سفر به بهشت
1395/10/15
سفر نامه اربعین
قدم اول
حرف سفر بود، نه یک سفر معمولی.. سفری خاص.. سفری ویژه. بزرگترین سایز کوله پشتی را خریده بودم و چند روز بود لیست مینوشتم و کمبود لوازم را تهیه میکردم و آرام آرام و نجوا کنان میچیدم توی کوله. چند جلد کتاب مرتبط، لوازم شخصی، پماد گرفتگی عضلات، سجاده ضد آب، کیسه آب گرم، پتو و بقیه تجهیزات کم جای مسافرتی. فکر همه جا را کرده بودم اما
این من نبودم که باید تصمیم میگرفتم چطور سفر کنم. من زیادی راجع به همه چیز فکر کرده بودم. این حسین (ع) بود که باید میگفت دوست دارد زائر اربعینش را چطور ببیند... در چه حال ببیند.. اینطور شد که در آن سفر 14 روزه خیلی اتفاقی بین ما و کوله های پر بارمان! فاصله افتاد. کوله ها کوت ماند و ما کیلومترها آنطرفتر مهمان ساده ارباب شدیم. ارباب میخواست ما را با همان یک دست لباس خسته و خاک آلود ببیند. چادرم شده بود پتویم، حوله ام، جانمازم تا از این ببعد طور دیگری بگویم: یا زینب جانم.. یا رباب جانم.. یا سکینه جانم. من ماندم و مفاتیح جیبی ام که مانوس ترین مانوس دنیا بود با دستانم و مقتلی که وعده کرده بودم تا کربلا تمامش کنم و اتفاقی در کیف دستی ام گذاشته بودم. تمام مسیر پیاده روی را سر به زیر مقتل ورق زدم و سیصد صفحه ای خواندم تا وصال. به همین خاطر اولین سفری بود که کمتر عکس گرفتم، که بیشتر فکر کردم.
قدم دوم
نذر کرده بودم سفرم را به نیابت از امام زمانم انجام دهم. قدم هایم نذر ظهور بود و شانه ام سنگین از التماس دعای فرج جامانده ها. هر جای مسیر پیاده روی که سرم را بالا آوردم، مسحور آن همه مهربانی بی دریغ شدم. مهربانی صمیمی.. مهربانی بی عوض.. از قهوه های تلخ گرفته تا چای های شیرین، از ماساژور های برقی گرفته تا لبخند کودکان خدمت گذار همه و همه موکب به موکب و نگاه به نگاه کمر خدمت بسته بودند. که آدم را شرمنده کنند. آدم را خوشحال کنند. آدم را به فکر فرو ببرند. روضه بخوانند و تو آه بکشی که کاش فقط کاش یکی از این موکب ها در مسیر اسرای کربلا بود.. که کاش فقط کاش اهل بیت عشق با آن حجم از دلتنگی این سرزمین را ترک نمی کردند. که بغض پنجه بیندازد در گلویت و اشک سر بخورد بر گونه های آفتاب سوخته ات.
