پياده آمدم شايد....
1395/10/03
به نام خداوند خوبي ومهرباني
پياده آمدم شايد....
-كافيه؟
نگاه مي كنم. همين هم كافي است.47 تا. با همان كه خودم اضافه كرده بودم.همين كه مي دانم امام حسين مرا ديده برايم كافي است. اينكه براي او عزيزي يك دنيا عزت مي آورد.ديگر نمي خواهم به عقب نگاه كنم.آخر
سخت بود. خيلي سخت بود. تا مادر نباشي درك درستي از آن نداري. هر سال هم كه مي گذشت به خيال مردم و دور وبري ها بارش سبكتر مي شد اما همين كه سال تحويل سفره ي هفت سين را مي انداختند و مي گفتم عكسِ اميد را بياوريد،انگار تازه جيپ سپاه آمده بود دم در و بسيجي داخلش با لكنت چيزهايي مي گفت كه من نمي فهميدم فقط پَس افتادم و وقتي حالم برگشت گفتم پس جنازه اش كو؟ هركس كه شهيد مي شود بايد جنازه اي ازش باشد تا مادرش به جاي اينكه به در چشم بدوزد به سنگ قبري نگاه كند و دستش را بكشد روي نوشته هاي قبر و با گلاب آن را بشويد. اما گفتند نه! مي دانيم شهيد شده چون ده پانزده نفري كه رفته بودند توي هور همه شان شهيد شدند. آخرهاي سال 63 بود و عمليات بدر.من كه زير بار نرفتم. گفتم پلاكش را بدهيد. يك تكه از لباسش را . بعدها حتي به قلم پايي يا استخوان انگشتي از او راضي بودم.مادرم ديگر. دست خودم نبود. هركه در مي زد مي گفتم اميدم برگشت. كنتور آب و كنتور برق و گاز و قبض تلفن و...كم كه نبودند كه در بزنند و من بدوم سمت در كه اميدم...اميدم...بچه ها حتي رفتند به تمام اين ادارات گفتند تا قبض ها را ببرند در خانه ي آنها يا يك هماهنگي بكنند قبل از آمدن براي خواندن كنتور. دست خودم نبود. تا مي فهميدم اميدم نبوده،تا يك هفته در اين دنيا نبودم. ساكت مي رفتم كز مي كردم توي آشپزخانه و مثل دختربچه اي كه از تاريكي ترسيده باشد تمام دنيايم مي شد پناه يخچال.هربار هم توي تلويزيون تابوت ها را مي ديدم كه چيده شده روي تريلي ها داد مي زدم كه اميدم را كجا مي برند خاكش كنند.تمام ايران شده بود گلزار شهداي پسر من. به هر روستا يا شهري مي رفتيم كه شهداي گمنام داشت مي رفتم سر قبرها و زار مي زدم و اميدم را صدا مي زدم.
تا اينكه بالاخره او را پيدا كردم. پسرم را . اميدم را.
همسايه ها گفته بودند. بارها هم قصد كرده بودم اما بچه ها اجازه نمي دادند. مي گفتند امن نيست. خطر دارد. مي گفتم من هم مثل همه. چطور براي اين همه آدم خطر ندارد و اين وسط من شدم عزيز؟ بچه ها هم حق داشتند. پدرشان كه دو سال بعد از اميد دق كرد و رفت . به قول خودشان فقط من را داشتند. من هم سمج نمي شدم.اما وقتي خواهرم آمد دم در كه مي خواهد خداحافظي كند و حلاليت مي خواست پايم را كردم توي يك كفش كه من هم مي آيم. بچه ها به خاله شان توپيدند و او هم از من دلگير شد اما بارم را بستم و فرار كردم. تا رسيدم اهواز به همه شان پيام دادم كه دنبال من نگرديد من تا ده روز ديگر بر مي گردم. خواهرم تا فهميد من هم راهي شده ام خودش را زود به من رساند و افتاديم توي راه بهشت. زرنگي هم كرده بودم و دو جفت كفش طبي راحت خريده بودم.يك جفت به پا و جفت بعدي توي ساكم . پياده كه نمي رفتم ،پرواز مي كردم. چنان سبك شده بودم كه من كه تا بقالي آقارضا، سر كوچه، با ده تا اناانزلنا مي رفتم و بر مي گشتم ،داشتم مثل يك دختر جوان همقدم هزاران هزار قدمي مي شدم كه قرار بود از نجف بيايند تا كربلا. انگار جمعيت زير بغلم را گرفته بود و روي نفس هاي گرمشان سوار شده بودم. زير پايم خاك كه نبود،ابر بود. ابري از گريه و شوق. همان وقت گفتم چه امام حسين حاجتم را بدهد چه ندهد هر سال مي اندازم خودم را در اين گوشه از بهشت خدا. من تازه خجالت زده بودم. از روي دختر و پسر بچه هايي كه سه چهار ساله ،پَرِ چادر عربي مادرهاشان را گرفته بودند و راه كه نمي رفتند،مي دويدند. پيرزن ها و پيرمرد هايي كه ديگر پرونده شان آمده بود رو فكر مي كردي تا وسط راه نمي