بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

مهمان حسین

1395/10/03

«مهمان حسین»

با حسرت به بچه ها که هر لحظه از من دورتر می شدند نگاه کردم.داشتم چوب خوردن و خوابیدن هایم را می خوردم.ماهیچه هایم گرفته بود.به قدری که حتی توان برداشتن یک قدم دیگر را هم نداشتم. همانجا نشستم و کوله پشتیم را از دوشم برداشتم.خیلی سنگین نبود اما شانه هایم را درد آورده بود.پاهایم زوق زوق می کرد.کفشهایم را از پایم بیرون کشیدم و با تمام وجود آخیش گفتم.رو به رویم موکبی بود که بر سردرش نام حضرت زینب را نوشته بودند.روی میزهای جلوی موکب،لیوانهای شربت و چای و بطری های آب معدنی چیده شده بود.با دیدن آنها تازه یادم افتاد که چقدر تشنه ام.تنها چند قدم با آب گوارا فاصله داشتم اما حقیقتاً نمی توانستم از جایم بلند شوم.چشمهایم را بستم و وقتی باز کردم،مردی سینی به دست را رو به رویم دیدم.بی فوت وقت دو لیوان شربت برداشتم و لاجرعه سرکشیدم و به شیوۀ مسلمانها از ته دل گفتم:سلام بر حسین.

