بسم اللّه
شنبه 15 اردیبهشت 1403

گاردیوم 2

1395/10/13

"بسم الله الرحمن الرحیم"

" گاردیوم2*"

*داستان گاردیوم،پارسال در سوگواره طریق الحسین مقام دوم را کسب کرد.

خلاصه قسمت اول:گروهکی به سرکردگی شیخ،برنامه میریزندکه باآزادکردن عقربهای خطرناکی از نژاد گاردیوم،عزاداران اربعین رادرکربلا به کام مرگ بکشانند.خالد که به انگیزه پول به تازگی واردگروهک شده،درانتهای داستان میفهمدکه زنش برای زیارت به بارگاه شریف امام حسین علیه السلام رفته و یکی از عقربها او را نیش زده است.

 

    بخش اورژانس پُرشده بود از همهمه زن و مردهای سیاهپوش که از سر و وضع بعضیهایشان میشد حدس زد ازکدام کشور آمده اند.خالد طول راهرو را 28 بار قدم زده بودکه صفیه از اتاق دکتربیرون زد:"بریم."

-چی گفت؟

-همه آزمایشارو نشون دادم.گفت زهرش قوی نبوده!گفت فقط واسه احتیاط اینا رو مصرف کن.

   خالد با درماندگی به نسخه دکتر نگاه کرد:"حتما هنوز اثرنکرده."

   فکرمیکرد اول شیخ را آتش بزند یا ابوعثمان را. حس انتقام باسماجت به دستهای لرزانش چسبیده بود.انگشتهایش رافشارمیداد تاصدا بدهند،بعد مُشت میکرد و میکوبید توی دیوار.صفیه که با بیخیالی خودش را روی نیمکت زنگزده وسط راهرو رها کرده بود،نسخه را بطرف خالدگرفت:"گفت این دارو..."

   خالدداشت دندانهایش را بهم فشارمیدادکه ناگهان مثل برق گرفته ها تکان سختی خورد:"پاشو بریم خونه!" اول شک کرد خواب باشد،اما درد قلبش به او اطمینان دادکه هوشیار است.برایش سخت بودکه فکر کندبازیچه شیخ شده.

-میرم پیش ابوعثمان.اگه ورم دستت بدتر شد بهم زنگ بزن.زود برمیگردم.

   صفیه نسخه را بسمتش درازکرد.

-لازم نیست.ابوعثمان پادزهرشو داره.

   کفشها را پوشیده نپوشیده به راه افتاد.جریان خون در رگهایش سرعت گرفته بود.چشمهایش سیاهی میرفت و درازی خسته کننده کوچه را با سرگیجه پشت سر میگذاشت.بعضی خانه ها روی سردرشان بیرق عزا نصب کرده بودند.پیرمردی داشت باخوشحالی هیئتی ایرانی را بسمت خانه اش هدایت میکرد. آخرکوچه،خانه ابوعثمان بود.با عصبانیت در فلزی را کوبید.ابوعثمان که داشت دستهایش را با دشداشه خشک میکرد،باخونسردی پشت در ظاهرشد:"چه خبرته؟"

"میکُشمت کثافت!"

    چاقی هیکلش را به زحمت از میان لنگه های در بیرون کشیدوچسباند بیخ دیوار:"منومسخره میکنی؟" ابوعثمان دستهای خالد را که روی قفسه سینه اش فشارمیدادند به عقب هل داد:"هوووی!چه مرگته؟"

-صفیه رو عقرب زده.

   نفس ابوعثمان به شماره افتاد و حس کرد صدای بلندگوی هیئت زنجیرزنی که دارد از خیابان پایینی میگذرد روی پرده گوشش کشیده میشود.با ته مانده امید خودش را از دیوار سیمانی کَند:"شاید زنبور بوده!"

- الان خفه شو و فقط پادزهرو بده ببرم.بعدمیام سراغ خودت.

    ابوعثمان هول شده بود:"باید ببریمش دکتر.چرا مواظب نبودی از جامربایی بیرون نیان؟"خالد کلمه کلمه برسرش فریادکشید:"گفتم– برو-پادزهرو– برام- بیار.برووو..."ابروهای ابوعثمان داشت بسمت پایین آویزانتر میشد.رنگ صورتی غبغبش میرفت که سرخ شود.

-دکترگفت زهرش قوی نبوده.تو میگفتی آدمو از پا میندازه!

-شاید یه جور عقرب دیگه بوده.

دادوبیداد خالد به ناله هایی ضعیف تبدیل شده بود:"برو اون لعنتیو برام بیار!"

   ظهربود ودرختهای لُخت پاییزی،بدون گنجشک. ابوعثمان فکرمیکردکاش پسربچه ای فرز ولاغر بود تا از زیر دستهای پُرقدرت خالد فرار کند و در دل کوچه ها گم وگور شود.نمیدانست چطوربرایش توضیح دهدکه اصلا پادزهری وجودندارد.کم کم به فکرگریه کردن افتاده بود.از داخل کاسه سر فشارزیادی به پیشانیش وارد میشد و ریشه موهایش گُر میگرفت.

-پادزهر خونه شیخه!