كشند،چنان راه مي رفتند كه فكر مي كردي اينها پير نيستند،گريم شان كرده اند. دلم شاد شد و خواهرم را دعا كردم. گفتم يا امام حسين اميدم را بده. توي همين مسير من را به اميدم برسان. در هر قدمي كه بر مي داشتم ياد اميدم بودم. حتي برايش قيافه اي هم در نظرم آورده بودم. اميدي كه برايم آن پسر 17 ساله اي كه كُرك سياه سبيل هايش صورت صاف و سفيدش را خط انداخته بود ،نبود. اميدي كه من در نظر داشتم سي سال از سنش گذشته بود و 47 سالش شده بود. هنوز انگار صدتا قدم هم برنداشته بوديم كه ديدم آسمان دارد تاريك مي شود. به خواهرم گفتم شب چه كنيم. گفت خاطرم جمع باشد تا چند دقيقه ي ديگر رسيديم به روستايي كه شايد بيست تا خانه بيشتر نداشت،خانه كه نبود بيشتر آلونك بودند تا خانه اما صد نفر از اهالي اش آمده بودند به پيشواز ما و التماس مي كردند به خانه شان برويم و شام و رختخواب به ما بدهند. به خواهرم گفتم قصه ي غريبي دارند اين ها كه وقت وقتش امام را رها كردند و حالا اينگونه به دست و پاي زايرش مي افتند. در همين احولات بودم كه انگار دست مردي چادرم را محكم چسبيد. تند برگشتم تا تشر بپاشم به صورتش كه ديدم پيرزني است كه با وجودي كه از من دو سر و گردن كوچكتر بود اما زور يك مرد را داشت.همان زورش ،مهر او را در دلم انداخت و به خواهرم گفتم شب را برويم خانه ي او. با اينكه گفت كمي جلوتر خانه ي بهتري هست ولي نمي دانم چرا دلم نمي خواست دل پيرزن را بشكنم. اگر مي دانستم كه اميدم را آنجا در خانه ي آن پيرزن خواهم ديد كه يك ذره هم شك به دلم راه نمي دادم.
خانه اش چند اتاق بود كه ديواري بلوكي دوره اش كرده بود. بيرونش كثيف بود و حياطش كثيف تر اما اتاق هاش بوي گلاب مي داد و بسيار تميز بود.دختر بچه اي با موهاي بور و ژوليده تا ما را ديد آمد سمتمان و ساك هامان را گرفت. خواهرم باز در فكر خانه ي بعدي بود اما من بايد به آنجا مي آمدم. من با امام حسين حرف زده بودم.گفته بودم كه مي آيم تا پسرم را بر گرداني.مي آيم تا واسطه شوي. خسته شده ام از بس بي اميد زندگي كرده ام. اطرافيانم را هم خسته كرده ام. مي ترسم بميرم و با اميد ديدن اميد بميرم. ميخواهم وقتي سرم را زمين مي گذارم به بچه هام بگويم مرا كنار قبر پسرم خاك كنيد.
دختر بچه ما را به اتاقي برد كه انگار اتاق مهماني شان بود چون مثل مادرم خدابيامرز در اتاق را قفل زده بودند. وارد اتاق كه شديم بوي گلاب كهنه و عودي كه داشت آخرين لحظه هاي عمرش را سر مي كرد ،حالم را جا آورد.توي تاقچه ي اتاق چندتايي قاب عكس بود. عكس هايي كه همه گي مرد بودند و غير از يكي از آنها بقيه جوان بودند. از دختربچه با زباني كه نمي دانم چه اسمي رويش بگذارم و بيشتر كلمات قرآني داخلش بود پرسيدم كه اين عكس ها مال كيست؟دختر به زيبايي برايم گفت. پيرترين را گفت: مَوت. روي عكس جواني كه ريش نداشت اما سبيل كلفتي پشت لبش بود انگشت كشيد و گفت: شهيد...صدام..و رفت سراغ عكس بعدي كه انگار برقي توي اتاق زده شده باشد يك لحظه چشمانم روشنايي سفيدي را ديد و افتادم. تصوير ماتي از خواهرم را مي ديدم كه بالاي سرم نشسته و سرم را بين دو دست گرفته بود و داشت مي ماليد و با اينكه معلوم بود دارد فرياد مي زند اما صدايش را نمي شنيدم. انگار سرم را كرده بودم زير آب. تمام اهل منزل يخ زده و ترسيده مرا مي پاييدند. تنها توانستم در آن حالتي كه ضعف شديدي عضلاتم را سست كرده بود ،لبهايم را به اختيار بگيرم و بگويم: اميدم...و بعد مثل يك كودكي كه دلش بستني بخواهد و مادرش نخرد ،زار زدم.آنقدر گريه كردم كه همه ي اهاليِ اتاق از گريه هاي من گريه شان گرفته بود. خواهرم هم لابلاي گريه هاش دايم به آنها مي گفت: ام الشهيد...ام الشهيد.
با حرف او پيرزن هم عكس پسر سبيلو را بغل كرده بود و رويش دست مي كشيد و به سينه اش مي فشرد و تكرار مي كرد: ام الشهيد...ام الشهيد..
