بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

پاتو کجا می ذاری!

1395/10/15

 

یه سری چیزها خیلی مهمه... باید با چشمای باز ببینی شون... چشمای دقیق و ریز بین... اینو مادرم همیشه می گفت.

مادرم همیشه می گفت قدم گذاشتن توی راه های مختلف خیلی مهمه. و مهم تر از اون نیَت آدمِ. می گفت باید بدونی پاتو کجا می ذاری. همیشه موقع راه رفتن باید مراقب لغزش پاهات باشی. دویدن هم همینطورِ... همیشه دویدن رو خیلی دوست داشتم، اما هر دفعه توی ذهنم می دویدم. لِی لِی... تنها از پشت پنجره...

پریسا سنگ می نداخت و من می رفتم. توی ذهنم پام می رفت روی خط و می سوختم. حالا نوبت پریسا بود. پریسا!؟... خودم شنیدم که با این اسم صداش کردن. مامانش داشت صداش می زد که: پریسا... بیا ناهار...

اون همه ی بازی هارو وارد بود. توی همه ی بازی ها اون اول می شد. همیشه می دونست باید چیکار کنه. من هر روز با بچه ها بازی می کردم. من توی کوچه می دویدم، توی کوچه های قدیمی با دیوار های آجری... اما باز از پشت پنجره... گاهی زمین می خوردم. فقط از پشت پنجره

تا کسی متوجه می شد که پشتِ پنجره ام، زودی قایم می شدم... مبادا کسی منو ببینه. هیچ وقت دوست نداشتم آبروم بره... آبروم بره؟!... خب همیشه احساس می کردم خیلی بده. دیدن یه دختر با... گریه داره. این از بچگی هام،...

وقتی هم که بزرگ تر شدم هر از گاهی اسم بچه های محل رو می نوشتن واسه تفریگاهی ببرن این طرف و اون طرف. روزی که اسم بچه های محل رو برای کوه رفتن نوشتن، من توی اتاقم بودم. داشتم گل های کاغذ دیواری روی اتاقم رو می شمردم. روزی که می خواستن ببرن امام زاده همه جمع شدن و من روی تختم دراز کشیده بودم. پتو رو کشیده بودم روی سرم تا همه فکر کنن خوابم.

منم مثِ بقیه راه می رفتم اما توی خواب...

این آخری ها توی تلویزیون دیدم که یه عالمه آدم دارد راه می رن... راه می رفتن اما توی چشماشون اشک جمع شده بود و صورتشون رو خیس کرده بود. فقط مستقیم رو نگاه می کردن و خیره به تصویری بودن که روبه روشونه. رو به روشون پر از سفیدی بود.

دیگه خسته شده بودم از بس گل های روی کاغذ دیوارم رو شمردم... از بس روی تختم دراز کشیده بودم و پتو رو کشیده بودم روی سرم تا همه فکر کنن خوابم. پا شدم که راه برم اما نتونستم. پاهام سِر بودن. تلاش کردم. بالاخره راه رفتم. اما فقط از پشت پنجره.

می خواستم منم راه برم و رو به روم رو نگاه کنم. نمی تونستم بلند شم. چرخ های صندلیم جلوی راهم رو گرفته بودن. پا برهنه با صندلی چرخ دار خودم را به کوچه رساندم. دیگه برام مهم نبود کسی منو با این وضع ببینه. فقط داشتم راه می رفتم... روی صندلی... با چشم های خیره به روبرو... فقط داشتم راه می رفتم و به حرف مادر فکر می کردم. مادرم همیشه می گفت قدم گذاشتن توی راه های مختلف خیلی مهمه. و مهم تر از اون نیَت آدمِ. می گفت باید بدونی پاتو کجا می ذاری. همیشه موقع راه رفتن باید مراقب لغزش پاهات باشی. دویدن هم همینطورِ... همیشه دویدن رو خیلی دوست داشتم، اما هر دفعه توی ذهنم می دویدم. اما الان دیگه می دویدم... طوری که حواسم به رو به رو باشه... به تصویری که رو به روی منه... و باید یادم باشه که قدم گذاشتن توی راه با نیتِش مهمه... چه پای پیاده... چه سوار بر چرخ های یک صندلی... حالا دیگه اشک های منم داشت میومد و صورتم رو خیس می کرد.

 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرپاتو کجا می ذاری!
هنرمندنیلوفر ناظری
ارسال شده در1395/10/15
تگ ها #اربعین_95

نظرات