   خالد دوباره چسباندش به دیوار و نعره کشید:"دروغگوی عوضی!"سرخی غبغب ابوعثمان رو به سفیدی میرفت وچیزی نمانده بودخون درگلویش منجمدشود.

-خدا لعنتت کنه!تو خودت بهم تزریق کردی.

     اشک از بین ریشهای ابوعثمان تا زیر چانه اش پایین آمده بود:"اون...اون آمپول سرماخوردگی..." دستهای خالد سست شد و دشداشه اش را ول کرد.

-بخدا شیخ پولامونو آماده کرده! به جون بچه م...

خالد دیگر به همه آدمها وحرفهایی که شنیده بود شک داشت.حتی به صفیه.

-چطورصفیه سالمه؟چطورهیچیش نشده؟

    ابوعثمان بی اختیار روی زمین نشست.ازخودش نفرت داشت:"نمیدونم!بخدا نمی دونم!" بعد با کف دست رطوبت صورت غم زده اش را گرفت وناگهان زد زیر گریه.خالد به موبایلش نگاهی انداخت.حالا بیشتر از شش ساعت میگذشت.شماره صفیه را گرفت.

-الو؟خوبی؟

صفیه به نرمی خندیده بود:"آره عزیزم!خوبِ خوب!"

   مگر میشد شیخ نداند زهرعقربها کارساز نیست!همیشه با فکرقبلی و به کمک گروهی خارجی نقشه میکشید.پول بیخود که به کسی نمیدادند.بایدحرفهایش را میزد وجواب میگرفت،بلکه از این تردید لعنتی خلاص میشد:"باید بریم خونه شیخ!"

-نمیشه خالد!خطر داره! شیخ گفته تا یه هفته در خونه م نیاین.

-منم گفتم همین الان باید بریم درخونه ش!

***

  عصر کشداری است.باید سوار تاکسی شوند، از تنگی خیابانهایی که نصف عرضشان را دسته های عزاداری و موکبهای چای وغذا اشغال کرده،بگذرند تا برسند به قسمت شمالی شهر،به کوچه ای که دیوارهایش باسنگ وآجر بالارفته است.خالد فکرمیکندحالاشیخ باآن عبای قهوه ایش روی تخت گوشه حیاط نشسته،لوله طلایی قلیان موروثی اش را توی دهان چپانده وشکم برآمده اش را نوازش میکند.

   خانه سفید سنگی،وسط کوچه ای پهن ایستاده وخمیازه میکشد.اینجا خبری از سر وصدای عزاداری شهر نیست.سبزی درختها به خاکستری میزند وسیمهای برق،بیحوصله وخموده روی هم لم داده اند.همه چیز شبیه یک خواب طولانی است.حتی گنجشکهایی که صدایشان همه جا هست وخودشان هیچ کجا نیستند.

   ابوعثمان چندمتر عقبتر ایستاده و رنگی به رو ندارد:"کاش این روز بلند لعنتی،بره وگورشو گم کنه!"میترسد.خوب میداند شیخ راحت با جان آدمها بازی میکند،مثل تیله های رنگی بالاوپایینشان می اندازد.بعدیکدفعه دستش راعقب کشیده و زیرشان را خالی میکند.

صدای خشدار زنی میانسال از دور بلندمیشود:

-کیه؟

-با آقاشیخ کارداشتم.

تا صدا برسدپشت در،چندین ساعت برای خالد طول کشیده.

-پرسیدم کیه؟

-خالدم!خالد زبیری! با آقاشیخ کارداشتم.

  پشت در،پیرزن چاقی با پیراهن گُشاد زرشکی،ریشه های شله سیاهش را در دست گرفته:"بفرمایید تو تا صداش کنم."بعد به دری چوبی که چندپله پایینتر ازسطح حیاط است اشاره میکند:"داخل انباریه."

    وسط حیاط به آن بزرگی،فقط باغچه ای کوچک نشسته که جزعلف هرز وچندبوته قدبلند،ثمردیگری ندارد.پیرزن به زحمت وزنش را سرپا نگه داشته:"بفرمایید تو!بفرمایید اونطرف رو تخت."

-میشه برم پیشش؟

    پرده ای ازخستگی،چهره چروکیده اش راپوشانده:"انباری بهم ریخته س پسرم! آقاشیخ دلخورمیشه." صدایش برخلاف چشمها،پیر نشده.خالد با دیدنش عجیب یاد آرزوهای صفیه افتاده است.زنها در هر سنی که باشند،مثل همند.با همان آرزوها،با همین نگاه خسته.

    پیرزن سلانه سلانه راه می افتدطرف انباری که نور زرد چراغش از پشت شیشه های مات بیرون زده:" آقاشیخ!"با پشت دست آرام به پنجره های گَردگرفته ضربه میزند:"آقاشیخ!واستون مهمون اومده!"

