بسم اللّه
شنبه 29 اردیبهشت 1403

ان احسنتم احسنتم

1395/10/06

اِن اَحسَنتُم اَحسَنتُم

   سرم به جمع وجور کردن خرت و پرت های توی کوله گرم است. لباس هایی را که شسته ام و خشک شده را توی کوله جا می دهم و زیپش را می کشم می گذارم زیر پتو،به جای بالش. سرم را به طرف ورودی موکب برمی گردانم.متوجه پیرمردی می شوم که تازه رسیده و کوله اش را یکی دومتر آن طرف تر گذاشته وبرای خودش جایی توی این شلوغی دست و پا کرده است.از توی جیبش دفترچه یادداشتی برداشته و چیزی می نویسد. با دیدن من سرش را از روی دفترچه برمی دارد. تا بیاید سلام کند ،پیشدستی می کنم.کله ای تکان می دهد و با طمأنینه پاسخ می­دهد.پیرمردی است تکیده رو ،با گونه ای استخوانی و ریش سفید و موهای سفید کم پشت. لهجه اش جار می زند که شمالی است؛اهل مازندران. کنجکاو می شوم ببینم چه می نویسد؛شاید خاطره ای یا چکیده ای از شرح سفرباشد  تا سر فرصت به نگارش آن بپردازد. یک رباعی به گویش مازنی نوشته است که برایم می خواند و معنی می کند؛ در باب شهادت شش ماهه امام حسین. با اردات می خواند و چشم های سبزش به اشک می نشیند.شیفته کلام ونگاه نافذش می شوم.سرصحبت را باز می کنم.از فحوای کلامش در می یابم که سید است و با زن و دخترش به زیارت آمده است.می گوید که بار چهارم است که ایام اربعین با پای پیاده توفیق زیارت یافته است. تا می پرسم که امسال شلوغ تر از سال گذشته نیست،بغض گلویش را می گیرد و برای لحظه ای ساکت می­شود.مانده­ام چه بگویم که خودش ادامه می دهد:«پارسال نذاشتن بیام.» اشک توی چشمش حلقه می بندد و می خواهد سرازیر شود.سرم را پایین می اندازم تا از من خجالت نکشد و راحت باشد.زود با سرانگشت،اشکش را می گیرد. سرم را بالا می گیرم .از چهره ام دستگیرش می شود که منتظر بقیه داستانم. می گوید که در شهرشان باغ هزار و سیصد متری داشته که سال 63 ، زمین  آن را می خرد و درخت می زند.چند سالی زحمت می کشد و از دهان زن و بچه می زند تا درخت ها به بار می نشیند و پرتقال می دهد. می گوید که پس انداز یک عمر زندگیم بود که گذاشته بودم برای پسرم  تا دلش به آن گرم باشد ،اما پارسال درست زمانی که ویزای سید صادر می شود تا با رفقایش به زیارت اربعین برود ،احضاریه ای از دادگاه به دستش می رسد؛ظاهراً مردی مدعی می شود که زمینِ باغ از آن اوست و سید باید حق او را تمام و کمال پرداخت نماید.از قضا سندی هم داشته که ثابت می کرده زمین متعلق به اوست.حال این سی و چند سال کجا تشریف داشته و چرا یکهو ، آن هم عدل زمانی که سید بار و بندیلش را بسته  برای سفر کربلا،سر وکلّه اش پیدا شده،خدا می داند و بس. سید وقتی به اینجا می رسد اشک امانش نمی دهد.دلش پراست که چرا اگر این مرد شکایتی داشته نگذاشته بعد از اربعین،چرا این موقع؛اربعینی که یک سال انتظارش را کشیده و شب و روز را پشت سر گذاشته تا اربعین از راه برسد و بار سفر ببندد.می گوید کسی که یکبار آمد دیگر دست خودش نیست،اگر نیاید مجنون و دیوانه می شود.                                                    

   باری رفقایش می روند و او به ناگزیر می ماند با غصه نرفتن و دردسرهای یک شکایت از غیب آمده. پایش باز می شود به راهرو دادگاه و بر و بیا و بحث و جدل.کاغذ قرارداد قدیمی و استشهاد محلی هم کاری از دستش بر نمی آید.  خانواده و آشنایان از او می خواهند که وکیل بگیرد و از حقی که سال ها برایش عرق ریخته دفاع کند اما زیر بار نمی رود . برگه سند کار خودش را می کند و بعد از دوسه ماه دوندگی ،قاضی که خود می دانسته حق با سید بوده اما او فقط طبق سند حکم داده، حکم صادر می کند که سید بایستی مرد را راضی کند.سید مجبور می شود خانه اش را بفروشد و حق مرد را بپردازد؛حقی که حق نبوده و به گفته سید باجگیری بوده است. اما می گوید به لطف خدا و امام حسین با نصف پول و پس اندازی که داشتم جای بهتری از شهر خانه ای بزرگتر از خانه قبلی گرفتم که فقط شبیه معجزه بود.زیر لب شکر و سپاس می گوید و اضافه می­کند که اگرچه دوبار زمین را خریداری کرده اما نگذاشته ثمره عمرش به تاراج برود. روز حکم چشم توی چشم قاضی می ایستد و آیه 24 و25 سوره واقعه را می خواند و می گوید :«انسان ها در بهشت نه سخن لغو و بیهوده می شنوند و نه سخن گناه آلود و تنها چیزی که شنیده می شود سلام است و بس؛سلام.اما من اینجا ... »قاضی سرش را پایین می اندازد و سید می گوید شما شرمنده امام حسین هستید نه من! شمایید که مانع رفتن من شدید به کربلا. قضیه به اینجا ختم نمی شود و درست دوهفته بعد  از این قضایا پسر مرد شاکی که توی آن مدت پدرش را بر حق نمی دانسته و اصرار می کرده که دست از این کار بردارد با ماشین تصادف می کند و دوپایش فلج می شود .سید آه می کشد و دلش می سوزد برای پسری که اشتباهِ پدر،گریبانگیر او شده بود؛پدری که مدتی بعد برای حلالیت و اقرار به اشتباه به نزد سید می آید تا پولِ گرفته را پس دهد اما سید قبول نمی کند وفقط  از او دلگیر بوده که چرا نگذاشته اربعین به کربلا برود و انتظار او را طولانی کرده است. توی چشم هایم خیره می شود و انگار بخواهد پندی  دهد که همیشه آویزه گوشم کند، آیه ای از قرآن را کلمه به کلمه بازگو می کند: اِن اَحسَنتُم اَحسَنتُم لِاَنفُسِكُم وَ اِن اَسَأتُم فَلَها...( اِسراء/6)  پشت بندش معنی اش را می گوید که اگر نمی گفت هم خود گویاترین کلام بود:اگر نیكى كنید به خودتان نیكى كرده‏اید و اگر بدى كنید پس (آن بدی) برای خودتان است.

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثران احسنتم احسنتم
هنرمندعابدین زارع
ارسال شده در1395/10/06
تگ ها #پیاده_روی_اربعین حواشی_جذاب_اربعین_حسینی

نظرات