بسم اللّه
شنبه 29 اردیبهشت 1403

مرز من و حسین(ع)

1395/10/14
مقدمه نوشتن برایم سخت است،گاهی حتی واژه ها هم می خواهند کم بیاوری...اما باید که نوشت...باید که ارزش هایت ثبت شوند تا که غبار زندگی محوشان کند. ساده بگویم،حسین (ع) به زندگی ام معنای تازه ای بخشید.زندگی که تا قبل از ان طعم شیرینش را نچشیده بودم.محرم سال گذشته بود که بذر عشق و محبتش را در دلم کاشت...و اکنون به درختی تنومند تبدیل شده است. درختی که شاید نخلی استوار و سر به فلک کشیده شاید هم بیدمجنونی با شنیدن نام اربابش حسین(ع) تمام قد به لرزه درامده و با شاخه و برگ هایش روحم را می نوازد. بسم الله الرحمن الرحیم نا امید از همه جا به مسجد دانشگاه رفتم. مسجد با فاصله ی کمی روبروی خوابگاه بود. گنبد و گلدسته های فیروزه ای اش آنقدر زیبا بود که جمکران دانشگاه شده بود. خانه ی خدا برای من تنها سنگری بود که با آن حال خراب می توانستم به آن پناه ببرم. تصمیم گرفتم دو رکعت نماز استغاثه به حضرت ولی عصر(عج) بخوانم. به دلم افتاد نماز را در ایوان مسجد بخوانم انگار به خدا نزدیک تر بود! بعضی وقت ها در و دیوار هم با آدم سر لج دارند... انگار کسی صدایم می زد و من بی خبر از همه چیز،دلم گرم دری بود که روی دنده ی چپ افتاده بود وباز نمی شد. حسابی کلافه شده بودم! حالا صداها تغییر کرده بود.پله ها را یکی دوتا می کرد.حواسم پرت شد به صدایی که قطع شده بود. دوستم که از بی توجهی من متعجب شده بود به طرف من آمد و گفت:- کجایی تو دختر؟؟؟!انگار پنبه تو گوشته!هرچی صدا می زنم نمیشنوی! من هم که جوابی نداشتم سرم را پایین انداختم در حالی که صورتم پر از اضطراب بود. بازوهایم را گرفت و محکم تکانم داد.از شدت هیجان صدایش می لرزید،گفت:الهه زود باش برو خوابگاه و بارت راببند که رفتنی شدی. خدایا چه میشنیدم نماز را نخوانده حاجتم را گرفتم. صورتم خیس ازاشک های شوق شد و تنها یک جمله بر زبانم آمد:خدایا شکرت. رهسپار شدیم. در تمام مسیر به اتفاقات اخیر فکر می کردم و اینکه چقدر منتظرآمدن این لحظات بودم. غوطه ور در افکارم بودم با صدای خانم صرافی مسئول موکب شهرستان که می گفت رسیدیم خرمشهر به خود آمدم. از قرار معلوم اسکانمان حسینه ای در خرمشهر بود. آن شب تا صبح من و عارفه از خوشحالی در پوستمان نمی گنجیدیم... صبح به شلمچه رفتیم.دقیقا نقطه ی صفر مرزی! مواکب زیادی برای خدمت رسانی به زوار برپا شده بودند،خدام با تمام وجودشان به زوار محبت می کردند. موکب شهرستان ما کارش پختن نان محلی بود. مواکب دیگر هم با انواع خوراکی ها و دم نوش های مختلف از مردم پذیرایی می کردند. کتری های بزرگ چای از همه بیشتر به چشم می آمد! خوشمزه ترین چای که در تمام عمرم خوردم. یک مامور ارتشی هم درآنجا بالای سر زوار قرآن می گرفت. به خانم صرافی گفتم من و عارفه هم می خوایم زوار را با اسپند و قرآن بدرقه کنیم. از پیشنهادم خوشش آمد و موافقت کرد. من و عارفه با عشق قرآن را بر سر خانم ها می گرفتیم و عاجزانه از آن ها می خواستیم برایمان در کربلا دعا کنند. حالا گیر افتاده بودم میان غلغله ای از حس تازه ای که جز در همان لحظات نمی شود آن را لمس کرد. این هجوم انسانیت با تمام احساس جهان جمع بسته شده بود و هم اکنون راه کربلا را در خود گم می کرد تا برسد به مرکز ثقل عشق و گویی تنها جامانده من و عارفه بودیم! دیگر ملیت و نژاد کسی برایم مهم نبود،همه ی مسلمانان را از صمیم قلب دوست داشتم. هنگام بدرقه ی عاشقان حسینی حسم این بود که با خانواده ی خودم وداع می کنم،قلبم را به همراهشان راهی دیار عشق و هستی می کردم. فقط یک روز مانده بود به اربعین... صدای لبیک یا حسین زائرین قلبم را می لرزاند... یک سوال ذهنم را مثل خوره می خورد،چرا من نمیتوانستم مثل این خوبان عالم مسافر کوی بهشت باشم؟ شروع به درد و دل با آقایی کردم که حالا او اربابم شده بود و من نوکرش. ارباب خوبم من حقیر را خودت به نوکری پذیرفتی در حالی که خودم را لایق نمیدانستم اما بر من منت گذاشتی و برای خدمت به زائرین عزیزت مرا لب مرز آوردی اما آقاجان مرا تا لب چشمه آوردی... حالا دلت می آید تشنه برگردم،آقا من که عباست نیستم توان تشنگی ندارم! تا اینجا که راهم دادی به کربلا هم راهم بده ارباب مهربانم... متنفرم از هرچه مرز در دنیاست،ای کاش هیچگاه هیچ مرزی وجود نداشت. بیشتر که فکر می کردم گناهانم مرز بود و راه رفتن را بر من بسته بود. با حال نزار به عارفه گفتم تورو خدا بیا بریم تو خاک عراق هم زیارت بخونیم هم شاید قلبمون کمی آروم بشه. آه سردی کشید و گفت:یاعلی(ع) بریم. باهم به سمت گیت هایی خروجی ایرانی رفتیم.با وجود سخت گیری های فراوان اما شاید چون متوجه شدند که خادم هستیم به ما اجازه ی خروج دادند. به گیت عراق که رسیدیم،با حرص به عارفه گفتم: واویلا حالا کی متوجه شون کنه که نمیخوایم کربلا بریم و فقط میخوایم توی خاک عراق زیارت بخونیم. همون موقع یک آقای جوان بلند قامت که انگار صدایمان را شنیده بود و نفهمیدم یکدفعه از کجا پیدا شد.جلو امد و پرسید:مشکلی پیش اومده خواهر؟گفتم:میخوایم در خاک عراق زیارت اربعین بخونیم با لبخند جواب داد:فقط خاک عراق؟کربلا نمیخواید برید؟! چند دقیقه ای هست که مرز باز شده میتونید کربلا هم برید فقط یک چیز دعا برای ظهور امام غریبتون یادتون نره. من و عارفه هاج و واج یکدیگر را نگاه می کردیم،شوکه شده بودیم،از شوق او را درآغوش کشیدم. معجزه ای بزرگ رخ داده بود...مرز باز شده بود... دم غروب رسیدیم به کربلای معلی. گنبد و گلدسته ی زردی از دور نمایان بود. دست بر سینه گذاشتیم و عرض ادب کردیم. نمیدانستم گنبد امامم حسین(ع) است و یا گنبد حضرت عباس(ع) تا اینکه عده ای آمدن کنارمان ایستادند و یک نفر شروع کرد به خواندن: سقای دشت کربلا ابالفضل ابالفضل دستش شده از تن جدا ابالفضل ابالفضل سقای دشت کربلا برس به داد بچه ها اشک هایم تمام نشدنی بود،تا میخواستم گنبد را واضح تر ببینم اشک امانم نمی داد. به بین الحرمین رفتیم...به نقطه ی امنی رسیده بودیم که مثل بهشت بود. بهت زده دور خودم می چرخیدم.همه تن چشم شده بودم. دلم می خواست چشم هایم دوربینی باشد که از جای جای بین الحرمین عکس می گیرد. تمام زیبایی های جهان جمع شده بود آن یکجا! آن همه قشنگی در ذهن کوچک من نمی گنجید. صدای لبیک یا حسین زائرین گوش ها را کر می کرد. کبوتر دلم گاهی بر فراز گنبد اربابش حسین(ع) لانه اش را می ساخت و گاهی بر بام علمدار با وفا می نشست. یک لحظه آن مرد جوان در نظرم آمد،یاد اینکه گفت بود برای ظهور دعا کن. همانجا سر بر سجده گذاشتم،با هق هق گریه زمزمه کردم اللهم عجل لولیک الفرج بحق حسین مظلوم(ع) وابالفضل العباس(ع)
اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرمرز من و حسین(ع)
هنرمندالهه رستم نیا
ارسال شده در1395/10/14
تگ ها #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین مهدویت_ظهور

نظرات