خانه شده بود كلبه ي احزان. چند دقيقه اي كه گذشت و كمي نيرو به تنم باز گشت خواهرم را با فشار هل دادم و پريدم سمت تاقچه ي عكس ها. همه فكر كردند ديوانه شده ام. دخترك مو طلايي دويد سمت پيرزن، جيغ زنان. تا به تاقچه رسيدم گردن بندي كه به يكي از قابها آويزان شده بود برداشتم،آن را در مشتم فشردم و با گريه داد زدم: اميدم...مادرم اميد...
خواهرم خودش را رساند به من و گفت: چته؟ ديوونه شدي؟ اين كارا چيه مي كني؟
گردن بند را نشانش دادم. نمي توانستم زياد حرف بزنم. گريه امانم نمي داد. من همان قدر كه مطمئن بودم اميد پسرم است ،مطمئن بودم كه آن گردن بند را خودم براي اميد درست كرده بودم. درست همان لحظه اي كه مي خواست برود. تسبيجي بود با دانه هاي رنگارنگ كه مادرم از مشهد برايش آورده بود. داشت پوتين هاش را مي پوشيد كه تسبيح پاره شد. مي خواست رهايش كند اما گفتم نه و رفتم با مقداري كش ،دانه ها را سرهم كردم و انداختم گردنش . مثل يك گردن بند. همان وقت كه داشتم مهره ها را از كش رد مي كردم يك مهره ي بزرگ و آبي رنگ هم توي جعبه ي سوزن و نخ بود. آن را هم برداشتم و به بقيه ي مهره ها اضافه كردم و آن موقع بعد از سي سال آن را آويزان از قاب عكسي در خانه ي يك عراقي پيدا كرده بودم.
پعني پسر اين زن ،اميدم را كشته و اين را از گردنش باز كرده؟ يا آن را در جايي كنار جنازه هاي بچه هاي ايراني پيدا كرده؟...نكند همين پسر اين پيرزن تفنگش را سمت پسر من نشانه گرفته و او را شهيد كرده؟ خودش هم بعد كشته شده...
گردن بند را سمت پيرزن آوردم كه دست و پايش را گم كرده بود و تند تند حرفهايي مي زد كه نمي فهميدم. حتي يك كلمه اش را. گفتم: ابني...شهيد...هذا ابني...ابني...
پيرزن به دختربچه چيزي گفت و دخترك با شتاب اتاق را ترك كرد. يك گوشه من و خواهرم ماتم گرفته بوديم و سمت ديگر اتاق پيرزن بود كه ديگر ناله هايش تمام شده بود و نوحه اي آرام را زمزمه مي كرد.اتاقي كه قرار بود مهماني همراه با شادي در آن برگزار شود شده بود دو قسمت. قسمتي براي پيرزني عراقي و قسمتي براي پيرزني ايراني. دقايقي بعد دختر ابتدا وارد اتاق شد و بعد از آن يك مرد. تنومند بود و با اينكه موهاس سفيد زيادي روي سرش بود و چهره اش را كمي چروك پوشانده بود ولي به راحتي مي شد تشخيص داد كه اوهمان عكسي است كه در قاب ،كنار عكس پسر شهيد روي تاقچه بود. ما بلند شديم و ايستاديم. اول فكر كردم او را آورده اند تا ما را كتكي بزند و گردن بند را بگيرد و پرتمان كند بيرون. مرد آمد به طرف ما. هيچ نشانه اي از نرمش و مهرباني در چهره اش كه مثل تخته سنگ كهنه اي بود وجود نداشت. دستش را دراز كرد و گردن بند را مي خواست اما من آن را محكم در بغلم فشردم و فرياد بلندي كشيدم. مرد به عربي چيزهايي مي گفت كه حرف زدنش بيشتر ناراحتمان مي كرد چون نمي دانستيم چه مي گويد.
خواهرم كه مرا محكم گرفته بود و گاردي گرفته بود جلوي آنها تا مبادا بلايي سرم بيايد با عصبانيت گفت: فارسي...تَكَلَّم فارسي....مكالمه...فارسي...ترجمه...
دخترك موطلايي بيچاره. با اينكه تنها چيزي كه در آن خانه زياد بود،دختر و پسر بچه هاي جورواجور بودند اما او فقط پيغام بر و پيغام آور خانه بود انگار. مرد تنومند چيزي به او گفت و بعد از دقيقه اي يك زن جوان وارد اتاق شد. زن ابتدا به عربي با آنها حرف زد و بعد با لبخند به ما نزديك شد. به راحتي يك فارسي زبان فارسي حرف مي زد. انگار نه انگار اينجا عراق بود. خوشحال شديم كه همزباني پيدا كرده ايم.خواهرم ماجرا را براي او گفت. البته آنچه خودش برداشت كرده بود.من پيش دستي كردم و گفتم: بهش بگو اينو از كجا آوردي؟
من مي گفتم و مرد جواب مي داد و دختر به فارسي برايمان مي گفت. هرچه از گفتگوي ما مي گذشت،مرد تنومند مثل شمعي آب مي شد و چهره اش كودكانه تر و مهربان تر به نظر مي رسيد. تا اينكه اشك چشم هاش را پر كرد و از اتاق بيرون رفت.
