بسم اللّه
شنبه 29 اردیبهشت 1403

بوی آب

1395/10/04

«بوی آب!»

کسی از دور صدایم می زند.اسمم یادم نمی آید اما مطمئنم که مرا صدا می زند.حس می کنم باید جوابش را بدهم ولی لبها و زبانم حس ندارند.دارد به من نزدیک می شود اما صدای قدمهایش را روی زمین نمی شنوم.بوی خوبی می آید.عطرش خیلی آشناست اما هر چه فکر می کنم یادم نمی آید این بو را قبلاً در کجا استشمام کرده ام.شبیه همان عطری است که جانماز مادربزرگ می داد.البته نه همیشه...فقط وقتهایی که اشکهایش روی مهر می چکید.روی مهری که می گفت  تربت کربلاست.

بوی خوبش را به جان می کشم.سایه اش روی صورتم می افتد.سایه اش سیاه نیست...رنگ خاصی است...رنگی که هرگز ندیده ام...چیزی بین سبز و فیروزه ای.گرمای حضورش را حس می کنم.صورتش مثل خورشید  می درخشد.گرم است و نورانی.نور چشمم را می زند.حتی از پشت پلکهای بسته ام.دوست دارم ببینمش.تلاش می کنم چشمهایم را باز کنم.پلکهایم تکان می خورند اما باز نمی شوند.

بدنم را تکان می دهند.حالا انگار توی قطار نشسته ام.نور فیروزه ای از من دور می شود.سردم است. دستم می سوزد.چیزی توی دستم فرو می رود و مایعی خنک،قطره قطره وارد رگهایم می شود.بیشتر سردم می شود.دارم می لرزم.دلم باز همان خورشید گرم و نورانی را می خواهد اما نمی آید.

دور و برم شلوغ شده است.صدای بوق ممتدی روی اعصابم است.سعی می کنم دستم را دراز کنم و آن بوق بد صدا را خفه کنم ولی تنها می توانم انگشت کوچکم را تکان بدهم.همهمه ها می خوابند.صدای بوق هم همین طور.دستم هنوز می سوزد اما دیگر مثل قبل سردم نیست.

کسی صدایم می زند.این بار از جایی نزدیکتر.خیلی نزدیکتر.حس می کنم حتماً باید ببینمش.همۀ توانم را جمع می کنم و پلکهایم را باز می کنم.نوری سفید چشمم را می زند.چشمهایم خود به خود بسته می شوند.می دانم این نور زننده،نور او نیست.باز تلاش می کنم و چشمهایم را به زحمت باز نگه می دارم.گرمای حضورش را حس می کنم و بالاخره می بینمش...در هاله ای از نور...نوری که چشم را نمی زند.خیره می کند!

نگاهش می کنم.نمی دانم کیست اما خیلی برایم آشناست.می خواهم نامش را بپرسم.نمی توانم.زبانم از خشکی به سقف دهانم چسبیده است.تشنه ام شده .می خواهم بگویم آب.باز نمی توانم.تشنگی را از نگاهم می خواند.نزدیک می شود.صدای آب می آید.نزدیکتر می شود.بوی آب می آید.شانه اش را به طرفم خم می کند.مشکی را روی دوشش می بینم.خوشحال می شوم.بی صبرانه منتظرم پیاله ای آب از مشکش به من ببخشد.انتظارم به طول می انجامد.از او دلگیر می شوم.تشنگی امانم را بریده.دلیل تعللش را نمی فهمم.باز شانه اش را به طرفم خم می کند.بند مشک از روی دوشش سر می خورد.نگاهم مات شانه های خالیش می شود.شانه های خالی از دستش!مشک از شانه های خالیش سر می خورد و روی دستهای من می افتد.نامی آشنا در سرم می چرخد.چشمهایم را روی هم فشار می دهم تا اسمش یادم بیاید.دلم می خواهد بپرسم دستهایش را کجا جا گذاشته اما تشنگی تمرکزم را می گیرد.نگاهش را به دستهایم می دوزد.دستهایم گرم می شوند...نیرو می گیرند.مشک را در آغوش می گیرم.برای جرعه ای از این آب،له له می زنم.مشک را بالا می گیرم.دهانم را باز می کنم.آمادۀ نوشیدنم اما قبل از آنکه قطره ای آب به گلوی خشکیده ام برسد،یادم می آید او کیست.در همان حالت خشکم می زند.آب دهان نداشته ام را فرو می دهم.مشک را پایین می گیرم...سرم را پایینتر! از رویش شرمنده ام.مشک را به طرفش می گیرم.کمی طول می کشد تا یادم بیاید دستی برای گرفتن مشک ندارد.مشک را روی دوشش می اندازم.لبخند می زند.من هم جرأت می کنم و لبخند می زنم.صدای قدمهایش نمی آید اما رفتنش را حس می کنم.اتاق که تاریک می شود،می فهمم رفته است.دیگر خیلی تشنه نیستم...شاید هم هستم اما رویم نمی شود به روی خودم بیاورم.به شدت خسته ام.میل به خواب دارم.چشمهایم خود به خود بسته می شوند.خواب می بینم...خواب آب!