     خستگی چشمان پیرزن،خالد را وِل نمیکند:"الان میاد!من میرم چای بیارم پسرم!دم کشیده،حاضره!" هیکل درشت ابوعثمان هنوز توی چار چوب در مچاله شده و از آمدن به داخل خانه هراس دارد.میترسد در را پشت سرش ببندد و گیر بیفتد توی تله شیخ.روشنی و گرمای هوا رفته رفته جایش را به غروبی کرخت و بیرنگ میدهد.هنوز از رفتن پیرزن چند دقیقه بیشتر نگذشته که خالد از تخت بلند میشود و راه می افتد طرف پله های انباری:"آقاشیخ!"جسارتش با ترسی کمرنگ قاطی شده.با سرپنجه به شیشه میزند:" آقاشیخ!خالدم!خالد زبیری!"    

   حالانوبت انتظار است.جیک جیک گنجشکها قطع شده.صدای اصطکاک سریع قدمهایی سنگین با زمین به گوشش میرسد.اما نه از توی انباری،از سمت در حیاط.جاییکه ابوعثمان ایستاده بود و حالا نیست.خالد به جای خالی توی چارچوب در پوزخند سردی میزند.دیگر از دروغهایش دلخور نیست.اگر بخاطرپول نبود،او هم تن به این بازی نمیداد.اینبار جسارتش خالص است.میکوبد به چوبی در:"آقاشیخ بی زحمت تشریف بیارید بیرون."

   این پا و آن پا میکند.جمله اش را چندبار از ذهن میگذراند.بعد سرش را میبرد نزدیک در انباری و با صدایی ضعیف،همه نگرانیهایش را یک نفس بیرون میریزد:"زنمو عقرب نیش زده آقا!"

    گوشش را به در میچسباند بلکه صدایی بشنود.روی آخرین پله ایستاده.درست مثل یک مترسک وسط جالیزی نفرین شده.از پیرزن هم خبری نیست.حالا به حرفهای او هم شک دارد.ازکجا معلوم شیخ اینجا باشد؟پنجره های انباری آنقدر کثیف و کدر هستند که آنطرفشان اصلا دیده نمیشود.بااحتیاط دستگیره در را پایین می آورد.قفل است.نکند ابوعثمان خبر داشت و نگفت؟یکدفعه کجا غیبش زد؟به سوراخ جای کلید نگاهی می اندازد.مسدود است.پس در را از داخل قفل کرده اند.

-بفرمایید چای تازه دم.

 پیرزن با یک سینی منقش نقره ای دارد بسمت تخت میرود.

-شیخ کجاست خانوم؟

-وای!مگه هنوز نیومده بالا؟

   خالد عصبی شده:"مطمئنی خونه س؟"

    پیرزن سینی راروی تخت رها میکند وبابیشترین سرعتی که درتوان دارد بسمت زیرزمین میرود:"آقاشیخ! آقاشیخ!"خالد از پله ها بالامی آید واجازه میدهد پیرزن هم دستگیره را امتحان کند.پیرزن میکوبد توی در:"درو بازکن آقا!" نگاهش به همه طرف میگردد وصدایش پُرترس است:"ای خدا بیچاره شدم!"

   آنقدرهراسان بودنش واقعیست که خالد حرفهایش را باور میکند:"باید درو بشکنیم.زیرزمین راه دیگه ای نداره؟"پیرزن میزندزیرگریه:"نه!توروخدا کمکم کن.نکنه قلبش..."بقیه کلمه ها میان هق هق تیزش گم میشوند.خالد با شانه بسمت در هجوم میبرد.باراول...باردوم...تمام انرژیش را به سرشانه ها میفرستد. بارسوم...مهره های گردنش تیر میکشد.ضربه سنگین چهارم در را از وسط می شکافد وچند ورقه چوب از روی آن کنده میشود.صدای ازهم گسیختن لایه های چوبی،دل پیرزن را گرم میکند.با چشمانی خیس بالای پله ها ایستاده،با امیدواری به خالد زل زده و زیرلب برای سلامتی شیخ دعا میخواند.خالد که متوجه پارگی لباس و خراش روی بازویش نشده،سریع تکه های شکسته را از وسط در بیرون می آورد. بعد سرش را بااحتیاط به تیزی چوبها نزدیک میکند و چشم میدواند توی زیرزمین. نگاه بیتابش روی توده درشت گوشتی ثابت میماند.دشداشه ای خونی و چهره ای کبود که عقربها بسرعت روی چشمها ودهان بازش درحال حرکتند. محفظه شیشه ای بزرگ شکسته و تکه هایش دورتادور جسد،روی زمین برق میزنند.

     صدای قهقهه های شیخ مدام توی سرش تکرارمیشود:"بیاجلوقهرمان...نترس قهرمان...قهرمان..." عُق میزند و سرش را میکِشد عقب.تیزی چوبهای شکسته پوست سرش را میدَرَد.گرمی خون تازه را روی پیشانی درهم فروریخته اش حس میکند.پیرزن هنوز با چشمانی خیس بالای پله ها ایستاده و به او زل زده.درست مثل یک مترسک وسط جالیزی نفرین شده.

 

 

 

 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرگاردیوم 2
هنرمندمرضیه پژوهان فر
ارسال شده در1395/10/13
تگ ها #پیاده_روی_اربعین حضور_ملیت_ها_و_مذاهب امنیت_زوار

نظرات