-مي دانستيم آن شب حمله اي در كار خواهد بود. شب سردي بود. ما در جايي آن سوي هور كمين كرده بوديم. يك قايق،پانزده سرباز ايراني را آورد و پياده كرد و برگشت. سربازها نمي دانستند كه تك تكشان در تير رس حداقل سه چهار عراقي هستند. ابتدا قرار بود اجازه دهيم تا قايق دوم و سومي هم اگر هست سر برسد اما فرمانده مان دستور آتش داد. من هيچ گاه به سمت كسي نشانه نمي گرفتم. تنها تيرهايم را به سمتي خالي مي كردم.در كمتر از يك دقيقه هزاران گلوله به سمت آن پانزده نفر شليك شد. چيزي از بدن هاشان نمانده بود. هر گلوله اي يك تكه از بدن هاشان را جدا مي كرد. انگار ملخ ها به مزرعه ي گندم حمله كنند. آتش كه خوابيد ما رفتيم تا اگر كسي زنده هست تير خلاصش را بزنيم. لابلاي تكه هايي كه در هم قاطي شده بودند چشمان باز پسر جواني را ديدم. هنوز در آن روح بود. انگار من آن نگاه را مي شناختم. احساس كردم از دوستانم باشد شايد. توي چشم هاش شادي بود. من و آن چند نفر برگشتيم و گفتيم همه مرده اند. فرمانده ي بعثي مان تصميم سياهي گرفت. گفت جنازه ها را همه بياوريد روبروي مقر و روي هم كپه كنيد. چنين كرديم و من هم به دنبال آن چشم ها مي گشتم.اما پيدايش نكردم. فرمانده چند شيشه مشروب الكي آورد و گفت به افتخار عراق و صدام بنوشيم و جنازه ها را آتش بزنيم و دور آنها رقص آتش بپا كنيم. تصميم ديوانه كننده اي بود. دست و پايم به شدت مي لرزيد. مي ترسيدم مبادا در اثر آتش صاحب آن چشم ها از درد فرياد بزند و فرمانده بفهمد كه در اجراي دستورش كوتاهي شده. آنوقت سرو كار من و آن دو سه نفري كه براي تير خلاص رفته بوديم،تيرباران بود. حتي ممكن بود به خانواده هامان هم آسيب برسد. به جستجوي چشم ها برآمدم. هر طرف آن كپه را كه نگاه مي كردم نمي ديدمش. بساط نوشيدني را آوردند پاي جنازه ها. فرمانده يك شيشه را كامل روي جنازه ها خالي كرد و بعد براي همه ريخت. مستانه مي خنديد. ناگهان چشم ها را ديدم. مي توانستم با سرنيزه ام روح آن ها را بگيرم.در جايي بودم كه در آن تاريكي كسي مرا نمي ديد. ناگهان ديدم چشم ها به سمتي اشاره مي كنند و مرا دعوت مي كنند چيزي را بردارم. رد نگاهش را كه گرفتم به گردنش رسيدم كه اين گردن بند به آن بود. خوب كه نزديك شدم ديدم كه او دست ندارد. گردن بند را كشيدم و از سرش در آوردم. چشم ها شادتر شدند. سرنيزه ام را در آوردم تا كارش را تمام كنم. اينطور او هم كمتر زجر مي كشيد و من هم از خطر جدا مي شدم. اما آن نگاه ها. آن نگاه ها بدنم را به زمين ميخ كرده بودند. اشكم سرازير شده بود .فرمانده آتش را به پا كرد و كاروان مستان دور آتشي كه از جنازه ها شعله مي كشيد مي خواندند و مي رقصيدند. نگاهم به چشم ها ماند تا اينكه همه چيز سوخت. اما ان چشم ها هنوز روح داشت. چشم هايي كه حتي به خاكستر هم كه نشسته بودند باز هم بيدار و باز نگاهم مي كردند. ...
حالا تو اينجايي و مي گويي مادر آن چشم ها هستي...بردار... من اين امانت را براي تو نگه داشته ام....
مي شمرم.47 دانه.به تعداد سالهايي كه از عمر اميدم مي گذرد. گردن بند را توي قبر مي اندازم.به اندازه ي قبرهاي ديگر نيست ولي همين هم كافي است. حالا ديگر من هم مادر شهيدي هستم كه پسرش قبر دارد. حالا ديگر منتظر صداي در نيستم. حالا ديگر اگر تابوت هايي را روي تريلي بگذارند فقط برايشان اشك مي ريزم.من هم ديگر بايد يك گلاب پاش بخرم و يك زيرانداز و بعدازظهر هاي پنج شنبه و شبهاي قدر و سال تحويل و خلاصه بر هر بهانه اي بيايم دست بكشم روي قبر پسرم. با گلاب آن را بشويم و صورتم را روي آن بچسبانم و زيارت عاشورا بخوانم. مادر شهيد بودن هم براي خودش عالمي دارد. .....
پايان....
به نام خداوند خوبي ومهرباني
پياده آمدم شايد....