قدم سوم
رسیدیم کربلا و در ساختمانی که پهلوی خیمه گاه بود ساکن شدیم. این ساختمان که قبلا مدرسه بوده حالا شده بود محل زندگی جنگ زده های موصل. زنها و بچه هایی که مردها و پدرهایشان صدها کیلومتر آنطرف تر در حال مبارزه با داعش بودند؛ پناه آورده بودند به خیمه گاه حسین(ع). قرار بود ساختمان که سر گذاشته بود بر شانه خیمه گاه خراب شود و به صحن خیمه گاه اضافه شود اما بخاطر اسکان جنگ زده ها دست نگه داشته بودند. جنگ زده ها صبحانه و نهار و شام مهمان سفره حرم حضرت ابوالفضل (ع) بودند و ما هم مثل آنها مهمان حرم حضرت ماه میشدیم. هشت شب خیره ماندن ب گنبد ارباب و هشت شب نشستن سر سفره کرم عباس (ع) و هشت شب همسایه خیمه گاه بودن زیاد بودند از سرم. خیلی زیاد.. پشت ساختمان و در طبقه دوم، ایوان بزرگی بود که خیلی به گنبد خیمه گاه نزدیک بود. حس میکردم گنبد خیمه گاه این ساختمان را نیز در پناه خودش گرفته است. شبی از شبهای وصال، نیمه شب سردی بود. رفتم تا ته بالکن و نگاهم را دوختم به گنبد خیمه گاه که از این فاصله خیلی بزرگ به نظر می رسید. میترسیدم اگر دستم را دراز کنم سرمای کاشی هایش بدود در جانم. همه در اتاق هایشان خواب بودند. من بودم و ایوان و ماه و گنبدی که به همه ما پناه میداد. صدای قژ قژ گهواره کودکان عراقی و لالایی ضعیف مادرانشان از درزهای پنجره ها به جانم مینشست. پرت شدم به زمانیکه اهل بیت (ع) شبهایشان را همینجا صبح کرده بودند. اصلا شاید این صدا، صدای گهواره اصغر بود و آن نجوا نجوای رباب که هم چنان میپیچید در گلوی خیمه گاه که هم چنان سر میخورد بر گونهء خاک کربلا. آن لحظه و آن فضا آنقدر برایم سنگین بود و چنان ابهتی داشت که تنم لرزید. حس کردم دارم قالب تهی میکنم. نتوانستم روی پا بند شوم. برگشتم به اتاق.. برگشتم و مقتل خواندم.. برگشتم و فقط نمردم..
قدم چهارم
در قدم اول گفته بودم این حسین (ع) است که تصمیم میگیرد و راهی ات میکند. اسکانت میدهد و سیرابت میکند. تشنه ترت میکند و منقلب ات میکند. خرابت میکند و از نو میسازدت. اسکانمان داده بود کنار خودش پهلوی خیمه گاه. اما اتاقمان جای عجیبی بود و هم اتاقی هایمان عجیبتر. هم اتاق شدم با رقیه شش ماهه که کودکی جنگ زده بود. تا هربار نگاهش میکنم و هربار معصومیت و مظلومیتش را میبینم به یاد علی اصغر شش ماهه آه بکشم و هربار گهواره چوبی اش تکان میخورد و گردن کوچکش را میچرخاند، بند دلم پاره شود. هربار مادرش با آن لهجه عربی صدایش میزند: رقیه.. به یاد سه ساله کربلا بغض کنم و شبها زیرچشمی تاب خوردن گهواره اش را در کورسوی نور بخاری های برقی نگاه کنم و با ذکر یا علی اصغر تاب بیاورم. مولا داشت نگاهم میکرد. مطمئن بودم. منزل به منزل دستم را گرفته بود و نشانم میداد. در هر قدم نمی از اقیانوس کربلا را میچشیدم. وقتی زنان جنگ زده دور تنها مردشان که کنارشان مانده بود، حلقه میزدند و بچه ها از سر و کولش بالا میرفتند، پرده ای از عصر عاشورا مقابل چشمانم کشیده میشد. وقتی از حرم عباس (ع) جیره های تغذیه میرسید و زنهای منتظر دست بدست هم تقسیم آب و غذا را بر عهده میگرفتند، از عباس (ع) چیزی جز مردانگی و سخاوت و غرور و وفای به عهد در نظرم نمی آمد. کربلا ادامه داشت. حتی آن مریضی سخت که شبی خانه نشینم کرد. همه را بدرقه کردم برای زیارت ارباب و تک و تنها و دلشکسته من ماندم و بستر تب و لرز و یاد سجاد (ع). هر لحظه یقینم بیشتر میشد که ارباب میان این همه شلوغی حواسش به من هست. که دارد برایم تعریف میکند. که دارد خراب میکند و از نو میسازدم. کربلا ادامه داشت..کربلا ادامه دارد..
