بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

دو سه روزی خادم اباعبدالله(ع)

1395/10/09
صادقانه بگویم نوشتن برایم سخت است. اما گاهی باید نوشت... تا ماندگار شود...تا غبار زندگی محوش نکند. صادقانه بگویم زندگیم با نام و یاد حسین(ع) معنادار شد،قبل از آن زنده بودم اما زندگی نمی کردم. محرم سال گذشته بود که بذر عشق حسین(ع) در دلم کاشته شد و حالا به درختی تنومند تبدیل شده است. این درخت،شاید نخل استوار و سر به فلک کشیده باشد شاید هم بید مجنونی که با شنیدن نام لیلی به لرزه در می آید و قلبم را از جای می کند. بسم الله الرحمن الرحیم با تمام توانم سعی در باز کردن پنجره داشتم... اما انگار قرار نبود باز شود... درمانده همان جا نشستم و اشک ریختم اما هنوز ناامید نشده بودم،از جایم بلند شدم و همچنان برای باز کردن پنجره تلاش کردم. تا اینکه صدای دوستم در مسجد پیچید...صدایم کرد و من بدون اینکه پاسخ دهم به کارم ادامه دادم.اما دست بردار نبود. صدای دویدنش برپله ها را میشنیدم،به سمتم آمد و گفت:چرا هرچقدر صدایت زدم جواب ندادی؟سرم را پایین انداختم،بازوهایم را گرفت و محکم تکانم داد با هیجان و لب خندان گفت: ساعت سه حرکت می کنند،تو وعارفه هم باید بروید. شوکه شده بودم.باورش برایم سخت بود... قسم خورد که به خدا جدی گفتم. دیگر مطمئن شده بودم که راست می گوید.ازشوق او را در آغوش گرفتم وصورتش را غرق بوسه کردم. بالاخره راهی شدیم،نیم ساعت زودتر از همه آنجا رسیده بودیم.کم کم بقیه هم آمدند و سوار یک ون سفید رنگ شدیم. در تمام مسیر به روزهایی که گذشت فکر می کردم،مهم تر از همه اشنایی ناگهانی ام با خانم احمدی مسئول موکب شهرستان ،از صحبت هایش با یک خانم دیگر متوجه شدم قرار است اربعین خادم زوار امام حسین (ع) شوند با اصرار زیاد از او خواستم اسم من و عارفه را هم بنویسد. اسمم را نوشتند اما در لیست ذخیره ها از آن شب مدام دست به دعا بودم تا اسمم در لیست اصلی قرارگیرد.بالاخره سه روز بعد خبر دادند که اسم ما جز لیست اصلی نوشته شده و چند روز قبل از اربعین اعزام می شویم. همان روز که قرار بود اعزام شویم،مطلع شدیم اعزام گروه سوم کنسل شده است.آن خبر یکی از تلخ ترین خبرهای زندگی ام بود. با حسرت و اندوه گریه می کردم،خودم را مقصر می دانستم.شاید بار گناهانم سد راه شده و راه رفتن را بر من بسته بود. به مسجد دانشگاه رفتم. مسجد با کمی فاصله روبروی خوابگاه بود.گنبد و گلدسته های سبزش آنقدر زیبا بود که نامش را گذاشته بودیم جمکران دانشگاه. خانه ی خدا برای من تنها سنگری بود که با آن حال خراب می توانستم به آن پناه ببرم. تصمیم گرفتم دو رکعت نماز استغاثه به حضرت ولی عصر(عج) بخوانم. به دلم افتاد نماز را در ایوان مسجد بخوانم،انگار به خدا نزدیک تر بود. تا اینکه با خبر خوش دوستم ناهید –هم اتاقی و هم کلاسی دلسوز و مهربانم- واقعا غافلگیر شدم. نماز را نخواندم اما حاجتم را گرفتم. در همین حین با صدای عارفه به خود آمدم،وقت نماز بود.همگی از ماشین پیاده شدیم. موکب شهرستان ما مسئول پخت نان محلی بود. روز اول سعی کردیم به افرادی که نان می پختند کمک کنیم.