بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

شکرانه زیارت

1395/10/09

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شکرانه زیارت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عشق سوزان است

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

 

عن ابی عبدالله قال:

مَن زارَ الحُسينَ مُحتسباً لااشراً و لابطراً ولارياءً ولاسمعةً، محصت عنه ذنوبه کما يمحص الثوب بالماء، فلا يبقی عليه دنسٌ و يَکتبُ له بکلِ خطوةٍ حجّة و کلّما رفع قدما عمُره.

حضرت امام صادق فرمودند:

کسی که به امید ثواب و اجر به زیارت حضرت امام حسین@ برود، نه از روی تکبر و فخر و نه برای خوشی و نشاط و ریا و شنیدن، گناهش پاک می‌شود همان طور که جامه با آب پاک و طاهر می‌گردد، پس هیچ آلودگی و ناپاکی برای او باقی نمی‌ماند و هر قدمی که بر زمین می‌گذارد، ثواب یک حج به او داده و هرگاه قدمش را از روی زمین بلند می‌کند، ثواب یک عمره برای او نوشته می‌شود.

کامل الزیارات، ص 144، روایت 1

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یا رب الحسین ;

اربعین، شاه‌راه رسیدن است؛ رسیدن به نور  و  رهایی از روزها  و روزمرگی‌های همیشه. اربعین، طریقی است که پایان آن پاهای پیاده، فقط نوری به نام"حسین"است.

اربعین، نقطه‌ای است در زمان که وعدگاه عاشوراییان در مکانی مقدّس، به نام کربلاست.اربعین آن زمانی است که چشم‌های همه دنیا، خیره بر آن چهلمین روز از یاد نور، همراه با تمامی هستی، ندای"لبیک یا حسین"را فریاد می‌کند.اربعین روزی از روزهای خوب ظهور، در آن سال‌های روشن و آمدنی است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نیره قاسمی‌زادیان

 

 

 

 

 

چهار راه، برای رسیدن به شاه‌راه

  • به وقت آن ساعت همیشه

 ‌لحظه‌ها در دلِ خودشان که ثبت نشوند، ‌فقط سایه سردی از آن‌ها باقی ‌می‌ماند. فقط یادت ‌می‌‌آید، ‌روزهایی بوده‌اند که حالا نیستند. شیرینی‌هایی مزه زبانت را عوض کرده‌اند که توصیف طعمشان نشدنی است.

‌یادم ‌می‌آید چقدر دلهره داشتم، ‌از همان نوع مقدّس‌ها و خوب‌هایش. از همان‌هایی که ‌می‌دانی قرار است یک اتفاق بزرگ، ‌برایت رقم بخورد ولی چگونه و چطورش معلوم نیست.

‌بار اولی بود که کوله ‌می‌‌خریدم. بزرگتر از همه‌اش را برداشتم. فروشنده ‌می‌‌گفت: آن قدر محکم است که تا بیست سفر بعد هم، ‌می‌‌توانی با آن بروی برای اربعین. شنیدن عدد بیست و کوله خریدن، ‌اولین قدم‌های سر از روضه درآوردن‌های هر لحظه بود.

همه ‌می‌گفتند: راه سخت است، ‌طولانی است، ‌مواظب باش کوله‌ات سنگین نشود. چیزی بپوش که پاهایت تاول نزند تا بتوانی راه بروی.

جمله‌ها را که ‌می‌شنیدم، ‌گلویم بیشتر ورم کرد.

آن روز پاپوش بچه‌ها چه بود؟

پاهایشان که تاول ‌می‌زد، بانو از کدام مرهم برای مداوای زخم‌هایشان کمک ‌می‌گرفت؟

ساربان ‌می‌‌دانست، ‌از کدام راه برود، ‌پاها تاول کمتری به خود ‌می‌‌بینند؟

آه... آه..‌.. آه.‌..