قدم پنجم
معمولا 11 شب تا 7 صبح میرفتیم زیارت. یک شب حرم ارباب و یک شب حرم سقا. تازه از زیارت برگشته بودیم. خواب شیرین صبح زیر زبانمان مزه کرده بود. نور که از لای پرده های زمخت به اتاق سرک کشید، سر و صدای زن های عراقی هم بلند بود. ولوله میکردند. عادت داشتند همزمان باهم صحبت کنند. اما امروز فرق داشت. صدایشان شور و شوق داشت. رفت و آمدشان زیاد شده بود. صدای ظرف و ظروف هم اضافه شده بود. چشم باز کردم، سهم پرتقالم که از حرم سقا رسیده بود را گذاشته بودند کنار رختخوابم. برداشتم و بوییدمش. دیگر دلم نیامد چشمانم را ببندم و رفتم کنار زن ها. همینطور که عطر پرتقال پوست گرفته مشامم را قلقلک میداد به تماشای شلوغی شان نشستم.
زن است دیگر.. حتی اگر هر روز مهمان کرمخانه عباس باشد، حتی اگر دلش برای گرسنگی بچه هایش شور نزند، باز هوای زنانگی به سرش میزند. دلش میخواهد آشپزی کند. دلش میخواهد غم هایش را دلشوره هایش را خورد کند و بشوید و بپیچد و بریزد در قابلمه و بگذارد روی شعله و نگاهش کند. دوست دارد سفره را با دست خودش رنگ و لعاب بدهد و آخر سر اشکهایش را همراه ظرفهای شسته پاک کند. زن های عراقی، زن های جنگ زده هم دلشان زنانگی خواسته بود. از دیشب که ما حرم بودیم قرار گذاشته بودند تا دسته جمعی دلمه بپزند. شور و اشتیاقشان وصف ناشدنی بود وچشمانشان برق میزد. اما گاهی به ظرف دلمه ها که نگاه میکردند شاید بیاد روزهای قبل از جنگ، بیاد مردهایشان، بیاد خانه هایشان، لبخند گوشه لبشان میخشکید. دلمه های آماده شده را چیدند در سینی های بزرگ و گذاشتند وسط سفره و اول از همه ما را آوردند سر سفره. "تفضل.. تفضل".. دست و دلباز بودند و غریب نواز. اینکه آدم خودش غریب باشد و غریب نوازی کند را از مرام حسین(ع) آموخته بودند. زن هایی که حتی وقتی ما حرم بودیم هم جیره های غذا و میان وعده مان را نگه میداشتند، حالا نشسته بودند تا اول ما دست به سفره بریم. ما هم شریک غم هایشان شدیم. دلشوره هایشان را مزه مزه کردیم و گذاشتیم زنانگی مان تازه شود.
قدم ششم
فرات... هنوز حرف نمی زند. سکوت و بغض از نشانه های فرات است. میگویی نه؟ بیا کنارش بایست. نگاهش کن. ساعتها..نگاهش کن روزها. حرف بزن.. روضه بخوان.. فریاد بزن.. گریه کن. به خودش نمی آید.. لب تر نمی کندفرات.. نمیشود کنار فرات مخاطبت فرات بماند. کنار فرات مخاطبت عباس(ع) می شود. اصلا کنار آب مخاطبت عباس می شود: مهم نیست مشک تا کجا دوام آورد. مهم اینست که علقمه را به مشک کشیدن فقط کار تو بود عباس و تماشای این صحنه چنان شعف برانگیز بود که فرات همچنان بهت زده ست. فرات همچنان مات است. مات سیطره دستان تو. سیطره چشمان تو که ادامه داشت تا همیشه. که ادامه دارد تا هنوز.. نمیشود کنار فرات بود و سنگینی نگاه تو را حس نکرد. تو علمت را تا ابد برافراشتی عباس. تا ابد.. اینها را نمیگویم که آرامت کنم. که دلشوره های رباب را فراموش کنی. که قولی را که به سکینه دادی از یادت ببرم. من هم میدانم رد نگاه رقیه محالست از چشمانت شسته شود. میدانم تا فرات هست، ناله علی اصغر میپیچد در گوشت. اما باز با تمام وجود می گویم تو کار خودت را کردی عباس. تا ابد می گویم علقمه را به مشک کشیدن فقط کار تو بود. آب را بر روی آب کوبیدن، به سخره گرفتن دشمن فقط از دستان تو بر می آمد سقا! حالا اینکه مشک تا کجا دوام آورد دیگر دست تو نیست مرد! مگر تو دو دست بیشتر در بدن داشتی؟ بخدا عباس ما همه اینها را میدانیم. همه میدانند. پس چرا انقدر پشت روضه ات، روضه خوابیده؟ پس چرا انقدر روضه ات غم دارد؟ پس چرا همه روضه ها از روضه تو آغاز می شود و با روضه تو تمام..وپس چرا تمام نمی شود این روضه آب؟ چرا فرات نمیشکند این سکوت را؟ این جاذبه چیست که قطرات آب و ذرات خاک را متمایل به غمت میکند؟ من چه کنم عباس؟ با این همه غم.. با این همه مروت تو.. بخدا این ماییم که شرمنده توییم. شرمندگی اصلا مال تو نیست. بیخود از نیمه کاره ماندن زحمتت میگویند و ناامیدی. نا امیدی مال تو نیست عباس! تو کار را تمام کردی. تو کار را تمام کردی. و گرنه مثل ارباب لب تشنه مان سر بر دامان مادر نمیگذاشتی..