دو مادر عزیز و مسن در جمع ما بودند که به ما می گفتند شما فقط برایمان آب بیاورید... شاید چون میدانستند ما نان پختن بلد نیستیم ما را پی نخود سیاه می فرستادند. عده ای دیگرحلوا درست می کردند و ما به کمک آن ها رفتیم اما متأسفانه خرما تا غروب تمام شد و ما باز بیکار شدیم. هرچه می گذشت از آمدنم به مرز احساس پشیمانی می کردم چون نه میتوانستم به کربلا بروم و نه کاری از دستم برمی آمد که برای زائرین انجام بدهم. صبح روز بعد دو مأمور ارتشی آنجا بودند که برای مدت کوتاه،شاید دوساعت،قرآن بر سر زوار می گرفتند.جرقه ای در ذهنم زده شد و پیش مسئول موکب رفتم و از او خواستم این چند روز اسپند و ذغال تهیه کنند که ما دونفر،زوار را با قرآن و اسپند بدرقه کنیم.خوشبختانه با این درخواست و پیشنهادم موافقت کردند فعالیت ما ازهمان روز شروع شد. وقتی عاشقان اباعبدالله (ع) را می دیدم که با چشم گریان و لبیک یا حسین گویان به سمت کربلا می رفتند،نمی توانستم اشک هایم را کنترل کنم که از چشمانم جاری نشود،دوست داشتم من به همراهشان به کربلا می رفتم. دیگر برایم خیلی چیزها اهمیت نداشت ازجمله رنگ و نژاد،مقام و منصب... فقط یک چیز مهم بود عزاداری برای حسین(ع) فقط یک روز مانده بود به اربعین... جمعیت زوار را که می دیدم از حسرت قلبم آتش می گرفت... انگار فقط ما هستیم که از کاروان کربلا جا مانده ایم،همه می رفتند و کسی به فکر دل ما نبود. بغض گلویم را گرفته بود... آن شب تا صبح از فکر زیارت نتوانستم بخوابم و از شدت ناراحتی در تب می سوختم. چشم بر هم نگذاشته بودم که صدای اذان را شنیدم وپس از نماز و خوردن صبحانه راهی شلمچه شدیم. اصلا حال روحی مناسبی نداشتم جسمم نیزازبی خوابی شب گذشته خسته بود،به عارفه گفتم بیا قبل از اینکه کارمان را شروع کنیم زیارت اربعین بخوانیم و پیشنهاد دادم حالا که کربلا نرفته ایم،زیارت اربعین را پشت مرزعراق بخوانیم.عارفه نیزموافقت کرد. کیفمان را داخل موکب گذاشتیم و با هم به سمت گیشه هایی که گذرنامه ها را بررسی می کردند رفتیم. نمی گذاشتند رد شویم،ما برایشان توضیح دادیم که ما از خدام هستیم،فقط میخواهیم از پشت مرز زیارت اربعین بخوانیم.به هر سختی بود بالاخره راضی شدند و خودمان را به گیت عراق رساندیم. با ایما و اشاره به آن ها می فهماندیم که نمیخواهیم به کربلا برویم و فقط میخواهیم یک زیارتنامه بخوانیم و برگردیم،اما آن ها خیلی سخت گیر بودند و به ما اجازه ورود نمی دادند تا اینکه یک پسر جوان بلند قامت به ما نزدیک شد و پرسید:خواهرم اینجا چه می خواهید؟گفتم میخواهیم پشت درعراق زیارت اربعین بخوانیم اما به ما اجازه نمی دهند پسر جوان که متوجه نیت ما شد با آن ها عربی صحبت کرد و راضی شدند که ما برای دقایقی زیارتنامه را بخوانیم و سریع برگردیم. پسر جوان به ما گفت می توانید بروید،فقط دعا برای ظهور یادتان نرود.تشکر کردیم و به سمت دروازه ی عراق رفتیم. دروازه باز بود دست عارفه را گرفتم و وارد خاک عراق شدیم گفتم وقتی برگشتیم برای بچه ها قسم بخوریم که ما پایمان را در خاک عراق گذاشتیم.