 ‌سه شنبه رأس همان ساعتی که وعده کرده بودیم، ‌آغاز آن اتفاق بزرگ بود. شاید هم زودتر، ‌شاید آن موقعی که داشتیم شب‌های قدر، ‌برای عاقبت به خیری لحظه‌هایمان دعا ‌می‌‌کردیم، ‌شاید وسط یکی از روضه‌های دهه اول محرم، ‌همان وقتی که بغض نگذاشت "بر مشامم ‌می‌‌رسد" را دم بگیریم؛ شاید یکی از همان موقع‌ها، ‌صدایمان شنیده شد و دعوت نامه‌هایمان را ‌امضا کردند.

عددها همه‌شان رمز دارند. راز دارند. این‌که چه ساعتی راه بیفتی، ‌چه ساعتی برسی، ‌چه ساعتی در سفر، ‌از خواب بیدار شوی.‌.. همه‌اش حرف دارد، ‌ساعت سفر ما سه بود. سه ظهر راه افتادیم، ‌سه شب به مرز رسیدیم‌... سه، ‌سه، ‌سه.‌.. حدود همان "ساعت سه".‌.. در سفر سوم.‌..

ساعت سه سوم آذر 1394، ‌گوسفندها را آرام خوابانده بودند، ‌جلوی آن نقطه‌ای که قرار بود اتوبوس‌ها و مسافرهایش، ‌از روی آن رد شوند.

نقشه راه را داشتیم، از گم شدن نمی‌‌ترسیدیم. به بی‌توشگی فکر نمی‌کردیم، ‌فقط نگران بودیم کم بودن‌هایمان، ‌اجازه ورود به کاروان را به ما ندهد.کاروانی که بهترین‌ها بودند. همسفرهایی لبریز از رمز و راز و دنیاهای پر نورکه سال‌هاست شوق رفتن در راه کربلا را، ‌در دل‌ها زنده نگه داشته‌اند.

 ‌روی کوله‌ها نوشته بود:"الطریق الی الکربلا" و ما به قاعده "الرفیق ثم الطریق" ‌راه‌مان را انتخاب کردیم، ‌با آن کاروانی که منزل به منزل، ‌ما را به دنبال خود ‌می‌‌بردند.

ما بدون اجازه از بانو زینب ‌علیها سلام در اربعین، ‌به زیارت حسین علیه السلام نمی‌‌رسیدیم.

 

  • آن ساعت همیشه

‌ساعت سه بود که رسیدیم به مرز چذابه، ‌توصیف‌هایش با خودش یکی نبود. زندگی چذابه ایران، ‌چند سالی جلوتر از چذابه عراق بود. ولی شور زندگی در موکب‌های عراقی، بیشتر جریان داشت. حلبی‌ها، آتش‌ها را در دل خودشان، ‌زنده نگه داشته بودند. از هرکجا که رد ‌می‌‌شدی، ‌بوی دودش ‌می‌‌پیچد در مشامت.

 از کثیفی‌ها و بوی دود آتش نمی‌‌ترسیدم، ‌انگار خاکی شدن‌ها هم، ‌دیگر وحشتناک نبود. بعد از سی و یک ساعت، ‌اتوبوس‌نشینی و سه ساعت مرز نشینی رسیدیم نجف. نمی‌دانستم از چه زاویه‌ای گلدسته‌ها را خواهم دید؟ از کدام در وارد صحن خواهم شد و چقدر طول خواهد کشید تا بتوانم جواب آن سلام مهربان و پدرانه را بدهم.چشم‌هایم ‌می‌‌سوخت ولی دنبال گنبد بود. دنبال آن مناره‌های طلایی و دوست داشتنی. نمی‌‌دیدمشان، ‌حال آن لحظه‌ام را نمی‌‌توانستم بفهمم. نمی‌دانستم گنبد را پوشانده‌اند که طلاییش را طلاتر کنند. رفتیم نجف تا از حضرت پدر، ‌اذن سفر بگیریم. سفر بدون اجازه پدر که نمی‌شود.

پیاده‌روی از نجف باید هرچه زودتر شروع ‌می‌شد. دیگر از سنگینی کوله‌ام نمی‌ترسیدم. جاذبه‌ای وزن آن را عجیب کم کرده بود.