به خودم که می آیم دارم روضه میخوانم. نمیدانم چه مدت است ایستاده ام کنار فرات. چه مدت است دست روی سر گذاشته و زمزمه میکنم: آنکه رفت و برنگشت ساقی حرم نبود/ آنکه رفت و برنگشت آبروی آب بود..
قدم هفتم
عقب عقب و دست بر سینه از کربلا زدیم بیرون. گاهی باید فهمید وقتی می گویند: "پاهایم همراهم نیامد" یعنی چه.. برگشتیم نجف و دلمان هوایی کوفه بود. غروب بود راهی کوفه شدیم. نخلستان های مسیر نشانی خانه مولا (ع) را نشانمان می دادند. نخلستان خیلی برایم دوست داشتنی ست. آدم، سنگ صبور را دوست دارد. آن هم سنگ صبور مولا را. هر چه که باشد. چاه یا نخل.. نخل ها اما زنده ترند. وقتی مهر مولا را در ریشه دارند، شاید هنوز جای دستهای مولا هم بر تنشان باشد. به کوفه که رسیدیم اول مهمان خانه مولا شدیم. خانه مولا جلوتر از مسجد کوفه بود و راه بینشان را پیاده طی می کردند. کوتاه بود. نگفتنی های خانه مولا زیاد است. مثل نخلستان. بین راهروهای تودرتوی خانه که قدم بزنی، خودت را می بری به آن روزها.. نه! خودت می روی به آن روزها. بوی کرباس و حصیر میپیچد توی سرم. به اتاق مولا که می رسم هنوز عطر بندگی و مهر و رافت مجذوب کننده است. به اتاق امام حسن و امام حسین علیها سلام، نزدیک می شوم. می شنوم درباره جوانمردی میثم صحبت می کنند و سلمان. سر بر دیوار اتاق ام البنین می گذارم. می بینم میان سجاده اش نشسته و موسیقی واژه هاش همان موسیقی آشنای زیارتنامه فاطمه (س) است. به اتاق زینب(س) نرسیده، مولا زینبش را صدا می زند. زینب با تمام جانش می گوید: "جانم" و با عجله از اتاقش به طرف پدر می دود و عباس(ع) با نگاهی هوادارانه دلواپس خواهر می شود. آرام آرام قدم برمی دارم تا می رسم به 21 رمضان. با شنیدن صدای شکستن کاسه های شیر از پشت در، به خودم می آیم و همهمه.. همهمه.. اشک از صورتم سرازیر شده که قدمهام به اتاق وداع با پدر جهان می رسد. اتاق غسل و کفن. جهانی پیش رویم سیاه می شود. جهان یتیم. جهان دست بر سر گذاشته..
