بسم اللّه
دوشنبه 10 اردیبهشت 1403

کربلایی

1395/10/10

کربلايی

راننده هاي اتوبوس فرصت را غنيمت شمرده بودند و اتوبوس هاي دود گرفته شان را برق مي انداختند . مردم با ساک هاي کوچک و بزرگ وارد حسينيه مي شدند . منقل حلبي اسفند روي منبر چوبي کهنه حسينيه، درست وسط حياط بود و کمی آن طرف تر يکي از خدام با چوب پر مردم را به داخل حسينيه راهنمايي ميکرد. حاج ابولفضل پاي منقل اسفند ايستاده بود و ذغال هارا باد میزد . بوي تند اسفند و کندر و گلپر در فضاي حسينيه پيچيده بود . درب آبدار خانه تا نيمه باز بود و دسته طي نخي نميگذاشت بسته شود . کربلايي روي تخت سربازي زنگ زده اش گوشه آبدار خانه نشسته بود . جيب کت پشمي قهوه اي اش قلمبه شده بود و لبه هاي پلاستيک شکر پنير از آن بيرون زده بود . از پاچه هاي تازانو تا خورده شلوار و زمين خيس آبدار خانه معلوم بود تازه آنجارا طي کشيده .تکه پارچه سفيد باريکي از جنس برد يماني در دستش بود و با احترامي خاص به آن نگاه مي کرد. توجهش به سخنان سخنران بود که با آب و تاب از اجر و قرب زيارت اربعین ميگفت و روايات صحيح السند در باب آن را مي خواند. اين روايات بغض نگاهش را سنگين تر ميکرد. سيد حسن سرش راداخل آبدارخانه کرد. کنج کاوانه به پارچه ای که دست کربلایی بود نگاه کرد اما انگار دلش نمي خواست کربلايي را از حس و حال خودش بيرون بکشد. به آرامي پارچه هايي که قرار بود جلوي اتوبوس ها نصب شود را از روي کابينت کنار در برداشت. سعی کرد با احتياط آنهارا بيرون ببرد . اما لحظه آخر پارچه ها دسته طي نخي را روي سنگ فرش آبدارخانه هل دادند. کربلايي انگار که از خواب پريده باشد یک دفعه تکان خورد. بغضش را در اخمي پنهان کرد و سريع تکه پارچه اي که در دست داشت را در جيب قلمبه شده کتش لابه لای شکرپنیر ها فرو کرد. سيد حسن به  پارچه های در بغل گرفته اش اشاره کرد و گفت: ببخشید! قبل از رفتن دوباره سرش را داخل کرد و گفت : کربلايي اواخر سخنرانيه نميخاي آبجوش مداح رو آماده کني؟

کربلايي سري تکان داد و به کمک ديوار بلند شد. سخنران ديگر وارد روضه شده بود. کربلايي کتري سياه آبجوش مداحان را روي تک شعله چرب و چرکش گذاشت . از پشت پنجره پسر حاج ابولفضل را ميديد که چفيه عربي بلند پدرش را گردنش انداخته بود و همين طور که ميدويد و ناخاسته آن را روي زمين می کشيد. احساس کور حسادت حقيرش ميکرد. به حياط دود گرفته حسينيه خيره بود و ثوابهایی که سخنران از زیارت کربلا گفته بود در گوشش میپیچید.

آهي کشيد و با خود گفت: کاش میشد برم اونجا این بند کفنم رو به پنجره شيش گوشه اش گره بزنم...