نوشته: مهدي باتقوا
-كافيه؟
نگاه مي كنم. همين هم كافي است.47 تا. با همان كه خودم اضافه كرده بودم.همين كه مي دانم امام حسين مرا ديده برايم كافي است. اينكه براي او عزيزي يك دنيا عزت مي آورد.ديگر نمي خواهم به عقب نگاه كنم.آخر
سخت بود. خيلي سخت بود. تا مادر نباشي درك درستي از آن نداري. هر سال هم كه مي گذشت به خيال مردم و دور وبري ها بارش سبكتر مي شد اما همين كه سال تحويل سفره ي هفت سين را مي انداختند و مي گفتم عكسِ اميد را بياوريد،انگار تازه جيپ سپاه آمده بود دم در و بسيجي داخلش با لكنت چيزهايي مي گفت كه من نمي فهميدم فقط پَس افتادم و وقتي حالم برگشت گفتم پس جنازه اش كو؟ هركس كه شهيد مي شود بايد جنازه اي ازش باشد تا مادرش به جاي اينكه به در چشم بدوزد به سنگ قبري نگاه كند و دستش را بكشد روي نوشته هاي قبر و با گلاب آن را بشويد. اما گفتند نه! مي دانيم شهيد شده چون ده پانزده نفري كه رفته بودند توي هور همه شان شهيد شدند. آخرهاي سال 63 بود و عمليات بدر.من كه زير بار نرفتم. گفتم پلاكش را بدهيد. يك تكه از لباسش را . بعدها حتي به قلم پايي يا استخوان انگشتي از او راضي بودم.مادرم ديگر. دست خودم نبود. هركه در مي زد مي گفتم اميدم برگشت. كنتور آب و كنتور برق و گاز و قبض تلفن و...كم كه نبودند كه در بزنند و من بدوم سمت در كه اميدم...اميدم...بچه ها حتي رفتند به تمام اين ادارات گفتند تا قبض ها را ببرند در خانه ي آنها يا يك هماهنگي بكنند قبل از آمدن براي خواندن كنتور. دست خودم نبود. تا مي فهميدم اميدم نبوده،تا يك هفته در اين دنيا نبودم. ساكت مي رفتم كز مي كردم توي آشپزخانه و مثل دختربچه اي كه از تاريكي ترسيده باشد تمام دنيايم مي شد پناه يخچال.هربار هم توي تلويزيون تابوت ها را مي ديدم كه چيده شده روي تريلي ها داد مي زدم كه اميدم را كجا مي برند خاكش كنند.تمام ايران شده بود گلزار شهداي پسر من. به هر روستا يا شهري مي رفتيم كه شهداي گمنام داشت مي رفتم سر قبرها و زار مي زدم و اميدم را صدا مي زدم.
تا اينكه بالاخره او را پيدا كردم. پسرم را . اميدم را.
همسايه ها گفته بودند. بارها هم قصد كرده بودم اما بچه ها اجازه نمي دادند. مي گفتند امن نيست. خطر دارد. مي گفتم من هم مثل همه. چطور براي اين همه آدم خطر ندارد و اين وسط من شدم عزيز؟ بچه ها هم حق داشتند. پدرشان كه دو سال بعد از اميد دق كرد و رفت . به قول خودشان فقط من را داشتند. من هم سمج نمي شدم.اما وقتي خواهرم آمد دم در كه مي خواهد خداحافظي كند و حلاليت مي خواست پايم را كردم توي يك كفش كه من هم مي آيم. بچه ها به خاله شان توپيدند و او هم از من دلگير شد اما بارم را بستم و فرار كردم. تا رسيدم اهواز به همه شان پيام دادم كه دنبال من نگرديد من تا ده روز ديگر بر مي گردم. خواهرم تا فهميد من هم راهي شده ام خودش را زود به من رساند و افتاديم توي راه بهشت. زرنگي هم كرده بودم و دو جفت كفش طبي راحت خريده بودم.يك جفت به پا و جفت بعدي توي ساكم . پياده كه نمي رفتم ،پرواز مي كردم. چنان سبك شده بودم كه من كه تا بقالي آقارضا، سر كوچه، با ده تا اناانزلنا مي رفتم و بر مي گشتم ،داشتم مثل يك دختر جوان همقدم هزاران هزار قدمي مي شدم كه قرار بود از نجف بيايند تا كربلا. انگار جمعيت زير بغلم را گرفته بود و روي نفس هاي گرمشان سوار شده بودم. زير پايم خاك كه نبود،ابر بود. ابري از گريه و شوق. همان وقت گفتم چه امام حسين حاجتم را بدهد چه ندهد هر سال مي اندازم خودم را در اين گوشه از بهشت خدا. من تازه خجالت زده بودم. از روي دختر و پسر بچه هايي كه سه چهار ساله ،پَرِ چادر عربي مادرهاشان را گرفته بودند و راه كه نمي رفتند،مي دويدند. پيرزن ها و پيرمرد هايي كه ديگر پرونده شان آمده بود رو فكر مي كردي تا وسط راه نمي كشند،چنان راه مي رفتند كه فكر