یک دفعه پرت می شوم به حال به روزگاری که دلم را به تصورات خیالم خوش کرده ام. سر بر خاک می گذارم و جای قدمهای اهل عشق را می بوسم و آرزو می کنم کاش فقط کاش می شد باقی عمرم را در این خانه می گذراندم. تا اگر دلم گرفت پناه ببرم به اتاق زینب. اگر دنیا تن ام را لرزاند پریشانی ام را مهمان اتاق عباس کنم. اگر احساس بی کسی کردم در اتاق مولا را بکوبم. هر وقت دنیا برایم تنگ شد دری که پیش رویم است گشوده شود به نخلستان، به مسجد کوفه، محراب، مرقد مختار، هانی، مسلم.. که از خانه ام تا خانه امام زمانم، تا مسجد سهله راهی نباشد. که مثل همان نصف شب سرد خودم را برسانم به خانه امام زمان (عج) و خشت خشت مسجد سهله را زنده شوم. زندگی را حس کنم. زندگی پس از ظهور را. هرچند دیر رسیده باشم.. هر چند آخرین نفر..
قدم هشتم
اقامتمان در کاظمین کوتاه است. به خودم که می آیم دارم از حریم پدر و پسر امام رضا (ع) خارج می شوم.
کاظمین زودآشناتر از بقیه زمین های عراق است. دل هر غریب و دیر آشنایی را هم می برد. موقع وداع با کاظمین، تا جایی که حرم دیده می شود، سر می چرخانم و تماشایش می کنم. به محض اینکه حرم از قاب نگاهم جدا می شود، چند قدمی عقب برمی گردم و می خواهم تا آخرین دیدار نباشد. این درست همان حسی ست که در مشهدالرضا دارم. همیشه موقع وداع با امام رئوف تا نقطه ای که هنوز حرم دیده می شود، سر می چرخانم و هرآن دلم می ریزد که الآن دیگر حرم را نخواهم دید و وقتی حرم را نمی بینم، دوان دوان برمی گردم عقب تا باز... همیشه وداع طول می کشد و از همسفرها جا می مانم. اما هزااار حرف نگفته درین دیر رسیدن ها و جاماندن ها هست. کاظمین شلوغ و عاشق است و معمولا آخرین مقصد زائران اربعین. خصوصا آنها که مقصد بعدیشان زیارت امام رضاست. گوشه و کنار کاظمین دوست و آشنای بیشتری می بینم. درست مثل مشهد. گاهی آشنایی می بینم و به محض نزدیک شدن متوجه می شوم فقط یک شباهت بوده. درست مثل مشهد. راهی میشویم.. کوله های خسته که دیگر شانه ای برای سر گذاشتن ندارند، تکیه داده اند به شیشه عقب ماشین ها.. دیدن کوله ها که انگار از پشت شیشه ها با لبخند رضایت دست تکان میدهند، خاطرات این چند روزه را در ذهن مرور میکند و غمی شیرین دل را میگیرد. غمی توام با عشق، عشقی توام با خستگی و خستگی توام با نشاط. نشاطی که به گفته همه همسفران دلمان میخواهد تا در همان حال برگردیم به روز اول سفر. به قدم اول پیاده روی. به نقطه آغاز. به اولین سلام..
قدم یکی مانده به آخر
بعضی قدم ها هستند که آدم بر میدارد اما به زبان، به قلم نمی آورد. اینها همان عاشقانه هایی هستند که آدم دوست دارد بماند. بماند بین خودش و خدا
عاشقانه ترها گفتنی نیستند. ارزششان، شیرینی شان هم به همین نگفتن هاست. قدمهای اربعین که دیگر جای خود را دارد. به تعداد تمام زائران اربعین، به تعداد قدمهایشان، احوالشان، اشکها و حرفهایشان، گفته ها و نگفته هایشان نه میشود کتاب نوشت نه فیلم ساخت. فقط باید زندگی کرد. قدمهای بی شمار این سفرنامه جا ماند از نگاهتان. پای دل است دیگر. گاهی نمی آید. گاهی میماند. راستش خودم هم دوست داشتم بماند. حرف آخر اینکه: در طریق حسین (ع) قدم آخری وجود ندارد..
ممنون که قدم زدید با من.. کربلا نصیبتون
بفرمایید چای عراقی.. یا علی..
کد QR اثر | |
عنوان اثر | سفر به بهشت |
هنرمند | مینا شیرخان |
ارسال شده در | 1395/10/15 |
تگ ها | #طریق_الحسین |
نظرات