چیزی نمدار و خنک روی لبهایم کشیده می شود.بوی آب...اولین چیزی است که حس می کنم.چشمهایم را باز هم به امید دیدنش باز می کنم.نور چشمم را می زند.امیدوار می شوم.چشمهایم را به زور باز نگه می دارم اما تنها چیزی که می بینم دو مهتابی روشن بالای سرم است.به اطراف نگاه می کنم.نیست.چهرۀ بی خیال پرستاری سفیدپوش،امید دوباره دیدنش را در دلم می کشد.بوق بوق دستگاهها کلافه ام کرده.هیچ چیز یادم نمی آید جز او.چشمهایم را می بندم.پرستار بیرون می رود و کس دیگری می آید.آهنگ قدمهایش خسته است.می دانم او نیست اما کنجکاوی باعث می شود چشمهایم را بازکنم.مردی کنارم روی لبۀ تخت می نشیند.لبخند می زند.لبخندش زیباست اما نه به زیبایی لبخند او.موهایم را نوازش می کند.دست او هم گرم است ولی نه به گرمی دستهای او...اما نه...او که دست نداشت.

 صدایم می زند.بی حواس به طرفش بر می گردم.

ـ عباس!

این اسم را دوست دارم. باز هم به همین اسم صدایم میکند.

ـ عباس...صدای منو می شنوی؟

می شنوم اما خود را به نشنیدن می زنم.نگرانم می شود.

ـ عباس!عباس جان!صدای منو نمی شنوی؟عباس داداش؟!

تکانم می دهد.در چشمهایش اشک جمع شده.دلم نمی آید بیش از این آزارش بدهم.

ـ می شنوم.

نفسی از سر آسودگی می کشد و مهربان و پرحرارت پیشانیم را می بوسد.باز لبخند می زند اما این بار لبخندش رگه هایی از شیطنت دارد.

ـ فکر کردم موجی شدی برادر!

نمی دانم منظورش از موجی چیست اما حس می کنم باید لبخند بزنم و می زنم.برخلاف انتظارم،خوشش نمی آید.نمی خندد.می زند زیر گریه.بلند بلند گریه می کند.دلیل این گریۀ بی موقع را نمی فهمم.سرم از این همه نفهمیدن...از گیجی خودم درد گرفته.گریه اش که تمام می شود،آب بینیش را با گوشۀ ملحفۀ روی تخت پاک می کند.چندشم می شود.می خندد.

ـ خیله خب بابا...قیافه ات رو اونجوری نکن...الان می گم بیان برات عوضش کنن.

حس می کنم در پس این شیرین زبانیها،حرفی تلخ برای گفتن دارد.سرش را پایین انداخته.دستش را می گیرم و فشاری اندک می دهم و جانم برای همین یک حرکت کوچک بالا می آید.

ـ بچه ها همه رفتن.سید مرتضی...رسول...محمد مهدی...سینا...فقط من موندم و...تو.

سرم گیج می رود.اسمها در سرم می چرخند.سید مرتضی...رسول...محمد مهدی و سینایی که رفته بودند.نمی دانم به کجا اما حس می کنم این رفتن با همۀ رفتن ها فرق دارد.این رفت از جنس برگشتن نیست.این را از دردی که در قلبم می پیچد؛می فهمم.

