اینجا همه به شوق دیدار پدر می روند. اینجا همه باباییاند، هر سال دلشان برای دیدار پدر تنگ می شود. اینجا مهمانی خانوادگیست. اینجا همه عاشق پدرند. اینجا همه به پدر سلام میکنند.
أَلسَّلامُ عَلَیْک َ فَإِنّی قَصَدْتُ إِلَیْک َ ، وَ رَجَوْتُ الْفَوْزَ لَدَیْک َ
سلام بر تو، من به سوى تو رو آوردهام، و به رستگارى در پیشگاه تو امید بستهام
اینجا همه به حسین سلام میکنند. اینجا همه برای حسین میگریند. آخر اصلا... اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
کد QR اثر | |
عنوان اثر | روزی که من عمو شدم... |
هنرمند | علیرضا قربانی |
ارسال شده در | 1395/10/15 |
تگ ها | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین #اربعین_95 حواشی_جذاب_اربعین_حسینی |
نظرات