 

  • آدرس

‌تیرچراغِ برق بودن عمودها، ‌پنهان شده بود در شماره‌هایی که روی تابلوهای فلزی‌اش زده بودند. پنجاه متر پنجاه متر، عددها ‌می‌گفتند یک عمود جلوتر رفته‌ای، ‌جاده را هم چهار بخش کرده بودند. یک بخش را موکب‌ها و خادم الحسین‌ها پر کرده بودند. خادم‌هایی که خسته شدن را بلد نبودند. یک قسمتش را خاکی گذاشته بودند، برای راه رفتن آن‌هایی که هوس رفتن از روی خاک دارند، ‌یا برای دفن زباله‌ها و شاید هم راحت‌تر بودن گاوها و گوسفندهایی که قرار است، خونشان را صدقه سر زائران حسین علیه السلام بریزند.

یک قسمت هم آسفالت بود و مخصوص پیاده‌روی‌های تند و پر تمرکز.

یک مسیر هم برای آن‌هایی بود که باید با وسیله، خودشان را به "سفینه نجات" ‌می‌‌رسانند.

چهار راه، برای رسیدن به شاه‌راه کربلا، که نبود هر کدامش، ‌سفر را نشدنی ‌می‌کرد.

‌اربعین رفته‌های سال‌های قبل ‌می‌گویند، ‌یک جاده نخلستانی هم هست؛ ‌اما من فقط نخل‌های کنار جاده را دیده‌ام که وظیفه‌شان این بود غروب‌ها را غمگین‌تر رنگ کنند.

چقدر خوب است که بافت‌ها زنده بمانند. کوچه‌ها همان کوچه‌ها باشد. نشانه‌ها پاک نشود ‌و نشانی‌ها زنده‌تر از همیشه معلوم باشد. این نخل‌ها و کوچه‌های خاکی و غریبانه یادگار مردی بودند که تاریخ بزرگی‌اش را نفهمید.

پرچم‌ها هم رنگ به رنگ صف بسته بودند. بزرگ و پیر و جوانشان، همه با هم تاب ‌می‌خوردند و همه با هم هادی راه بودند.

 

  • نذر پاها

‌نیّت‌های دانه درشت، ‌خودشان را توی برهنگی پاها نشان ‌می‌‌دادند. زمین سرد بود، ‌سفت بود، ‌یک جاهایی خیس بود و خاکی. ترک خوردن و تاول زدن‌ها قطعی بود. رد خور نداشت، ‌ولی ‌می‌رفتند، ‌می‌خواستند که بروند. ‌می‌دانستند هرچه شبیه‌تر شوند، ‌هرچه درد آن‌ها را دورتر کند از آن آسایش همیشگی، ‌نزدیک‌تر ‌می‌شوند.

‌می‌‌گویند زیارت اربعین به همین ‌راه است. در همین ‌راهی که پاهایت ‌می‌‌گیرد و زانوهایت دیگر خوب، ‌سرپا نگه‌ات نمی‌دارند، ‌از کنار همین ‌زباله‌ها که رد ‌می‌‌شوی؛ زباله‌هایی که بهترین مثال برای روزمرگی‌ها هستند. آن قدر زیادند که بودنشان طبیعی است و دیگر آزاردهنده نیستند و صحنه‌های بدی را نمی‌سازند. اصلاً انگار جزئی از این راه شده‌اند.

‌زباله‌ها از بزرگترین معجزه‌های راه بودند. ‌می‌‌دانستند چقدر ‌می‌‌توانند آدم‌هایی مثل من را از پا دربیاورند؛ ‌اما نمی‌آوردند.

هر چه جلو ‌می‌روی باز هم هستند، ‌گاهی بیشتر و گاهی کمتر، از آن‌ها گذشتن یعنی رسیدن به نور، ‌نورهایی که در تاریکی روزمرگی‌ها ‌می‌‌درخشند تا کسی در ظلمات دنیا راهش را گم نکند.

 ‌هر چه جلوتر ‌می‌‌رویم قدم‌های رفتنمان، ‌بیشتر حیران ‌می‌‌شد. فقط آن نگاه گرمی‌ که در تمام راه با ما بود، ‌همه چیز را شدنی ‌می‌‌کرد.

