بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

نذر رقیه

1395/10/03

(نذر رقیه)

پاهای آبله بسته اش را زیر شکمش جمع کرد.رو انداز کهنه را رویش کشید و چشمهایش را بست تا عمه خیال کند خوابیده است.در دلش آهی بی صدا کشید:

ـ امشب هم نیامد!

صدای باد در خرابه ها پیچید.ترسید.ناخودآگاه چشمانش را باز کرد و چشمهای خیس عمه را غافلگیر!

دل زینب با دیدن چشمهای منتظرش به التماس افتاد:

ـ خدایا! امشب دیگر نپرسد!

انگار کمی دیر گفت.تا التماسش به گوش خدا برسد،رقیه پرسید:

ـ عمه ! بابایم کجاست؟

و زینب...همان که در سخنوری نشان از پدرش علی داشت...همان که نطق غرایش در کوفه و شام دیوارهای قصر امویان را لرزانده بود و عیش ابن زیاد و یزید را زهر کرده بود...باز در برابر این دخترک سه ساله لال شد.نه اینکه جواب سؤالش را نداند...نه اینکه نداند بابایش کجاست...می دانست...خوب هم می دانست...تن صد چاک بابایش...تن بی کفن بابایش...در گودال قتلگاه کربلا جا مانده بود و سر بریدۀ بابایش...سوار بر نیزه ها...مسافر کوفه و شام بود.اینها را نمی توانست به رقیه بگوید.می ترسید بگوید و قلب نازک دخترک،تاب نیاورد.او زینب نبود که رسالتش صبر باشد.او رقیه بود...دردانۀ حسین...همان که گونه هایش بوسه گاه بابا بود...همان که نمی نشست الا روی زانوی حسین...

یادگار برادر را در آغوش گرفت.بوسید و بویید و رقیه،عجیب بوی حسین را می داد.

رقیه تشنه بود اما از عمه آب طلب نکرد.می ترسید از او آب بخواهد و او هم به بهانۀ آب برود و دیگر نیاید...مثل عمو عباس که مشک بر دوش رفته بود...مثل داداش علی اکبر....مثل بابا...راستی...بابایم کجاست؟

خودش را از آغوش عمه بیرون کشید.این بار با نگاه پرسید:

ـ عمه بابایم  کجاست؟

رقیه مثل حسین نگاهش کرد...با همان چشمها.

ـ پیش خدا!

رقیه سر به آسمان برداشت.خدا را دوست داشت.بابا از مهربانیش قصه ها برایش گفته بود.حتماً اگر از او می خواست،بابا را به او برمی گرداند.

ـ خدایا! به بابا بگو زود بیاید...بگو دل رقیه برایت تنگ شده...نه...بگو دلش برایت خیلی خیلی تنگ شده.

صبر کرد تا صدایش از خرابه ها بالا برود و به خدا برسد.صبر کرد تا بابا بیاید...اما...نیامد.

از خدا دلگیر نشد.می دانست بابا اینقدر خوب است که همه دوست دارند او را پیش خودشان نگه دارند.اما دلتنگی قلب کوچکش را می فشرد.فکر کرد چیزی به خدا بدهد تا خدا درخواستش را قبول کند.چیزی برای نذر!

دور و برش را سنجید.خانه اش چیزی جز دیواره های فروریخته نداشت.به خودش نگاه کرد که بعد از رفتن بابا دیگرهیچ زیوری نداشت.دستی به گوشهای خالی از گوشواره اش کشید.اگر آن سرباز شامی گوشواره هایش را ندزدیده بود،می توانست آنها را برای دیدن بابا نذر کند.افسوس خورد.چیزی برای تقدیم به خدا نداشت.نفس هایش آه شد.لبخند بر لبش شکفت.هنوز نفس هایش را داشت.هنوز کسی نتوانسته بود نفس هایش را از او بگیرد.رو به عمه کرد:

ـ عمه جان!اگر نفس هایم را نذر کنم،بابا می آید؟

زینب آتش گرفت...سوخت...خاکستر شد تا توانست بگوید:

ـ نه!

و رقیه پرسید:

ـ چرا؟

زینب باز خاموش شد.نمی دانست به این دختر چه بگوید.بگوید چون نذر بابا بزرگتر بود؟بگوید چون بابا هفتاد و دو عزیزش را نذر این رفتن کرده؟عباس را داده؟علی اکبرش را؟قاسم را؟شیرخواره اصغرش را؟سرش را؟حرمت حرمش را؟و رقیه در برابر این همه،تنها نفسهایش را می داد؟!رقیه بی انصافی نمی کرد؟! این معامله...چندان هم منصفانه به نظر نمی رسید!

و خدا هر چه کرد نتوانست دست رد بر سینۀ دختر حسین بزند اما محال بود حسین را به این دنیای بیوفا پس بدهد.رقیه هم حیف بود برای زندگی در این بیغوله ها.جای او در آغوش امن بابا بود. نذرش را قبول کرد.نفسهایش را گرفت و او را پیش بابا برد.

و کسی حواسش به دل زینب نبود!کسی از او نپرسیدآیا دل پاره پاره ات جایی برای یک داغ تازه دارد؟!

و زینب ماند و رقیه ای بی نفس که در آغوشش برای همیشه خوابیده بود.حالا او هم می توانست با خیال آسوده هق هق کند و نگران بیدار شدن رقیه نباشد.نگران اینکه تا چشمش را باز کند،بهانۀ حسین را بگیرد و بپرسد:

ـ عمه ! بابایم کجاست؟

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرنذر رقیه
هنرمندسهیلا سپهری
ارسال شده در1395/10/03
تگ ها #طریق_الحسین

نظرات