بسم اللّه
یکشنبه 16 اردیبهشت 1403

سقا

1395/10/12
"سقا" چند دقیقه‌ای می‌شد که راه افتاده‌بود، اولش آنقدر شور و شوق داشت که سختی مسیر را چنان حس نمی‌کرد ولی امان از بعد از رسیدن به رود...مشک هایش را که پر از آب کرد،تا آمد سر خم کند و کمی آب بنوشد،فکر دیر رسیدن مانعش شد. بی خیال آب خوردن،بر هر دوشش یکی از مشک ها را که انتهای هر کدام از آنها می توانست پارگی پایین شلوارش را بپوشاند،آویزان کرد و راه افتاد... حدود1کیلومتر راه راپیاده و بدون بار هم بروی خسته می‌شوی،چه برسد به اینکه از هر طرف کمرت یک مشک آویزان باشد که تا ساق پایت کشیده شده باشد و هر چند قدم مجبور باشی مقداری از انرژی‌ات را صرف از پشت زمین نخوردن بکنی... پسرک همانقدر که صورتش می‌سوخت ،پاهایش هم می‌سوخت، دلش هم می‌سوخت...یکی از آفتابِ‌آسمان و دیگری از زمین و دیگری از زمان... هر چه بیشتر اطرافش را نگاه می‌کرد،بیشتر نگران می‌شد،گویی مسیر رفت را سریع‌تر آمده بود و داشت دیرش می‌شد. بی‌رمق و تقریبا نا امید به مسیرش ادامه می‌داد.حتی فکرش را هم نمی‌کرد که دیگر بتواند به موقع برسد و می دانست که اگر امروز دیر برسد همه‌ی زحمتی که برای آوردن آب کشیده،تباه می‌شود....همچنان به راه خود ادامه می‌داد....خستگی تاب و توانش را ربوده بود...هر چند قدم که برمی‌داشت آسمان را به کنایه و با طعنه،زیر چشمی،نگاه می‌کرد و دوباره سرش را زمین می‌انداخت...در این چند روز یاد گرفته بود که اگر سرش را به سمت جلو بکشاند،اندکی به سرعتش افزوده می‌شود و این، در مواقع ضروری به خطرش که با صورت افتادن به زمین بود، می‌ارزید...هر چند که دمپایی ‌اش پاره شود... سرش را زیر می‌انداخت،دیدن انگشت های تاول زده و سوخته بیشتر از سوزش‌اَش دلش را می‌سوزاند...دوست نداشت که پاهایش را اینگونه ببیند ولی چه می‌توانست بکند؟این مسیری بود که خودش با عشق انتخاب کرده بود...از دو سال پیش....و تازه جای شکرش باقی بود که در بیابان آینه پیدا نمی‌شد و لب رود هم حواسش چنان پرت بود که آفتاب سوختگی صورتش را نمی‌دید.... در این چند روز یاد گرفته بود که چنان به چشمانش اعتماد نکند..مخصوصا در بیابان،مخصوصا وقتی عجله دارد...ولی هر بار که سرش را کمی بالا می‌آورد سیاهی دور را جاده می‌پنداشت و شوقش بیشتر می‌شد و وقتی می‌فهمید که سراب بوده،با سنگ،داغی بر پیشانی‌اَش می‌گذاشت که دیگر یادش نرود... وهمین بود که برخلاف همیشه وقتی عرق می‌کرد پیشانی‌اَش شروع به سوختن می‌کرد...جای شکرش باقی بود که در بیابان آینه پیدا نمی‌شد... از دور سیاهی مبهمی به چشم می‌خورد..بین دوصفحه آبی و قهوه‌ای رنگ...السماوات و الارض و ما بینهما!!خیلی دلش می ‌خواست که سر پایین بیندازد و به آنچه می‌دید اعتماد نکند ولی مگر می‌شد از این امید بزرگ چشم پوشاند؟برخلاف وقت هایی که به خیال اینکه اگر سرش را پایین بگیرد سریع‌تر حرکت می‌کند،سرش را بالا گرفت و فقط به سیاهی مبهم چشم دوخت و قدمش را تند کرد و تند تر و تندتر و.... سرش را آرام روی زمین گذاشت...خنکی لطیفی جایش را به گرمای خون پیشانی‌اَش داد و چیزی نگذشت که این خنکی سینه هایش را هم فرا گرفت و... و سر بلند کرد...دوست داشت به آنچه می‌بیند اعتماد نکند ولی مگر می‌شد که خیسی لباس های عربی گشادش را باور نکند...دوست داشت فریاد بزند و مثل یک مرد گریه کند...دیگر از اینکه بچه خطابش کنند و ناتوان،نمی‌هراسید..دوست داشت گریه کند..