ـ نمی دونی توی این چند روز چی کشیدم.دکترها ازت قطع امید کرده بودند اما من،تو رو از صاحب اسمت خواستم.

و من هنوز در پیچ و خم رفتن به قول او...بچه ها...حیران مانده ام.

ـ حالا بذار یه خبر خوب بهت بدم.حرم دست ماست عباس.نذاشتیم پای نامحرم به حرم بی بی باز بشه.فقط چند تا خمپاره به دیواره های حرم خورده که بچه ها دارن بازسازیش می کنن.ایشالا برای تاسوعا عاشورا آماده میشه.تو هم تا اون موقع مرخص میشی و با هم می ریم حرم بی بی و یه دل سیر برا سیدالشهدا و قمر بنی هاشم سینه می زنیم.برای اربعین هم می ریم کربلا.اون هم با پای پیاده!

 نفیر خمپاره ها در سرم می پیچد و فریاد سید مرتضی که مدام دستور تیراندازی می داد.تصویری گنگ و مبهم از انفجاری مهیب در ذهنم تداعی می شود و فریادهای دلخراش یا زینبِ رسول،وقتی که سر بریدۀ محمد مهدی را در آغوش داشت و سینا...سینایی که پیکرش در جبهۀ داعش جا مانده بود.

چشمهایم می سوزد اما قلبم...قلبم انگار آتش گرفته است.اولین قطرۀ اشک که روی بالشم می چکد،صدای خنده اش در اتاق می پیچد و من این بار هم دلیل خندۀ بی موقعش را نمی فهمم.

ـ چیه مرد گنده؟!جای آمپولهات درد می کنه؟!

دومین و سومین و چهارمین قطرۀ اشک که روی گونه ام می لغزد،دست از خندیدن برمی دارد.خودش را با آن هیکل روی سینه ام می اندازد.نفسم تنگ می شود.ظرف چند ثانیه،تمام سینه ام خیس می شود.انگار باران باریده باشد اما قلبم خنک نمی شود.همچنان می سوزد.مثل خودش می گویم:

ـ چیه مرد گنده؟!من ده تا ده تا آمپول می زنم...تو چرا گریه می کنی؟

بی توجه به پانسمانهای روی سینه ام،مرا بیشتر به خود می فشارد.درد را تحمل می کنم تا دردهای او آرام بگیرد.

ـ فکر می کردم تو هم رفیق نیمه راه شدی و رفتی.

زهرخندی می زنم:

ـ لیاقت رفتن نداشتم که موندم.

اخمهایش را در هم می کشد و دستش را بلند می کند.این کارش خیلی برایم آشناست.همیشه یک دقیقه زودتر به دنیا آمدنش را بهانۀ بزرگتر بودنش می کرد و کتکم می زد.به خود می گویم الان است که بزند توی دهنم اما عجیب است.این بار نمی زند!

ـ یک بار دیگه چرت و پرت بگی،چنان می زنم توی دهنت که...لا اله الا الله...اگه قرار باشه همه برن،پس تکلیف حرم بی بی با این لشکر یزید چی می شه؟تکلیف مامان چی می شه؟فکر می کنی قلب مریضش،بعد از بابا طاقت یه داغ دیگه رو داره؟اصلاً همۀ اینها به کنار...مگه نشنیدی آقا فرمودند: مدافع حرم،دنباله رو راه عباسه و اجر و قربش هم چیزی کم از شهدا نداره.پس بمون و برای حرمت حرم آل الله بجنگ...مردونه...مثل عباس!

می دانستم...حالا که گیجی داروها از سرم پریده بود،همۀ اینها را به خوبی درک می کردم اما چه کنم که دلم هنوز هم تشنه بود...تشنۀ یک جرعه آب از مشک عباس!با خود عهد کردم این بار که آمد...هر طور شده...یک جرعه از دست سقا بنوشم...باز یادم رفت...عباس که دست ندارد!


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثربوی آب
هنرمندپوریا اسکندرزاده
ارسال شده در1395/10/04
تگ ها بیداری_اسلامی

نظرات