قفل مزار
1395/10/10
قفل مزار
بار سنگینی را روی دوششان احساس می کردند ، چندان که نه توان حرکت داشتند و نه توان صحبت، فقط دعا دعا می کردند هر چه سریع تر به قطعه «شهدای مدافع حرم» برسند، آخر مادرت التماس دعا داشت، در همین فکر بودند که . . . . از اول برایت می نویسم.
ایستگاه بعد حرم مطهر، مسافرین گرامی ایستگاه پایانی است . . . بهشت زهرا، بهشت زهرا دو نفر . . . نه آقا ممنون پیاده راحت هستیم. و آن دو رفیق رفتند به سمت بهشت واقعی حضرت زهراء (س). . . می گشتند و می گشتند. بعد از تحویل سال بود و سرِ هر سبزه ای که می رسیدند در دلشان گلی روییدن می گرفت؛ گلی بعد از گل دیگر در گلستان نامتناهی مادرمان زهراء (س). . .
دو دوست از هم جدا شدند و هر یک بدون مقصد قدم می زدند و چهره ی فرزندان روح الله را به نظاره می نشستند؛ [هر دفعه که گل پر پر شده ای ـ به نام شهید ـ را بدرقه می کنند، بعد از گذشت چند هفته سنگ مزاری برای وی نیز تهیه می کنند و علاوه بر آن بالای سر شهید، نشانه و یاد بودی نصب می کنند که نوعاً آلومینیومی است؛ داخل این یادبود وسائل زیادی به چشم می خورد: چند عکس از شهید ـ با لبخندی بر لب ـ ، سر بند «یا زهراء» ، گل و گلدان مصنوعی، پرده ای برای روز های آفتابی ـ تا عکس و گل را خراب نکند ـ ، بطری آب برای شستن مزار و آبیاری گل های اطراف و شاید چند شکلات برای پذیرایی از دوستداران شهید ... با کمی دقت متوجه می شویم که تمام موارد مذکور داخل یادبود، با قفلی گره خورده اند تا فقط صاحبان کلید امکان دسترسی به محتویات آن را داشته باشند. صاحبان آن قفل ها و کلید ها گاهی پدرـ مادر، همسر و فرزندان، برادران و خواهران شهید هستند و گاهی نیز دوستان همرزم یا دوستداران شهید اند] می گشتند تا اینکه یکی از همین شهدا لایقشان داند و دعوتشان کند؛ اما این بار مادر نازنین شما بود که یکی از این دو نفر را جذب کرد، آن هم تنها با یک شکلات. و مکالمه مادر نازنیت با این دو جوان شروع شد، شروعی با پایانی خاص.
ـ سلام مادر، خوبید. ممکنه چند لحظه وقتتون رو بگیریم؟
ـ آره پسرم، تو هم مثل تک پسر خودمی؛ فقط ببخشید چیزی غیر از شکلات نداشتم بهتون بدم؛ امروز سه شنبه است و من معمولاً پنج شنبه - جمعه ها نون درست می کنم میارم. الان فقط همین شکلات ها رو دارم.[ با این توصیف قفل این مزار را در نظر بگیرید که هر هفته پنج شنبه ـ جمعه ها با دستان گرم مادر شهید گشوده می شود، تا وسائل ملاقات را مهیا سازد، سنگ مزار را می شوید، داخل ظرف ـ از قبل تهیه شده ـ چند شکلات و شیرینی قرار می دهد و خلاصه دستی به سر و روی مزار می کشد؛ از اتفاقات خوب و بد هفته قبل می گوید، از تولد کودکان فامیل تا ازدواج هایی که قرار بود روزی فرزندش را نیز در لباس دامادی ببیند.]
- ممنونم مادر جان این چه حرفی هست که میزنید. ببخشید سوال می پرسم ولی پسرتون با رضایت شما رفت جبهه؟
- نگاه کن جوون، امام گفته بود رضایت بگیرید، تلاش کنید رضایت خانوادتونو بگیرید، اگر تا سه مرتبه نشد دیگر مکلف هستید برید جنگ و [سکوت مادر ...]
- مادر از پسرتون راضی بودید؟
- آره جوون، سر بلندم کرد، خیلی ها مثل پسرم بودند که جبهه رفتند، پسر من هم مثل بقیه؛ نگاه کن اینجا جوان هست، این طرف هم هست ، تازه فقط این قطعه نیست؛ زیاد مثل پسرم هستن. [این بار قفل مزاری را تصور کنید که فقط وقتی رفقای سابق و بچه محل های شهید محل قرار ملاقات شان را سر مزار می گذارند، گشوده می شود.]
- مادر جان، پسرتون به خوابتون هم اومده؟
- هه، اوغلوم اگر دِسَم اینانمازسان! ببخشید من ترکم؛ پسرم باور نمیکنی اگر بگم اوایل شهادتش همیشه کنارم بود و میدیدمش ولی الان دیگه ... [باز هم سکوت مادر ]
- مادر جان نگفتید در خواب پسرتون را دیدید؟
- آره ، اومد به خوابم گفت همین بغل جای منه، چند بار هم اومد بخوابم، هر چیزی میگفت راست بود، یعنی اتفاق می افتاد.