 

 

  • صبغه الحسین

همین ‌که رنگ ندارد همین ‌که عرب و عجم یک دست ‌می‌شود، ‌همین ‌که عمودهای علم شده و به صف ایستاده، ‌به همه یک راه را نشان ‌می‌دهند. این‌که همه، مهمان یک نفرند؛ آن کسی که کند ‌می‌‌رود؛ کسی که سر به زیر است، ‌آنی‌که... ‌میزبان همه یکی است. ‌میزبان کسی است که در صحنه پر طروات و جاودانه‌اش، ‌به تمام دنیا نشان داد سیاه و سفید، برایش هیچ فرقی ندارند.

از همه آن ثانیه‌های عمیق و پر از آرامش، ‌تنها یک جمله مضطربم ‌می‌کرد: عراقی‌ها همه زائران را کاروان حسین می‌‌بینند.

"من".‌.. "کاروان".‌.. "حسین"

آه که چقدر نام "حسین" برای همه آبرو ‌می‌خرد.

 

  • در راه حرم

‌بعضی صحنه‌ها را باید دید. از بعضی‌ها باید عکس گرفت. فیلم‌هایشان را برداشت. حس همان لحظه را نوشت. ولی بعضی‌هایشان را باید درسته قورت داد. دلم نمی‌‌خواست مثل همه قرآن‌هایی که برای تمام شدن و رسیدن به روز سی‌ام تمام کرده‌ام، ‌بگذارم لحظه‌ها بروند و دیگر دستم به آن‌ها نرسد. من آیه آیه این سفره گسترده را ‌می‌خواستم. حتی اعراب‌گذاری‌اش، برایم مهم بود. باید هر ثانیه را ‌می‌‌گذاشتم سر جای خودش. من حلاوتش را برای فرداهای مبهمم نیاز داشتم.

لیوان‌های یکبار مصرف، ‌چیزی بود که کمتر نبودش حس ‌می‌شود؛ ‌اما هیچ کدامشان جگری را خنک نمی‌‌کرد. فقط لب‌ها را تر ‌می‌‌کرد، ‌و هی دلت که ‌می‌‌ریخت:

خدایا! من دارم آب ‌می‌خورم؟!

آب... آب... آب...

آه.‌.. آه.‌.. آه...

 

 

  • آن رگ‌های ورم کرده

نمی‌شد التماس‌ها را جواب نداد. نمی‌شد قربان صدقه حنجره‌های خسته نرفت.

خدا شاهد است: رگ‌های گردنش زده بود بیرون. انگار همه خون‌های بدنش جمع شده بود در رگ‌های ورم کرده شقیقه‌اش. التماس دست‌هایش را به همه نشان ‌می‌داد. ایستاده بود کنار سینی مسی خرماهایش که با حوصله آن‌ها را ورز داده بود؛ گلوله کرده بود و چیده بود در سینی مسی‌اش. التماس ‌می‌‌کرد؛ ضجه ‌می‌‌زد؛ ناله ‌می‌‌کرد و ‌می‌گفت: هلابیکم یا زوار.

فکر نمی‌‌کردم موقعی که داشته خرماهایش را ورز ‌می‌‌داده، ‌دست‌هایش را شسته است یا نه. چقدر مگس ‌می‌پلکیده دور و برش. فقط به چشم‌هایی فکر ‌می‌‌کردم که لحظه لحظه این حال خوب را دیده است. خرمایش را برداشتم، ‌مزه خرمایش هر چه بود، هنوز در دنیا تجربه نکرده بودم.

 

  • بر سر آن سفره‌ها

 سبزی‌ها را درسته و دسته دسته ‌می‌‌آورند سر سفره. سری به مطبخشان که ‌می‌‌زدنی، ‌می‌‌دیدی که همه را ‌می‌‌ریزند توی یک وان بزرگ آب و زود ‌می‌‌کشند بیرون.

میوه‌ها هم نشسته چیده ‌می‌شد در سینی‌ها. انگار از وقتی دست‌ها و حنجره‌های کربلایی آب را به خود ندیده‌اند؛کربلایی‌ها از آب زیاد استفاده نمی‌‌کنند.

در عمرم این همه تنوع غذایی ندیده بودم. هرکس با هر ذائقه و حساسیتی که داشت، حق انتخاب هم داشت. کباب ترکی و ایرانی، ماهی کباب شده، فلافل عربی و...