مي كردي اينها پير نيستند،گريم شان كرده اند. دلم شاد شد و خواهرم را دعا كردم. گفتم يا امام حسين اميدم را بده. توي همين مسير من را به اميدم برسان. در هر قدمي كه بر مي داشتم ياد اميدم بودم. حتي برايش قيافه اي هم در نظرم آورده بودم. اميدي كه برايم آن پسر 17 ساله اي كه كُرك سياه سبيل هايش صورت صاف و سفيدش را خط انداخته بود ،نبود. اميدي كه من در نظر داشتم سي سال از سنش گذشته بود و 47 سالش شده بود. هنوز انگار صدتا قدم هم برنداشته بوديم كه ديدم آسمان دارد تاريك مي شود. به خواهرم گفتم شب چه كنيم. گفت خاطرم جمع باشد تا چند دقيقه ي ديگر رسيديم به روستايي كه شايد بيست تا خانه بيشتر نداشت،خانه كه نبود بيشتر آلونك بودند تا خانه اما صد نفر از اهالي اش آمده بودند به پيشواز ما و التماس مي كردند به خانه شان برويم و شام و رختخواب به ما بدهند. به خواهرم گفتم قصه ي غريبي دارند اين ها كه وقت وقتش امام را رها كردند و حالا اينگونه به دست و پاي زايرش مي افتند. در همين احولات بودم كه انگار دست مردي چادرم را محكم چسبيد. تند برگشتم تا تشر بپاشم به صورتش كه ديدم پيرزني است كه با وجودي كه از من دو سر و گردن كوچكتر بود اما زور يك مرد را داشت.همان زورش ،مهر او را در دلم انداخت و به خواهرم گفتم شب را برويم خانه ي او. با اينكه گفت كمي جلوتر خانه ي بهتري هست ولي نمي دانم چرا دلم نمي خواست دل پيرزن را بشكنم. اگر مي دانستم كه اميدم را آنجا در خانه ي آن پيرزن خواهم ديد كه يك ذره هم شك به دلم راه نمي دادم.
خانه اش چند اتاق بود كه ديواري بلوكي دوره اش كرده بود. بيرونش كثيف بود و حياطش كثيف تر اما اتاق هاش بوي گلاب مي داد و بسيار تميز بود.دختر بچه اي با موهاي بور و ژوليده تا ما را ديد آمد سمتمان و ساك هامان را گرفت. خواهرم باز در فكر خانه ي بعدي بود اما من بايد به آنجا مي آمدم. من با امام حسين حرف زده بودم.گفته بودم كه مي آيم تا پسرم را بر گرداني.مي آيم تا واسطه شوي. خسته شده ام از بس بي اميد زندگي كرده ام. اطرافيانم را هم خسته كرده ام. مي ترسم بميرم و با اميد ديدن اميد بميرم. ميخواهم وقتي سرم را زمين مي گذارم به بچه هام بگويم مرا كنار قبر پسرم خاك كنيد.
دختر بچه ما را به اتاقي برد كه انگار اتاق مهماني شان بود چون مثل مادرم خدابيامرز در اتاق را قفل زده بودند. وارد اتاق كه شديم بوي گلاب كهنه و عودي كه داشت آخرين لحظه هاي عمرش را سر مي كرد ،حالم را جا آورد.توي تاقچه ي اتاق چندتايي قاب عكس بود. عكس هايي كه همه گي مرد بودند و غير از يكي از آنها بقيه جوان بودند. از دختربچه با زباني كه نمي دانم چه اسمي رويش بگذارم و بيشتر كلمات قرآني داخلش بود پرسيدم كه اين عكس ها مال كيست؟دختر به زيبايي برايم گفت. پيرترين را گفت: مَوت. روي عكس جواني كه ريش نداشت اما سبيل كلفتي پشت لبش بود انگشت كشيد و گفت: شهيد...صدام..و رفت سراغ عكس بعدي كه انگار برقي توي اتاق زده شده باشد يك لحظه چشمانم روشنايي سفيدي را ديد و افتادم. تصوير ماتي از خواهرم را مي ديدم كه بالاي سرم نشسته و سرم را بين دو دست گرفته بود و داشت مي ماليد و با اينكه معلوم بود دارد فرياد مي زند اما صدايش را نمي شنيدم. انگار سرم را كرده بودم زير آب. تمام اهل منزل يخ زده و ترسيده مرا مي پاييدند. تنها توانستم در آن حالتي كه ضعف شديدي عضلاتم را سست كرده بود ،لبهايم را به اختيار بگيرم و بگويم: اميدم...و بعد مثل يك كودكي كه دلش بستني بخواهد و مادرش نخرد ،زار زدم.آنقدر گريه كردم كه همه ي اهاليِ اتاق از گريه هاي من گريه شان گرفته بود. خواهرم هم لابلاي گريه هاش دايم به آنها مي گفت: ام الشهيد...ام الشهيد.
با حرف او پيرزن هم عكس پسر سبيلو را بغل كرده بود و رويش دست مي كشيد و به سينه اش مي فشرد و تكرار مي كرد: ام الشهيد...ام الشهيد..
