بسم اللّه
دوشنبه 10 اردیبهشت 1403

چهارده دقیقه

1395/10/10
چهارده دقیقه سرکلاس. 17:18. پیامک از طرف حسن. هرکه دارد هوس کرببلا ... حلالم کن. بغض گلویم را می فشرود. او دارد می رود ولی من هنوز اینجا محبوسم. تمام مسیر برگشت از دانشگاه را، مشغول خواندن متن پیام بودم: هرکه. دارد. هوس. کرببلا. ... حسودیم شد. جوابش را ندادم. بعد از کلاس به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. تا به سمت هیئت هفتگی «عسکریون» بروم. زمان تا ورود اتوبوس بعدی به ایستگاه هفت دقیقه نوشته شده بود. همین که جایی برای نشستن پیدا کردم به سمت ایستگاه حرکت کردم که ... «آاا جوراا..» پیر مردی را دیدم که به سمت همه نگاهی می انداخت و همین کلمه را تکرار می کرد ـ نمی دانستم چه معنی می دهد ـ اتوبوس آمد ولی بدون ایستادن در ایستگاه حرکت کرد. با خودم گفتم حتما امروز اشتباهی مرتکب شدم که این تأخیر هم، معا دنیوی همان است، آخر هفت دقیقه دیگر باید می ایستادم و هوا در حال تاریک شدن بود. مقصد، هیئتی بود که داشت شروع می شد. از اول هیئت که باشی دیده می شوی، به چشم می آیی، مخصوصاً اگر لباس مشکی تازه پوشیده باشی که دیگر همه برای گپ و گفت های مختلف نزدیکت می شوند. چای دارچین هم می خوری. پیشاپیش متن مداحی دوستان را میشنوی. خلاصه حضور اول وقت خیلی برکات دارد. ولی اتوبوس نمی آمد. باید منتظر می ماندم. که دوباره پیر مرد گفت: «جولاو...» . این بار خطاب به پیر زنی این جمله را بیان کرد. در دست پیر زن دو پلاستیک میوه بود که البته اغلب آن خراب و لهیده بود. در دست دیگرش نیز یک صندلی کوچک. رفت و به شیشه پشت ایستگاه تکیه کرد و روی صندلی همراهش نشست. چادر مشکی به سر داشت ولی آنقدر پوسیده بود و شسته شده بود، که رنگش رفته بود. برداشت مناسبی از وضع معاش پیر زن نکردم. به یک باره چشمم به دست پیر مرد افتاد. چند جوراب در دست داشت که من تازه فهمیدم آن کلمه ی نامفهوم معنی «جوراب» می دهد. پول داشتم. ولی نمی دانم چرا جلو نرفتم. جوراب نمی خواستم، ولی حداقل صدقه که می توانستم بدهم. سرم را پایین انداختم. از خود متنفر بودم، با این وجود کاری نکردم. فقط نگاهم پایین بود و با هر «جوراب» گفتن خاص پیر مرد، سرم را بالا می آوردم و با چشم دنبال مخاطب پیر مرد می گشتم. «جوراب»؛ سرم را بالا آوردم، ولی همان پیر زنی را دیدم که راه افتاده بود. اتوبوسی نیامده بود. در فکر علت را افتادن پیر زن بودم که از زیر چادرش یک دو هزار تومانی آورد بیرون تا به مرد جوراب فروش بدهد. خجالت زده شدم. من که پول داشتم و لباسم رنگ و رو رفته نبود، تازه خریده بودم؛ کاری نکردم، خساست به خرج دادم. تا آخر عمر از اینکه کاری نکردم پشیمانم. پیر مرد به سمت آن خانم رفت و یک جوراب را به وی داد. ولی پیر زن قبول نکرد. تعجب کردم. آخر یعنی چه. خرید و فروش است دیگر. پول می دهی و جنس تحویل میگیری. نه، انگار پیر زن میخواست، صدقه دهد. وای خدایا، بیش از این خجالت زده ام نکن. خدایا این چه امتحانی است که مرا در آن قرار داده ای. خدایا به توانم نگاه کن، به ظرف و ظرفیت بنده ات نگاه و بعد امتحانش کن. به خدایی خودت دیگر نمی توانم. پس عدالتت کجا رفته، می خواهی دارا و ندار را روبه روی هم قرار دهی تا چه؟ ولی پیر زن جوراب را قبول نکرد، و از طرف دیگر پیر مرد هم گفت:«نح جورااو دوح توح من» پیر زن برگشت. و من، در آن لحظه پول داشتم، ولی جرأت نه. نفس می کشیدم، ولی همچون مرده ای بی احساس بودم. میدیدم، ولی فکر نمی کردم. بودم، ولی رفتاری که نشان از بودنم دهد، را نداشتم. مجددا سرم را پایین انداختم. چرا این هفت دقیقه تمام نمی شود. مگر چه خبر است. خدایا بس نیست؟ اون از کربلا رفتن رفیقم و این هم از عیان کردن بی جرأتی ام؛ به خدایی خودت بس است. داشتم این وقایع را مرور می کردم. بی توجه از اینکه دیگر صدای پیر مرد را نمی شنوم. سرم را که بالا آوردم، داشت از عرض خیابان رد می شد. ولی چرا؟ من که به بی تفاوتی عادت دارم. گفتم بی خیال. دوباره لرزش گوشی. اذان موذن زاده بود. وای! اصلاً نفهمیدم کی زمان گذشت و اذان شد. در همین حال اتوبوس هم آمد. بلند شدم. ولی یک نیرویی نمی گذاشت قدم از قدم بردارم. نمی دانستم چیست. ولی تا بفهمم داستان از چه قرار است، اتوبوس رفته بود. «حی علی الصلاه» فهمیدم، دلم مسجد می خواست. رفتم نماز. وضو گرفتم و چون خلوت بود رفتم صف اول. بین دو نماز امام جماعت یک سخنرانی چند دقیقه ای کرد بدین مضمون:« برادران و خواهران گرامی. وقتتان را زیاد نمیگیرم. شب اول محرم است. وظیفه خودم میدونم چند نکته را که از رفتار امام حسین(علیه السلام) برداشت کرده ام را برایتان باز گو کنم. هر شب چند نکته را می گویم و عمل به همین چند نکته باشد ذخیره آخرت شما. اول اینکه:شب عاشورا امام حسین (علیه السلام) به یاران گفتند، اگر بدهکاری بر گردن شما هست، پرداخت نمایید. لذا بعضی از صحابه مبلغی به دیگران دادند بروند و به صاحبان این مبالغ پرداخت کنند. دوم: ظهر عاشورا یکی از اصحاب زمان نماز اول وقت را متذکر شد. امام حسین (علیه السلام) براش بسیار دعا کرد. سوم: امام حسین (علیه السلام) شب عاشورا به اصحاب گفت اگر جرأت جنگیدن ندارید، از سیاهی شب استفاده کنید و ....» همین که گفت «جرأت»، خودم راباختم. مطمئن شدم مخاطبش من هستم گرچه هیچ اطلاعی از اتفاقات چهارده دقیقه قبل من نداشت. نماز دوم را نخواندم. از مسجد بیرون رفتم. بی اختیار رو به روی عابر بانکی ایستادم تا بدهکاریم را به مهدی پرداخت کنم. جرأت جنگیدن با نفس اماره خود که فقط به فکر این دنیاست را نداشتم. کربلا هم انسان های آخرتی می خواهد، من که دنیایم را به راحتی فروختم، دیگر «حر» شدن و کربلایی شدن، خنده دار است. دنبال پیرمرد جوراب فروش می گشتم که به یک باره یک ماشین روبه رویم ایستاد. شیشه ماشین که پایین آمد، دیدم علی است. نگفته مقصد مشخص بود ولی دلم می خواست بار دیگر آن پیر مرد را ببینم. جواب منفی دادم. علی فقط یک جمله گفت: من حرفی ندارم، فقط یک لحظه به ضبط ماشین گوش کن. ضبط را روشن کرد:«هر که دارد هوس کرببلا بسم الله...»
اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرچهارده دقیقه
هنرمندمحمود شفیعی
ارسال شده در1395/10/10
تگ ها #پیاده_روی_اربعین #جریان_سازی اقامه_نماز مساجد_حسینیه-ها

نظرات