- مادر، واقعاً پسرتون سوم محرم شهید شده؟
ـ آره پسرم؛ سوم محرم شهید شد یک هفته طول کشید تا اینکه دهم محرم دفنش کردیم، غوغا بود خیلی اینجا شلوغ شده بود. گفتم محرم، یاد شهدای مدافع حرم افتادم، سر قبرشون رفتید؟ [قفلی را نظر بگیرید که کلیدش گم شده است، والدین شهید و بسیاری زائر دارد ولی کلید ندارند؛ و یا مثلا قفلی که کلید دارد، ولی دیگر کلید داری ندارد؛ اما چون عکس دارد، نام و نشانی دارد و اصلاً هنوز لوازمی داخل یادبودش هست، زائر نیز دارد. و یا قفلی را تصور کنید که کلید دارد، کلید دار هم دارد ولی دیگر مسیر طی شده شهید با مسیر کلید دار تغییر کرده است.]
- نه مادر جان، تازه وارد شدیم و جای دیگه ای نرفتیم. اطلاع نداریم مزارشون کجاست!
- نگاه کنید همین مسیر رو مستقیم برید، دو تا ردیف دیگه بنر زدن معلومه، اصلاً می خواهید باهاتون بیام؟
- نه مادر جان ممنونم، ببخشید که مزاحم تنهاییتون شدیم. شما رو با پسرتون تنها میذاریم، خداحافظ تون.
- مزاحمت نبود که، شما هم مثل پسر خودم هستید، من زیاد رفتم سوریه، حرم بی بی زینب (س) اطرافش خیلی آرومه، ولی این از خدا بی خبرا خیلی خرابش کردن. برین پسرم فقط خواهشا منو هم دعا کنید، التماس دعا دارم....
دو رفیق، بار سنگینی را روی دوششان احساس می کردند، که نه توان حرکت داشتند و نه توان صحبت، فقط دعا دعا می کردند هر چه سریع تر به قسمت شهدای مدافع حرم برسند آخر مادرت التماس دعا داشته بود، در همین فکر بودند که بر مزار شهدای تازه نفس رسیدند.
چه جالب است اسعد جان، تمامشان عباس های حضرت زینب (س) بودند، خوشا به سعادتشان. اطرافشان شلوغ بود؛ دو رفیق داستان ما، که دیگر به جمع زائران مدافع حرم رسیده بودند، فهمیدند که زائران یا دوستان شهیدند و یا آشنایان این شهداء، خلاصه همهمه ای بود بین فاتحه خوانان.
همه ی مزار ها زیبا بود، یک مزار توجه دو رفیق را به خودشان جلب کرد. سنگ مقبره ی یکی از شهدا شبکه شبکه مانند ضریح بود، دیگری عکس حضرت زینب داشت، دیگری گل لاله ای را پر پر کرده بود؛ همه شهدای مدافع حرم بودند، ولی مزار مورد نظر دو رفیق اصلا خیلی فرق داشت. آخر مزار تازه بود، سنگ مزار هم نداشت، فقط بر روی یک میله ی آهنی عکس و نام شهید به چشم می خورد؛فقط همین....
[این عبارت « قفلی را در نظر بگیرید» به نشانه ی « تکرار»، به این ضرورت آمده که کنشِ قصد زائران را به عنوان رفتاری عادی به قبل از نقطه شروع بکشاند، این تکرار معلوم نیست چند بار و چگونه به حالات مختلف دیگری صورت بگیرد، تکراری مملوء از شور، شوق و اشتیاق. و شاید تکراری از سر عادت، همچون مادر خوش زبان داستان سراسر واقعی ما. اما ... در آخرین تکرارِ «تصور»، ناگهان ورق بر می گردد]
اسعد جان! با خودت تصور کن در دل مادرت چه غوغایی است، که به خودم گفت تو سر بلندش کردی؛ آری اسعد جان، من بودم و رفیقم که به زیارت مادر نازنیت رفتیم... [ولی خواهشاً تصور مزاری را نکن که نه تنها یاد بودی و قفلی ندارد، از آن بالاتر نام و نشانی هم از آن شهید نیست. نامش: فرزند روح الله است و لقبش «شهید گمنام»؛ آخر «روح خدا» که خودش را به قفل و کلید نمی فروشد؛ راستی مادر این شهید در چه حالی است، حرف های زیادی برای گفتن است ولی «بماند بقیه اش»]
اطلاعات اثر
کد QR اثر | |
عنوان اثر | قفل مزار |
هنرمند | محمود شفیعی |
ارسال شده در | 1395/10/10 |
تگ ها | #جریان_سازی امنیت_زوار |
نظرات