خانه شده بود كلبه ي احزان. چند دقيقه اي كه گذشت و كمي نيرو به تنم باز گشت خواهرم را با فشار هل دادم و پريدم سمت تاقچه ي عكس ها. همه فكر كردند ديوانه شده ام. دخترك مو طلايي دويد سمت پيرزن، جيغ زنان. تا به تاقچه رسيدم گردن بندي كه به يكي از قابها آويزان شده بود برداشتم،آن را در مشتم فشردم و با گريه داد زدم: اميدم...مادرم اميد...
خواهرم خودش را رساند به من و گفت: چته؟ ديوونه شدي؟ اين كارا چيه مي كني؟
گردن بند را نشانش دادم. نمي توانستم زياد حرف بزنم. گريه امانم نمي داد. من همان قدر كه مطمئن بودم اميد پسرم است ،مطمئن بودم كه آن گردن بند را خودم براي اميد درست كرده بودم. درست همان لحظه اي كه مي خواست برود. تسبيجي بود با دانه هاي رنگارنگ كه مادرم از مشهد برايش آورده بود. داشت پوتين هاش را مي پوشيد كه تسبيح پاره شد. مي خواست رهايش كند اما گفتم نه و رفتم با مقداري كش ،دانه ها را سرهم كردم و انداختم گردنش . مثل يك گردن بند. همان وقت كه داشتم مهره ها را از كش رد مي كردم يك مهره ي بزرگ و آبي رنگ هم توي جعبه ي سوزن و نخ بود. آن را هم برداشتم و به بقيه ي مهره ها اضافه كردم و آن موقع بعد از سي سال آن را آويزان از قاب عكسي در خانه ي يك عراقي پيدا كرده بودم.
پعني پسر اين زن ،اميدم را كشته و اين را از گردنش باز كرده؟ يا آن را در جايي كنار جنازه هاي بچه هاي ايراني پيدا كرده؟...نكند همين پسر اين پيرزن تفنگش را سمت پسر من نشانه گرفته و او را شهيد كرده؟ خودش هم بعد كشته شده...
گردن بند را سمت پيرزن آوردم كه دست و پايش را گم كرده بود و تند تند حرفهايي مي زد كه نمي فهميدم. حتي يك كلمه اش را. گفتم: ابني...شهيد...هذا ابني...ابني...
پيرزن به دختربچه چيزي گفت و دخترك با شتاب اتاق را ترك كرد. يك گوشه من و خواهرم ماتم گرفته بوديم و سمت ديگر اتاق پيرزن بود كه ديگر ناله هايش تمام شده بود و نوحه اي آرام را زمزمه مي كرد.اتاقي كه قرار بود مهماني همراه با شادي در آن برگزار شود شده بود دو قسمت. قسمتي براي پيرزني عراقي و قسمتي براي پيرزني ايراني. دقايقي بعد دختر ابتدا وارد اتاق شد و بعد از آن يك مرد. تنومند بود و با اينكه موهاس سفيد زيادي روي سرش بود و چهره اش را كمي چروك پوشانده بود ولي به راحتي مي شد تشخيص داد كه اوهمان عكسي است كه در قاب ،كنار عكس پسر شهيد روي تاقچه بود. ما بلند شديم و ايستاديم. اول فكر كردم او را آورده اند تا ما را كتكي بزند و گردن بند را بگيرد و پرتمان كند بيرون. مرد آمد به طرف ما. هيچ نشانه اي از نرمش و مهرباني در چهره اش كه مثل تخته سنگ كهنه اي بود وجود نداشت. دستش را دراز كرد و گردن بند را مي خواست اما من آن را محكم در بغلم فشردم و فرياد بلندي كشيدم. مرد به عربي چيزهايي مي گفت كه حرف زدنش بيشتر ناراحتمان مي كرد چون نمي دانستيم چه مي گويد.
خواهرم كه مرا محكم گرفته بود و گاردي گرفته بود جلوي آنها تا مبادا بلايي سرم بيايد با عصبانيت گفت: فارسي...تَكَلَّم فارسي....مكالمه...فارسي...ترجمه...
دخترك موطلايي بيچاره. با اينكه تنها چيزي كه در آن خانه زياد بود،دختر و پسر بچه هاي جورواجور بودند اما او فقط پيغام بر و پيغام آور خانه بود انگار. مرد تنومند چيزي به او گفت و بعد از دقيقه اي يك زن جوان وارد اتاق شد. زن ابتدا به عربي با آنها حرف زد و بعد با لبخند به ما نزديك شد. به راحتي يك فارسي زبان فارسي حرف مي زد. انگار نه انگار اينجا عراق بود. خوشحال شديم كه همزباني پيدا كرده ايم.خواهرم ماجرا را براي او گفت. البته آنچه خودش برداشت كرده بود.من پيش دستي كردم و گفتم: بهش بگو اينو از كجا آوردي؟
من مي گفتم و مرد جواب مي داد و دختر به فارسي برايمان مي گفت. هرچه از گفتگوي ما مي گذشت،مرد تنومند مثل شمعي آب مي شد و چهره اش كودكانه تر و مهربان تر به نظر مي رسيد. تا اينكه اشك چشم هاش را پر كرد و از اتاق بيرون رفت.