در هر ثانیه‌ای در هر کجای راه، دلت چیزی برای خوردن ‌می‌خواست، ‌بدون برو برگرد پیدا ‌می‌‌شد و این همه مهربانی، فقط در تعریف روزهای زمان ظهور جا ‌می‌‌گیرد؛ فقط در همان روزها.

 

 

 

 

 

روضه، پا ‌می‌گیرد

‌هر قدمی‌ که بر ‌می‌داشتی، ‌درد پاها خودشان را بیشتر نشان ‌می‌داد.

به هر موکبی که ‌می‌‌رسیدیم، ‌هر پتوی نرم‌ و نویی که برایمان باز ‌می‌‌شد، ‌آن وقت‌هایی که مردها مواظب بودند تا زن‌ها راحت استراحت کنند. تا کسی گم نشود. باز همه چیز، روضه اشک ‌می‌شد ناگهانی!

 چادر وقتی بوی دود ‌می‌‌گیرد، دل‌شوره آدم را زیاد ‌می‌‌کند. حس دوری از خانه را پر رنگ‌تر ‌می‌کند. بوی دود یعنی من خیلی وقت است خانه نبوده‌ام. خیلی وقت است رنگ آرامش را ندیده‌ام. و چقدر باور نکردنی است حال آن بانوانی که چهل روز منزل به منزل با چادرهایی راه رفته بودند که بوی خاک و خون ‌می‌‌داد.‌.. خاک و خون.‌.. خون و خاک.‌..

سلام برقلب صبور بانو زینبعلیهاسلام.

 

  • برچسب‌ها را باید جدا کرد

خوبی سفر به همین ‌دل کندن‌هاست. به همین عاقل شدن‌ها، ‌به این‌که برچسب‌هایت را از خودت جدا کنی و شبیه بقیه بشوی. هیچ کس انگار به حرف‌های ربط و بی‌ربط دیگران نیازی ندارد. در حج، ‌قید مستطیع در پس احرام‌های سپید، ‌پنهان شده است. ولی در سیاهی لباس‌های اربعینی، ‌هیچ قیدی دیده نمی‌‌شود.

پارچه سیاهش، ‌بور باشد یا شبحی مشکی. جنسش نخی باشد یا رشته‌های پلی استر، آن‌ها را به یک لباس پوشیدنی تبدیل کرده باشد؛ هر چه باشد همه، آن را به عشقِ یک عزیز، ‌بر تن کرده‌اند.

 قید عرب و عجم، ‌سیاه و سفید، ‌کودک و بزرگ، ‌قبول نیست. نمادها دیده نمی‌‌شوند. نباید دیده شوند. معلوم نیست طلبه‌ای، ‌تو مثل بقیه باید راه بروی، ‌مثل بقیه خسته شوی، ‌این موج عاشقی را ببینی تا چشم‌هایت خوب‌تر ببینند. سیاهی سوادهایت، ‌به فریادت نمی‌رسد و تو از خیلی‌ها در عشق عقب‌تری.

‌اربعین را باید برای تصفیه خودت بروی سفر، ‌تا با خودت خلوت کنی. کاستی‌هایت را ببینی، ‌خودت را وعظ کنی و بگویی چقدر زیادند آن بادیه نشین‌هایی که سال‌هاست از منِ کلاس رفته و درس خوانده، ‌جلوتر ایستاده‌اند.

بزرگترین مسئولیت در اربعین، مهربانی است. در برابر دریای سخاوت، بخواهی خودِ کوچکت باشی، نمی‌شود.

آدم در زیارت چقدر ‌می‌‌تواند خودش بشود، ‌چقدر ‌می‌‌شود دور از قضاوت‌ها زندگی کند و نفس بکشد.

 

  • تا عمود آخر

مثل روزهای آخر و پر حسرت ماه مهمانی خداست. مدام به خودم ‌می‌‌گویم: من توی این مهمانی چه کار کرده‌ام؟ هی ‌می‌‌روم سر خط، هی ‌می‌‌آیم ته خط.