صداي پت پت در کتري که با فشار بخار آب بالا و پايين مي رفت او را از فکر بيرون کشيد.با دستان پينه بسته اش کتري داغ آب جوش را بدون دستگيره برداشت. مثل شب هاي عيد و محرم و مناسبت هاي خاص چند قاشق عسل در آبجوش حل کرد تا صداي مداح دير تر خسته شود. همين طور که قاشق را در کتري ميگرداند با خودش ميگفت : چه ميدونم ؟!.شايد تو حسينيه موندنم هم خيلي ثواب داشته باشه ، ولي کربلا...کتري را برداشت و سمت حسينيه رفت. سعي کرد از روي دسته طي نخي رد شود اما پيري پاي لرزانش را سنگين کرده بود و چنان سکندري خورد که نصف کتري آبجوش عسل روي زمين ريخت. درب حسينيه را که باز کرد نور زرد آبدار خانه لحظه اي چشم بچه هاي حلقه وسط را باريک کرد. با قدم هاي پيرش جمعيت را تا پاي منبر شکافت. کتري را روي پله اول گذاشت. بچه ها مثل هميشه تا صندلي فلزي گوشه حسينيه کوچه باز کردند و منتظر شدند کربلايي سر جايش بنشيند. اما او بدون توجه به نگاه متعجب ديگران خود را کنار سيد حسن جا کرد. روضه را يکي از شاگردان مداح هيئت شروع کرده بود. باصداي سوز ناکش روضه سنگيني ميخواند. بجزکربلايي که از همان ابتدا ي نشستن بلند بلند گريه مي کرد صداي ناله خاصي شنيده نمي شد. مداح اصلي هيئت همراه چند نفر ديگر وارد حسينيه شدند. جمعيت خود به خود تا پاي منبر شکافته شد. همراهان مداح جاي خود را ميان جمعيت پاي منبر پيدا کردند. مداح که ميکرفون را به دست گرفت کم کم صداي تباکي ها و فرياد ها بالا گرفت. اندکي بعد که روضه به اوج خود رسيد مداح از کربلا ميگفت و باسوز خاصي ناله ميزد. هيئتي ها مثل اسفندي که روي ذغال سرخ ميريزد بالا و پايين مي شدند و فرياد ميکشيدند و خود را ميزدند. کربلايي آرامش نداشت . همچنان چشمانش ميان چروک صورتش گم بود و اشک هايش روي پستي بلندي گونه اش قل ميخورد. بدون آنکه روي دو زانو بلند شود و دستش را از روي سر همه رد کند به صورت خود لطم ميزد. با گريه هايش در شروع زمينه انگار التماس ميکرد روضه طولاني تر باشد. اما خيلي از جوانان از اواخر روضه خود را آماده سينه زني کرده بودند. کربلايي که هميشه موقع سينه زني روي صندلي رنگ و رو رفته اش چرت ميزد اين بارلباسش را در آورده بود ودر ميان کوچه هاي سينه زني عقب تر از حاج ابولفضل ميان داري ميکرد و بادستان کندش سينه ميزد. خيلي دوست داشت موقع شور سينه زني هم باشد اما هواي مه گرفته حسينيه نفسش را بريد. از حسينيه بيرون زد و کتري هاي بزرگ برنجي را به جواناني که بساط شربت را آماده مي کردند سپرد و خودش هم رفت پاي منقل اسفند. سر و صورتش عرق داشت و از هواي دم کرده حسينيه به نفس نفس افتاده بود. با بادبزن حصيري ذغال هاي خاکستر گرفته را سرخ کرد و همين طور که باد ميزد برای خودش شعر میخواند! در حال و هوای خودش بود و کاری به رفت و آمدها نداشت. هر چه جلسه به پايان نزديک تر ميشد رفد و آمد ها بيشتر ميشد .چراغ هاي حسينيه که روشن شد رئيس کاروان به حياط آمد. یکی یکی زائران را با التماس سواراتوبوس می کرد وبر میگشت. صداي هياهوي حسينيه، بوق ماشين هايي که در ترافيک انساني جلوي درب حسينيه گير کرده بودند، فرياد هاي رئيس کاروان ، سرو صداي پسر حاج ابولفضل که هنوز گوشه حياط بازي مي کرد و... صداي مبهمی شده بودند که در گوش کربلايي ميپيچيدد. سوار شدن زائران کوچک و بزرگ را که ميديد قلبش تند تر ميزد. ولي تمام حواسش به شعري بود که با زمزمه اش انگار کمي آرام ميشد. سيد حسن دستش را آرام روی شانه کربلايي گذاشت و در حالي که سرش پايين بود گفت: راستي کربلايي روم سياه امشب بعد مجلس بچه ها يکم پشت سرت حرف مي زدن و بعضيا تيکه مينداختن... منم شنيدم. تورو خدا حلال کن. بغض هنوز گلوي کربلايي را رهانکرده بود. ميترسيد اگر حرفي بزند بغضش بترکد. محتاطانه التماس دعايي گفت و دوسه بار به شانه هاي سيد حسن زد. فرياد رئيس کاروان دوباره در فضاي پر دود حسينيه پيچيد. سيد حسن دست کربلايي را فشرد و سوار اتوبوس شد. مداح هيئت با چند نفر ديگر آخرين نفراتي بودند که از حسينيه خارج مي شدند. مداح که سمت اتوبوس ها ميرفت مسيرش را سمت کربلا يي کج کرد. دستي به دود اسفند گرفت و بابت شربت عسل تشکر کرد. لحظه اي در صورت گرفته ودرهم کربلايي نگاه کرد. لبخندي زد و گفت : باباتو که يه عمره کربلایي شدی، غمت چيه ؟! کربلايي سرش راپايين انداخت تا کسي اشک حلقه زده در چشمش را نبيند . با صدايي لرزان گفت : من که تاحالا لياقت نداشتم برم کربلا. کربلايي شماييد که اونجا ميريد... رفتيد اونجا منو فراموش نکنيد. من که مثل شما لايق نيستم. مداح نگاه ترحم آميزي به کربلايي کرد. همين طور که برميگشت سرش را پايين انداخت و بازوي کربلايي را فشرد. زير لب گفت: حلالمون کن. با سوار شدن مداح اتوبوس بوق طولاني و بريده بريده اي زد و با در باز آرام آرام حرکت کرد. حاج ابولفضل دست پسرش را بالا گرفته بود و روي پله هاي دستشوئي میدويد. کودک بيچاره که هنوز زيپ شلوارش باز بود ميان زمين و هوا براي کربلايي دست تکان ميداد. کربلايييک دفعه ياد شکر پنير هايي افتاد که مي خواست موقع وداع به به زائرين بدهد. باعجله لبه هاي تا خورده پلاستيک راکه از جيب قلمبه شده اش بيرون زده بود در آورد. پلاستيک را گره زد و سمت پسر حاج ابولفضل گرفت. حاج ابولفضل که سمت اتوبوس ميرفت نتوانست پسرش راقانع کند ومجبور شد برگردد. بي توجه به بوق ممتد اتوبوس جلوآمد و تشکر کرد. کربلايي پلاستيک را به کودک داد و با لبخندي مصنوعي رو به او گفت: واسه منم دعا ميکني بابا؟... حاج ابوالفضل سمت اتوبوس برگشت و همين طورکه ميرفت گفت نائب الزياره هستيم ايشالا...حلالمون کن. کربلايي از پشت پرده ضخيمي از اشک پسر حاج ابولفضل راميديد که هنوز دست تکان ميداد. دست پيرش چنان ميلرزيدکه نيازي به تکان دادن نبود . اتوبوس در میان هواي دود زده خيابان کوچک و کوچک تر ميشد، وتا کاملامحو شود کربلايي به آن خيره بود. صندلي فلزي گوشه حسينيه جاي خوبي براي فرو ريختن پرده هاي رقصان اشکش بود. در فضاي سنگين حسينيه به سکوت باندهاگوش ميداد و اشک ميريخت. در جيب کتش دنبال آن تکه از بند کفنش که بریده بود مي گشت. هرچه به ذهن پير و فرسوده اش فشار آورد يادش نيامد آن را چه کار کرده. با ناراحتي چراغ هاي حسينيه را خاموش کرد و کورمال کورمال درب آبدراخانه را پيداکرد و وارد شد. پاچه هايش را باز بالازد. طي نخي که هنوز روي زمين بود را برداشت و شروع کرد به تميز کردن زمين. با کمر قوز دار و دست لرزانش طي ميکشيد و همچنان بالحن کهنه و چهچه های پیر برایخودش میخواند:

از ره دور به یاد تو قدح می گیریم        بعد منزل نبود درسفر روحانی...

کاروان هیئت گوشه صحن حرم امام حسین روضه داشتند. پسر حاج ابوالفضل کنار سید حسن نشسته بود و پلاستيک شکرپنيرها را در جيب دشداشه بلند عربي اش که هنوز خط تا داشت گذاشته بود و دهانش راهم خالي نمي گذاشت. تا نگاه ملتمس کودک عربی را که کمی آن طرف تر نشسته بود ديد دستش را داخل پلاستيک فروبرد و خواست يک مشت بردارد. اما چيز ديگري به دستش آمد. مشتش را بيرن آورد. يک تکه پارچه سفيد باريک و دراز و چد دانه شکر پنير شکسته در آن بود. شکر پنير هارا به کودک عرب داد و خيره خيره به پارچه نگاه کرد. ياد مادربزرگش افتاد که هميشه يک تکه پارچه باريک را دور پنجره فولاد حرم امام رضا گره ميزد. لبخندي زد و بدون این که به کسی بگوید سمت ضريح دويد. هنوز به لباس عربي عادت نکرده بود وموقع دويدن هی سکندري ميخورد. با دستان کوچکش شبکه هاي ظريح را گرفت و پارچه سفيد را دور بالا ترين جايي که دستش ميرسيد انداخت. وقتي مادر بزرگ پارچه را گره ميزد اسم خودش و کساني که التماس دعا گفته بودند را ميبرد. او هم شروع کرد : خودم...باباابولفضل...مامان...از لابه لاي جمعيت فشرده کنار ضريح چشمش به پير مردي افتاد که لباس سفيد بلندي به تن داشت و با کمر قوز دار و دست لرزانش طي نخي بزرگي را عقب و جلو میکرد. لحظه اي نگاهش در برق نگاه پير مردگره خورد. نا خود آگاه برايش دست تکان داد. پيرمرد ايستاد. دست پيرش چنان ميلرزيد که نيازي به تکان دادن نبود. پسر حاج ابوالفضل ضريح را بوسيدو پارچه را يک بار ديگر گره زد...کربلايي...


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرکربلایی
هنرمندمنصور مقدمی
ارسال شده در1395/10/10
تگ ها مساجد_حسینیه-ها

نظرات