-مي دانستيم آن شب حمله اي در كار خواهد بود. شب سردي بود. ما در جايي آن سوي هور كمين كرده بوديم. يك قايق،پانزده سرباز ايراني را آورد و پياده كرد و برگشت. سربازها نمي دانستند كه تك تكشان در تير رس حداقل سه چهار عراقي هستند. ابتدا قرار بود اجازه دهيم تا قايق دوم و سومي هم اگر هست سر برسد اما فرمانده مان دستور آتش داد. من هيچ گاه به سمت كسي نشانه نمي گرفتم. تنها تيرهايم را به سمتي خالي مي كردم.در كمتر از يك دقيقه هزاران گلوله به سمت آن پانزده نفر شليك شد. چيزي از بدن هاشان نمانده بود. هر گلوله اي يك تكه از بدن هاشان را جدا مي كرد. انگار ملخ ها به مزرعه ي گندم حمله كنند. آتش كه خوابيد ما رفتيم تا اگر كسي زنده هست تير خلاصش را بزنيم. لابلاي تكه هايي كه در هم قاطي شده بودند چشمان باز پسر جواني را ديدم. هنوز در آن روح بود. انگار من آن نگاه را مي شناختم. احساس كردم از دوستانم باشد شايد. توي چشم هاش شادي بود. من و آن چند نفر برگشتيم و گفتيم همه مرده اند. فرمانده ي بعثي مان تصميم سياهي گرفت. گفت جنازه ها را همه بياوريد روبروي مقر و روي هم كپه كنيد. چنين كرديم و من هم به دنبال آن چشم ها مي گشتم.اما پيدايش نكردم. فرمانده چند شيشه مشروب الكي آورد و گفت به افتخار عراق و صدام بنوشيم و جنازه ها را آتش بزنيم و دور آنها رقص آتش بپا كنيم. تصميم ديوانه كننده اي بود. دست و پايم به شدت مي لرزيد. مي ترسيدم مبادا در اثر آتش صاحب آن چشم ها از درد فرياد بزند و فرمانده بفهمد كه در اجراي دستورش كوتاهي شده. آنوقت سرو كار من و آن دو سه نفري كه براي تير خلاص رفته بوديم،تيرباران بود. حتي ممكن بود به خانواده هامان هم آسيب برسد. به جستجوي چشم ها برآمدم. هر طرف آن كپه را كه نگاه مي كردم نمي ديدمش. بساط نوشيدني را آوردند پاي جنازه ها. فرمانده يك شيشه را كامل روي جنازه ها خالي كرد و بعد براي همه ريخت. مستانه مي خنديد. ناگهان چشم ها را ديدم. مي توانستم با سرنيزه ام روح آن ها را بگيرم.در جايي بودم كه در آن تاريكي كسي مرا نمي ديد. ناگهان ديدم چشم ها به سمتي اشاره مي كنند و مرا دعوت مي كنند چيزي را بردارم. رد نگاهش را كه گرفتم به گردنش رسيدم كه اين گردن بند به آن بود. خوب كه نزديك شدم ديدم كه او دست ندارد. گردن بند را كشيدم و از سرش در آوردم. چشم ها شادتر شدند. سرنيزه ام را در آوردم تا كارش را تمام كنم. اينطور او هم كمتر زجر مي كشيد و من هم از خطر جدا مي شدم. اما آن نگاه ها. آن نگاه ها بدنم را به زمين ميخ كرده بودند. اشكم سرازير شده بود .فرمانده آتش را به پا كرد و كاروان مستان دور آتشي كه از جنازه ها شعله مي كشيد مي خواندند و مي رقصيدند. نگاهم به چشم ها ماند تا اينكه همه چيز سوخت. اما ان چشم ها هنوز روح داشت. چشم هايي كه حتي به خاكستر هم كه نشسته بودند باز هم بيدار و باز نگاهم مي كردند. ...
حالا تو اينجايي و مي گويي مادر آن چشم ها هستي...بردار... من اين امانت را براي تو نگه داشته ام....
مي شمرم.47 دانه.به تعداد سالهايي كه از عمر اميدم مي گذرد. گردن بند را توي قبر مي اندازم.به اندازه ي قبرهاي ديگر نيست ولي همين هم كافي است. حالا ديگر من هم مادر شهيدي هستم كه پسرش قبر دارد. حالا ديگر منتظر صداي در نيستم. حالا ديگر اگر تابوت هايي را روي تريلي بگذارند فقط برايشان اشك مي ريزم.من هم ديگر بايد يك گلاب پاش بخرم و يك زيرانداز و بعدازظهر هاي پنج شنبه و شبهاي قدر و سال تحويل و خلاصه بر هر بهانه اي بيايم دست بكشم روي قبر پسرم. با گلاب آن را بشويم و صورتم را روي آن بچسبانم و زيارت عاشورا بخوانم. مادر شهيد بودن هم براي خودش عالمي دارد. .....
پايان....
کد QR اثر | |
عنوان اثر | پياده آمدم شايد.... |
هنرمند | مهدي باتقوا |
ارسال شده در | 1395/10/03 |
تگ ها | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین حواشی_جذاب_اربعین_حسینی تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی |
نظرات