لابه‌لای فکرهایم ‌می‌‌گردم، ‌یادم نیست.‌.. فقط نگاه کرده‌ام. فقط هر جا بچه‌های کوچک دیده‌ام؛ آه کشیده‌ام.‌

پرچم‌ها را نگاه ‌می‌‌کنم طوری که انگار قرار است دیگر نبینمشان. پرچم‌های سیاه و سبز و سرخی که بی‌صدا، در هوا بی‌تابی‌شان را علم کرده‌اند.

به عمودهای آخری که ‌می‌رسی پایت بی‌حس ‌می‌‌شود. آن شوق، رنگ غم ‌می‌‌گیرد. با خودت مرور ‌می‌‌کنی: ما بی رقیه‌ات رسیدیم حسینعلیه السلام. چقدر سخت است بی‌امانت برگشتن!

از دور گنبد را که ‌می‌‌بینی ‌می‌‌گویی: راه برای من سخت بود آقا! برای منی که برای راه‌های طولانی ساخته نشده‌ام، ‌ولی آمدم تا روی دیگر زندگی را به خودم نشان بدهم، ‌تا پاهایم تاول بزند، ‌تا نفس،کم بیاورم. ‌لباس‌هایم خاکی شود، ‌از جای نرم همیشگی دل بکنم. شاید در ثانیه‌ای از آن راه طولانی و سخت فقط لحظه‌ای، فقط ثانیه‌ای، ‌حال بانوان آن کاروان را حس کردم. منی که با کاروان نیزه نیامده‌ام.

 

  • بعد از کربلا

گاهی زیر ذره‌بین رفتن زندگی را خوب ‌می‌‌شود حس کرد. این‌که در تک تک لحظه‌هایت دوربین مخفی کار گذاشته‌اند. از کنار دریا که ‌می‌آیی بیشتر از هر چیز دیگر، ‌از کوچکی جایی که هستی، ‌جایی‌که در آن نشسته‌ای و چقدر همیشه برای خودت، ‌خوشحال بوده‌ای، متحیّر ‌می‌‌شوی. از لیوان آبی که روبه رویت گذاشته‌اند و ‌می‌‌گویند: با آن شنا کن. زندگی‌ات را بگذران.

بعد از کربلا، همین ماجرای دریا و لیوان و آب است. بر می‌‌گردی پشت سرت را نگاه ‌می‌‌کنی. از کنار خیابان‌ها رد ‌می‌‌شوی. کیفت را بر ‌می‌داری. کفش‌هایت را ‌می‌‌پوشی. چادرت را سر ‌می‌کنی... ولی همه‌شان در لحظه‌های خودشان توقف ‌می‌کنند؟ و هیچ کدامشان تو را حرم نمی‌برند.

حس دیوانگی عجیبی است. حس آشوبی شیرین. حالی که نمی‌‌دانی باید برای آن به کدام دریچه پناه ببری. انگار حالا که آمده‌ای دیگر خوده دیروزت نیستی، ‌خودت را نمی‌شناسی. رنگ آرزوهایت پریده است. دیگر آن‌ها برای ‌امروزت خیلی کم هستند.

اگر این اربعین نبود زندگی چه طور معنا پیدا ‌می‌‌کرد؟ عطش‌های مدام جهان، با کدام آب سیراب ‌می‌‌شد؟

اگر اربعین نبود این جنون عربی، ‌در کدام بخش از زندگی‌های روزانه هضم ‌می‌‌شد؟انگار بعد از زندگی با حسین علیه السلام ‌دیگر کارها معنایی برای ادامه ندارندگاهی فکر ‌می‌‌کنم چقدر خوب است که در عاشقی فکر نکرد، ‌تحلیل نکرد، ‌بادیه نشین بود. ‌می‌ترسم از خودم که مدام فکر ‌می‌کند و ‌برای هر کاری علت ‌می‌‌خواهد. از خودی که کلاس رفته است، ‌درس خوانده است، ‌منطق را بیشتر از حس‌های حتی خوبش ‌می‌‌پذیرد  باید باور کرد آدم بدون عشق، آدم کاملی برای نفس کشیدن نیست.

 

 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرشکرانه زیارت
هنرمندنیره قاسمی زادیان
ارسال شده در1395/10/09
تگ ها #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین

نظرات