بسم اللّه
چهارشنبه 5 دی 1403

باورم نمیشود...؟

1395/10/15
هوالطیف داستان کوتاه باورم نمی شود ...؟ نویسنده: افشین قاسمی ... شاید برای کسی که بخواهد معجزه ببیند، آنهم ذر این عصرجای جز این سفر نباشد. احمد با همین عقیده راهی کربلا شده است. او و پسرعمویش محسن، در انتهای اتوبوس نشسته اند. اتوبوسی که از مهران آنها را به سمت نجف خواهد برد. - اینجا الان کجاست؟ -نزدیک کوت. -کوت کجاست؟ مگه قرار نبود بره نجف!؟ - اینها اتوبوسها فقط تا کوت میرن. - از اونجا به بعد چی؟ - محسن الان چن بار داری این سوال رو میپرسی ! از اونجا هم ماشین هست برای نجف. - فقط سمت داعشی ها نریم. می دونی که الان خسته ام برای جنگیدن. شب است، من و محسن در اتوبوس زرد رنگی نشسته ایم.کوله پشتی هایمان جایمان را تنگ کرده است. محسن سرش را به شیشه تکیه داده است و به خواب رفته است. تعدادی از مسافران با چشمان کنجکاو به بیرون نگاه میکنند. تقریبا چند کیلومتری را از مرز پیاده آمده ایم. من و محسن برای اولین بار است که تصمیم گرفته ایم اربعین کربلا برویم. ماشین تقریبا سرعتش کم و زیاد می شود. مردم بومی هر محل با دیدن زائرین به استقبال آنها میایند. در همان زمان کم برای توقف در اتوبوس باز می شود و آب های بسته بندی شده به داخل پرتاب می شود. گاهی هم ساندویج های کوچک آماده و گاه در ظرف های یک بار مصرف شعله زردهای محلی عراقی میدهند. گوی که ما مهمانان ویژه آنها هستیم یا به نبردی بزرگ می رویم. -تکخوری. یکی هم برای من میگرفتی! - من نمی خورم، بگیر مال تو. - نه خودم میرم جلو یکی بگیرم. از تو بخاری در نمیاد. - الان یه جا دیگه وامیسته میگری. - احمد ولم کن . میترسم اگه داعشی ها ما رو نکشن تو ما رو از گشنگی بکشی. هنوز محسن به جلوی اتوبوس نرسیده است که می ایستد. راننده با صدای خسته از زائران می خواهد که پیاده شوند. در باز می شود و محسن با هیکل درشتش در میان در و مردم قرار می گیرد. احمد با اشاره به او می فهماند که پیاده شود او کوله اش را می آورد. زائران ایرانی با پیاده شدن با مردم شهر کوت روبرو می شوند که به سمت آنها می آیند. پیرمردی با دشداشه تیره رنگ به سمت احمد و محسن می آید. او به همراه خود کودک خردسالی نیز همراه دارد. پیرمرد به کودک می گوید که به سمت احمد برود. -زائر منزل، استراحت... وای فا -نه. تشکر -زائر امشب استراحت. فردا نجف. - تاخیر. امام علی منتظر. احمد دستی روی سر کودک می کشد و از محسن می خواهد که با او بیاید. - مگه تو عربی بلدی ؟ - مگه عربی حرف زد. - تو عربی جواب دادی - محسن من فقط گفتم تشکر.دیرمون شده. - درباره امام علی هم یه چیزی گفتی. -گفتم منتظر یعنی منتظرمون. من و محسن از بچگی با هم بزرگ شده ایم. من شش ماه بزرگترهستم. نمی دانم با او آمدن در این سفر درست بود یا اشتباه! ولی حالا که آمدم باید صبورر باشم. اگر شب حرکت کنیم احتمال دارد نجف جای گیرمان نیاید. اگر جای خوب گیرمان نیاید جواب غرغرهای محسن رو نمیشود داد. - بیا محسن...ماشین های نجف باید سمت شرق ما باشن. -احمد! احمد! یه لحظه صبر کن. غذا نذری گرفته ام. بیا بزن تو رگ. - ولی الان غذا خوردی... ما باید زود بریم.کارد بخوره به شکمت. -غذای امام حسین هر چقدر بیشتر بخوری بیشتر ثواب میبری. - محسن راه بیفت . نصف شب میریسم حرم، تا زیارت کنیم یه جا پیدا کنیم، میشه دو نیمه شب. هوای شهر کوت با استقابل گرم مردمانش دیگر سرد نبود. محسن و احمد از این همه درخواست برای رفتن به خانه ها متعجب شده بودند. بعد از تردید ماندن یا رفتن آنها سوار بر ون سفیدی به سمت نجف راهی شدند. مسافران ون زنانی بودند از همدان به همراه دو پیرمرد. با آمدن آن دو تعداد ماشین تکمیل شده بود. راننده سعی داشت به آنها بگوید که یک نفر مسئول پول جمع کردن باشد. پیرمرد همدانی در جواب راننده تنها می گفت: - نجف! نجف! -اخی ! عربی فول... مشکل چیه؟ - محسن عربی فول؟؟ بزار دو ساعت بگذره اومدی عراق. - احمد زبان عربی آسون . مثل غذاشون میمونه. تفهیم؟ راننده به محسن اشاره می کند. -سیدی انت معلم؟ - معلم لا انا فروشنده. لباس چی میشد؟ -بس کن بابا! می فهمم که راننده می خواهد یک نفر پول ها رو جمع کند، هر نفر سی هزار تومان. چهارده نفریم. به دو پیرمرد میگویم پولها رو جمع کنیم. راننده که مرد میانسالی است سعی می کند تشکر کند. محسن جلو نشسته است و با راننده به زبان عربی اشاره شروع کرده است گپ زدن. نگاهی به ساعتم می اندازم. ساعت ده را گذاشته است. پیامهایم را نگاه می کنم. همگی التماس دعا گفته اند. سعی می کنم از فرصت استفاده کنم و کمی بخوابم. . . . -الان دو ساعت دور حرم داریم می چرخیم . مردم از خستگی ، آقا می فهمی ما دو روز تو راه بودیم. - می خواهی چه کار کنم؟ اگه کیسه خواب می آوردیم همین جا می خوابیدیم. - حالا که نیاوردیم.احمد بریم دور حرم یا صحن حضرت فاطمه! - دیدی که جا نبود. تا دوباره برسیم اونجا میشه اذان صبح. - بریم همون موکب قبلی شاید راه دادن؟! - یه ذره بشین . نفس بگیریم بعد. ازدحام جمعیت در کوچه و پس کوچه های نجف بیشتر میشد. احمد از پیدا کردن مکانی برای خواب نا امید شده بود. شاید اگر در کوت میماندند یا کیسه خواب می آوردند یا اینکه موکب قبلی بیشتر اصرار می کردند، برایشان جای پیدا میشد ولی همه شاید و بایدها با هوای سرد عراق کم کم نشستن هم برایشان سخت کرد بود. احمد با خواب رفتن محسن، پتوی مسافرتی خودش را روی او میندازد و خودش هم چشمانش را میبندد تا جانی تازه کند. -آقاجان... آقا منزل؟ زائرحسین (ع) منزل موجود. - بله! -کجا؟ -نزدیک. -ما دو نفریم. -نفرین لا مشکل. محسن رو بیدار میکنم و دو تای دنبال پیرمرد راه می افیتم . محسن با تردید به من نگاه میکند. می دانم که کشور در حال جنگ است و نمیشود اطمینان کرد. توکل میکنم و تمامی افکار منفی را از سرم دور میکنم. پیرمرد به سه چرخه ای اشاره میکند که راننده اش خودش است. من به محسن نگاه میکنم اون نیز مثل من از رفتن امتناع می کند. به جز ما سه نفر دیگر در حال سوار شدن بر سه چرخه هستند. -سیدی ممنون. طریق کثیر. - لامشکل سیاره موجود... منزل، استراحت؛ فردا زیارت انشالله. - تو چی میگی محسن ؟ -قیافه اش نمیخوره تکفیری باشه. ولی یه شب بیداری بهتره از یه عمر پشیمونیه. - من که میگم بریم. اینجا بمونیم تا صبح تب لرز کردیم. - آره! بریم فردا بیدار شدیم می بینیم سر نداریم. - به جز ما سه نفر دیگه هم هستن. - اونها هم مثل ما فکر کردی به اونها رحم میکنن چون عربن. . . . پیرمرد با سه چرخه خود از خیابانهای فرعی می گذرد. احمد و محسن زیر چشمی مراقب او هستند. پیرمرد هراز گاهی به زبان عربی چیزی می گوید که تنها شکرهای آخرش برای آنها واضح است. در همین گیر ودار زائرهای عرب زبان که سوار سه چرخه هستند از محسن و احمد سوالاتی درباره کشور و نامشان می پرسند. سه چرخه از میان نخلستانها می گذرد. جلوی خانه ای کاهگلی می ایستد. پیرزنی به همراه فرزندان خردسال در انتظار پیرمرد و مهمانانش بوده اند. با پیاده شدن پنج مسافر پیرزن دستانش را بالا می برد و با صدای بلند گویی به امام حسین چیزی می گوید. احمد و محسن کوله های خود را در دست به سمت اتاقک کوچک خانه می روند. -بیا میگفتی می خوان سرمونو ببرن دارن پاهامون رو میشورن. - احمد خداوکیلی مادرت این قدر تحویلت میگرفت اینا دارن تحویلت میگرن. حالا شام چی می خوان بدن. - بازم جا داری؟ - آره بابا. -بنده خدا معلوم که نداره . -یه حسی دارم. احساس میکنم انگار ما می خواهیم اینها را نجات بدیم. -ما زائر حسنیم. تنها چیزی که من می دونم اینه. احترام زائر حسین هم براشون واجب. -این از احترام گذشته. بچه هاشون نگاه جا برای خودشون نیست. این چه احترامیه آخه. نمی فهمم کی بخواب می روم. هنوز چشمانم گرم خواب نشده است که بیدار میشوم. مردانی بیرون خانه با صدای بلند عربی صحبت می کنند، محسن را صدا می زنم . اما به سختی بیدار می شود. خود را برای هر اتفاقی آماده میکنم. گوشهایم را تیز میکنم تا از صداها چیزی بشنوم. به طرف سه مرد عراقی که از بصره آمده اند و در سه چرخه همراه ما بودند میروم. -مشکل ؟ -لا.لا.نوم انشالله زیارت. به صدا اشاره می کنم و او نیز توجه اش جلب می شود، بلند می شود و به بیرون خانه می رود و من نیز پشت سر او به بیرون خانه می روم. پیرمرد را به همراه همسرش می بینم که جلوی مرد قدبلند میانسالی که سیگار بر لب دارد، ایستاده اند.آنها با ناراحتی عجیبی صحبت می کنند. تقریبا چیزی متوجه نمیشوم. پیرمرد راه می رود و همسرش گریه می کند. از کلمات آنها تنها قصاص پیرمرد برای من مفهوم دارد. گویی باید چیزی یا کسی قصاص شود. محسن و دو نفر دیگر هم بیرون آمده اند. همگی به سمت محل مشاجره می رویم. پیرمرد با دیدن ما ناراحت می شود. سعی می کند ما را به سمت منزل راهنمای کند. اما جوانهای اهل بصره خواستار ماندن و حل کردن مشکل هستن. -چی میگن؟ -تو که عربیت فول بود! -اینا با لهجه حرف میزنن. نمیشه فهمید. - اره خیلی . - مثل کردهای خودمون. -من فک کنم یه نفر می خوان قصاص کنن. - کی رو؟ - اینجوری که معلوم پسر همین بنده خدا که ما مهمونشیم. پیرمرد از مهمانهایش خواهش می کند به خانه بروند و استراحت کنند. اما بغضش می ترکد و گوشه خانه کاهگلیش می نشیند و همچون کودکان خردسال گریه می کند. همسر و کودکان خردسالش نیز با چهره های معصومانه گریه می کنند. محسن و احمد مبهوت با دیدن این اتفاق به سمت همسفرهای بصره ای خود می روند. احمد می فهمد که آن مرد برای بردن مهمانهای پیرمرد آمده است. آن هم به بهای خون بهای جوانش که پسر پیرمرد در تصادفی با سه چرخه منجر به قتلش شده است. حال منتظر تصمیم پیرمرد هستند که چه کند... -احمد اینجا چه خبره ؟ -من هم مثل تو. -یعنی حاضر از خون پسرش بگذره برای یه شب ما مهمونش باشیم. -بهتره بگی یه صبح. -بریم دیگه... به اون سه تا هم بگو میریم. -مشکل همین جاست. که نمی تونیم بریم. -چرا؟ باور کردنش سخت است، وقتی تصمیم میگیری اربعین به زیارت حسین بروی دیگر خودت نیستی. تو یک زائری و زائر مفهومی برابر با اصحاب رسول خدا و شاید از آن هم بالاتر برای این مردم دارد. دم دم های صبح من شاهد معجزه ای بودم. معجزه ای که با چشمان خودم دیدم. دو همسایه بر سر پنج زائر حسین به هم التماس میکردند. هیچکدام حاضر نبود از خدمت به ما بگذرد. مرد همسایه از خون پسرش گذشت به شرط گرفتن مهمانهای پیرمرد و خدمت به آنها. چیزی که اشک رو در چشمان من جاری کرد این بود که فهمیدم پیرمرد حاضر شد پسرش قصاص بشود ولی مهمانها از خانه اش بیرون نروند. وقتی از او دلیلش رو پرسیدن گفت: -روز قیامت اگه امام حسین بپرسه چرا زائرای من رو از خونت بیرون کردی چی بگم؟ بگم به بهای آزادی پسرم. اگه بپرسه، من از خجالت حسین می میرم. نور طلای خورشید روی خونه پیرمرد نورافشانی میکرد. مهمونها هر کدام با تشکر فروان از بچه ها و پیر زن خداحفظی کردند. احمد و محسن سوار سه چرخه شدند. اما زیاد دور نشده بودند که مرد همسایه شتابان به سویشان آمد و با چشمان آشک آلود سیب و پرتغال را بین آنها تقسیم می کرد.احمد متوجه گریه های پیرمرد شد نگاهی به محسن انداخت و با صدای آهسته و لرزان گفت: - یاد حرف مادرم افتادم که دم آخری گفت قدر خودت رو بدون، ثواب بزرگی نصیبت شده، خوشا به سعادت. امام حسین با دلهای این مردم چه کار کرده!! - خوشا به سعادت. قربون امام حسین(ع) برم. پایان دی 1395
اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرباورم نمیشود...؟
هنرمندافشین قاسمی
ارسال شده در1395/10/15
تگ ها #اربعین_95 تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی

نظرات