مثل یک مرد... سراسیمه بلند شد...سر یکی از مشک‌ها به سنگ خورده و فرقش شکافته شده بود و دیگری غرق آب؛ولی وقتی وارسی‌اَش کرد پاره نشده بود...بلند شد..مشک سالم را بر دوش گذاشت و راه افتاد...چندی دور نشده بود که مجبور شد برگردد و مشک پاره را هم بردارد...شاید بتوان دوختش برای فر.... راه افتاد...بی امان می‌گریست...چشمانش سرخ سرخ شده بود،مثل پیشانی‌اَش،مثل کف پای راستش...وقتی افتاد،یک لنگه کفش را یادش رفته بود به پا کند و وقتی متوجه قضیه شد دیگر ارزشش را نداشت که مسیر را برگردد...شاید قرار بوده نعمتی باشد برای دیگری.... قدم تند کرد..بی خیال اینکه دیگر بیفتد یا مشک آبش پاره شود...دیگر آب از سرش گذشته بود...لباسش را هم خیس کرده بود... قدم تند کرد...دیگر فقط جلویش را نگاه می‌کرد و دیگر نگاه زمین هم نمی‌کرد...از زمین بدش می‌آمد...هم مشکش را از او گرفته بود،هم امیدش را،هم وقتش را... جاده را از دور می‌دید..چاره ای جز اعتماد به چشم هایش نداشت...چنان حواسش به خلوتی جاده رفت که نفهمید دارد می‌دود...چند باری نزدیک بود زمین بخورد ولی انگار کسی می‌گرفتش..شاید زمین بوده..میخواسته از دل سقا در بیاورد.... پایش به سنگی که کنار جاده بود گیر کرد..نیفتاد ولی آن یکی کفش هم از پایش در آمد...دم بساط خود رفت،مشک پاره را گوشه‌ای انداخت و لیوان استیلی که گوشه خیابان افتاده بود و کمی هم لبه‌اَش خم شده بود را برداشت و در دل به آنکه لیوانش را انداخته اخمی کرد و وسط جاده آمد... وسط جاده آمد...هر چه مسیری را که هر روز از آن زوار می‌آمدند را با دقت نگاه کرد هیچ اثری از سیاهی در آن نیافت...صورتش در هم رفت...اشکهایش جاری شد...پایش را بر زمین کوبید و از عمق دل جیغی کشید و شروع کرد به گریه...لیوان استیل از دستش افتاد...برگشت تا تمام خستگی هایش را با ضربه ‌ای به لیوان از خود خارج کند که سیاهی مبهمی را از دور دید...کمی آرام شد..داشتند دور می‌شدند و اگر کمی به خود می‌جنبید شاید می‌توانست به آنها برسد...لیوان استیل را از زمین برداشت و شروع به دویدن کرد..از کنار بساطش که می‌گذشت نجوایی که در دلش او را از اینکه به آنها نرسد و مجبور شود این همه مسیر را تنها برگردد را از دل بیرون کرد و شروع کرد به دویدن...هیچ وقت چنان سریع ندویده بود...زمین برایش سنگ تمام گذاشته بود... نزدیک شان شد...شروع کرد به فریاد زدن.."سیدی...سیدی..." سرعتشان کم شد...برای اینکه بایستند فقط کافی بود که یکی شان رو برگرداند...ایستادند... بهشان رسید...لبانش به خنده باز شد..."سیدی کن ضیفی بکاسٍ من الماء.." تعجب کرده بودند...این بچه سقا وسط بیابان از کجا پیدایش شد؟ شنید که یکیشان به دیگری گفت:«ببینید دوستان...این ها همه از کرامت ابی عبدا.. است،آقا حمیددو،سه دقیقه پیش شما بودی که گفتی چه قدر تشنه مان است... ببین امام حسین زائرش را که تشنه نمی‌گذارد....» ولی معنای حرفش را نفهمید...پسرک عرب زبان،از کجا فارسی‌ بفهمد؟! چند دقیقه‌ای میزبانشان بود...سیراب که شدند لیوانش را پس گرفت و بعد از اینکه تک‌تک‌شان بوسه ای بر گونه اش زدند،راه برگشت در پیش گرفت... چند قدمی بیشتر دور نشده بود که یادش آمد هنوز خودش آب نخورده ولی نمی دانست چرا اصلا تشنه‌اَش نیست...دل و دماغ فکر کردن نداشت...به مسیرش ادامه داد...
اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرسقا
هنرمندمصطفی کمالی
ارسال شده در1395/10/12
تگ ها #پیاده_روی_اربعین

نظرات