آفتاب داشت غروب می کرد.مسلمانها داشتند برای نماز آماده می شدند.دیگر امکان نداشت به بچه ها برسم.تصمیم گرفتم شب را همانجا استراحت کنم.پتوی مسافرتیم را روی زمین پهن کردم و کفشهایم را زیر سرم گذاشتم و دراز کشیدم.چشمهایم کم کم داشت گرم می شد که کسی تکانم داد.نیم خیز شدم و پیرمرد عربی را دیدم که کوله پشتیم را با یک دست برداشته بود و با دست دیگر دست مرا می کشید.خواب از سرم پرید.نمی دانم سعی داشت چه چیزی را به من حالی کند.از میان کلماتش فقط امام حسینش را فهمیدم.مرد که دید چیزی نمی فهمم،کوله ام را برداشت و به راه افتاد.همۀ دار و ندارم توی کوله بود.به سرعت پتو و کفشهایم را زیر بغلم زدم و پای برهنه به دنبالش دویدم و داد زدم:آهای آقا!صبر کن ببینم!کوله ام رو کجا می بری؟!اما او بی توجه به داد و فریاد من وارد کوچه ای شد و در بزرگی را باز کرد و کناری ایستاد و با دستش به من فهماند که داخل شوم.با عصبانیت نگاهش کردم اما نتوانستم حرفی بزنم.چهره اش آنقدر روحانی بود که خود به خود احترامت را بر می انگیخت.بار دیگر چیزی گفت و با حرکت دست مرا به داخل خانه دعوت کرد.راستش کمی می ترسیدم.هیچ دلیلی برای اعتماد به او نداشتم.دزدی کمترین خطری بود که حس می کردم.اگر سرم را می بریدند و جنازه ام را در یکی از چاههای همین حیاط می انداختند،هیچ کس نمی فهمید.شنیده بودم داعشی ها هم مثل همین ها مسلمان هستند و همین بیشتر باعث ترسم می شد.در دل به خودم لعنت فرستادم که چرا جوگیر شدم و همراه بچه ها راهی این سفر شدم.مرا چه به کربلا؟منی که نه دینم اسلام بود و نه امامم حسین!در همین فکرها بودم که خانمی مسن لنگ لنگان خود را جلوی در رساند و بلافاصله خم شد و خاک زیر پای مرا بوسید و دستش را به خاک زیر پایم کشید و سپس  توتیای چشمانش کرد در حالیکه مرتب نام حسین را تکرار می کرد.قلبم به هم فشرده شد.انتظار چنین چیزی را نداشتم.از خودم و فکرهایی که درباره شان کرده بودم،شرمنده شدم.اشکهای پیرزن،حالم را دگرگون کرده بود.بغض داشتم اما نمی دانستم برای چه دلم می خواهد گریه کنم.مرد عرب،یا اللهی با صدای بلند گفت و من با کمال میل قدم به خانه اش گذاشتم.به محض ورود،همان پیرزن،لگنی آب گرم برایم آورد.با خجالت،پاهای دردناکم را داخل آب گذاشتم و تمام خستگیم برطرف شد و انگار جانی تازه در کالبدم دمیدند.سپس مرا به اتاقی راهنمایی کردند که سفره ای شاهانه در وسطش پهن شده بود.سفره ای که به در و دیوار فقیرانۀ این خانه نمی آمد.دست من به طرف هر غذایی که می رفت،دست پیرمرد و همسرش به آسمان بلند می شد و شکرگذاری می کردند و من باز بغضم می گرفت.پس از غذا مرا به حمام فرستادند که پس از چند روز راهپیمایی بدنم خیلی به آن احتیاج داشت.وقتی از حمام بیرون آمدم،پیرمرد مرا روی صندلی نشاند و پاهایم را با پمادی که بوی بسیار خوبی می داد،چرب کرد و ماساژ داد و من از این همه لطفی که نمی دانستم به چه دلیل شامل من شده،شرمنده بودم.شب،وقتی خواب بودم،حس کردم کسی آهسته وارد اتاق شد و کوله ام را برداشت وتا به خود بیایم از اتاق بیرون رفت.باز دچار سوءظن شدم و سراسیمه به دنبالش روان شدم.در تاریکی شب دو سایۀ آشنا دیدم که یکی لباسهایم را می شست و دیگری کفشهایم را واکس می زد و من این بار دیگر بغض نداشتم.این بار بغضم بی صدا شکسته بود.چشمهایم  طوفانی شده بودند و بی مهابا می باریدند.با وجود خستگی تا اذان صبح،از این دنده به آن دنده شدم و به دینی فکر کردم که امامش حسین بود.دینی که معتقدانش خاک پای مهمان امامشان را می بوسیدند و او را از همۀ عزیزانشان عزیزتر می داشتند.به محض سر زدن سپیده،پیراهن چهارخانه ام را با پیراهنی مشکی عوض کردم.دست پیرمرد و گوشۀ چارقد پیرزن را بوسیدم و با انرژی مضاعف راه افتادم.نگاهم فقط و فقط به جاده بود.تابلوها نشان می دادند که راه زیادی تا کربلا نمانده است.دلم بی قرار بود و همین فاصلۀ اندک را هم تاب نمی آورد.قدم هایم را تند کردم.کمی جلوتر،مردی خم شد و بر خاک بوسه زد.نگاهم از خاک به آسمان کشیده شد و دیدمش.بالاخره مناره ها و گنبد طلایی امام حسین را دیدم.باز هم همان بغض آشنا به گلویم هجوم آورد.زانوانم تا شد.در برابر این همه عظمت شکستم و سر به سجده بردم.اشکهایم روی خاک می چکیدند.خاکی که مقدس بود.خاکی که بوی حسین را می داد.چقدر به حال عارفانه آنهایی که حسین امامشان بود،غبطه می خوردم و حقیقتاً هم حس و حال عاشقان حسین غبطه خوردن داشت.به یقین هر کس که زائر او بود،حاجتی در دل داشت.من هم همین طور و من آرزویی نداشتم جز اینکه حسین امام من هم باشد...جز اینکه من هم در شمار بی شمار عاشقانش قرار بگیرم.فکرم را متمرکز کردم و سعی کردم تمام کلماتی را که در طول راه به عشق حسین با خود تمرین کرده بودم،به خاطر بیاورم.برخاستم و در حالیکه با چشمانی مشتاق به گنبد امام نگاه می کردم،زمزمه کردم:

اشهد ان لا اله الا الله...اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله! 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرمهمان حسین
هنرمندپوریا اسکندرزاده
ارسال شده در1395/10/03
تگ ها #پیاده_روی_اربعین تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی

نظرات