ماموران مرز نیز به دلیل ازدحام جمعیت از ما غافل شده بودند. همان لحظه یک اتوبوس آمد و عده ای پیاده شدند،نیرویی مرا وادار می کرد که سوار اتوبوس شوم با خواهش و تمنا از عارفه خواستم که سوار شویم اما عارفه قبول نمی کرد تا اینکه اورا به جان شوهرش مهدی قسم دادم و مجبور شد که قبول کند. او خیلی ترسیده بود و گریه می کرد. من هم که سعی در آرام کردنش داشتم به او گفتم: نترس فوقش این است که شهید شویم مگر شهادت بد است؟ گفت: نمیخواهم بمیرم مهدی تنها می شود. زیارتنامه را در مسیر خواندیم.تقریبا نیم ساعت گذشت که اتوبوس متوقف شد و پیاده شدیم. چند راننده کنار ماشین هایشان ایستاده بودند.یک راننده که شال سبز دور گردنش انداخته بود به سمت ما آمد.عارفه محکم چادرم را گرفت و خودش را به من چسباند. گفت الهه من می ترسم فکر کنم همشون داعشی هستند. گفتم بزارتا از خودش بپرسیم.به آن مرد گفتم انت داعشی؟ ناراحت شد چهره درهم کشید و گفت لا لا...انا مجاهد...انا سید...کربلا...رایگان در بیابان بودیم.نگران بودم به خصوص برای عارفه که مسئول یک زندگی مشترک بود. از کارم پشیمان بودم،به فکر افتادم که سوار ماشین شویم و برگردیم،اما همان موقع یک ون سفید آمد وچون تعدادی خانم در ماشین بودند ما هم سوار شدیم و به سمت کربلا راهی شدیم. داخل ون سه خانم و چهار آقا بودند،ما فکر می کردیم همگی عرب هستند و راحت باهم صحبت میکردیم. به عارفه می گفتم حالا ما که پولی به همراه نداریم چطور کرایه ی راننده را بدهیم؟ خانم و آقایی که صندلی جلوی ما نشسته بودند خندیدند.من و عارفه با تعجب به هم نگاه کردیم. خانم به سمت ما برگشت و گفت دخترانم نگران نباشید ما هم ایرانی هستیم شما هم مثل دختران خودم هستید،با هم به زیارت می رویم. ساعت دو بعدازظهر بود خیلی گرسنه و تشنه بودیم آن خانواده یک کنسرو همراهشان بود و چند تکه نان این غذا حتی خودشان را سیر نمی کرد اما ما را هم وادار کردند که با آن ها غذا بخوریم. ساعت پنچ بعداز ظهر به کربلا رسیدیم... حرم حضرت عباس(ع) را می دیدیم.نماز ظهر و عصر را در حرم حضرت عباس(ع) خواندیم و به بین الحرمین آمدیم...جایی که برایم با همه جای دنیا متفاوت بود.برای من مثل بهشت بود. با تعجب دور خود می چرخیدم،می خواستم چشمانم را بیشتر باز کنم تا آن همه زیبایی را بیشتر و بهتر ببینم. دوست داشتم فقط تماشا کنم.می خواستم چشمانم دوربینی باشد که از همه ی بین الحرمین عکس می گیرد. نمیتوانستم باور کنم که در کربلا هستم.با شنیدن صدای یاحسین یا حسین عزاداران حسینی تمام بغضی که این چندروز در گلویم جمع شده بود ترکید و همانجا روی زمین زانو زدم و سر بر زمین گذاشتم و بالاخره بغض چند روزه ام شکست. احساسی خوشایند داشتم.به نقطه ی امنی رسیده بودم که از هیچکس و هیچ چیز نمی هراسیدم.قلبم پرشده بود ازآرامش. یاد پسر جوان افتادم که لطفش بعد از لطف خدا و امام حسین(ع)،باعث شد الان اینجا باشم...یاد اینکه گفته بود برای ظهور دعا کن.
اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثردو سه روزی خادم اباعبدالله(ع)
هنرمندالهه رستم نیا
ارسال شده در1395/10/09
تگ ها #طریق_الحسین

نظرات