1080، خاطره ای که به کریمه اهل بیت بدهکارم.
1395/09/30
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده....
مسیرش نه جاده به جاده طی میشود که باید پله، پله آسمان خدا را نشانه گرفت تا به کربلا رسید، این چه شوقی است که هرم التهابش جگر میسوازند و محرم سرش حبیب است و حبیب.
زیارت یکباره محبوب زیباست و قدم بر بال اشتیاق، پیمودن جاده محبتش زیباتر، نه دل به دیدار حریمش آرام میگیرد و نه چشم از وصل نگاهش سیراب میگردد.
اگر عشق، عشق باشد وصل عطش افزاست ، عطشِ وصالی دوباره، اینها را قلبم گواهی میدهد که اینک قلم در دست واژه میآفریند و تو خود تصدیقی سخنان دلم را، که هرکس را در این عالم ذره ای از جام زلال بندگی چشانده باشند تا ابد مست شراب مهر حسینی است.
حسین، تجلی عشق است که لباس حضور به تن کرده و قطعه قطعه تنش سطر به سطر آزادگی سروده است.
دلم باز هوای اربعینش را کرده است، نسیم زیارت اربعین سید الشهدا کوچه پس کوچه های شهر را بهشت حضور زائران کرده است، هر بار که به عزم کاری قاب چشمانم به گنبد بانوی کرامت، حضرت معصومه –سلام خدا بر او باد- گره می خورد؛
گرداگرد حریمش را مملو از تکاپوی عاشقانی می بینم که شهر ودیار خود را ترک گفته و به میقات وادی عشق مشرف می شوند. به راستی اینان درک می کنند که موسی را چه صدایی به سوی خود خواند و تاج نبوت بر ضمیرش نهاد.یکی از دهات کوره های تربت جام آمده است و دیگری به لهجه شمال تکلم می کند، مادری که لباس کویر نشینان به تن کرده است و پیرمردی که به هنرمندان پایتخت می ماند، جوانانی که از کاروان پاکستانی های عاشق هستند و کودکانی که در آغوش والدینشان آرامش را دربر گرفته اند، همه و همه آمده اند تا پر پرواز خویش را از این حریم نورانی به سوی میعادگاه عشاق بگشایند.رها و بی پروا...حتی خدام حرم بانوی شهر نیز در تدارک «موکب حرم حضرت معصومه» هستند، بنرهایی که در گوشه و کنار صحن زائران را به خود می خوانند این مژده را می دهند.
بیش از پیش حسرت به قلبم می نشنید؛ به خود نهیب می زنم که این منم من ...آنکه قدر مسلم میهمانی امسال، حسینی از کفم رفته است. هر بار باهمین خیال گرمای اشک گونه هایم را می سوزاند.
دیگر به خانه رسیده ام، تا کلید را چرخانده و وارد شوم، یکی از همسایگان را می بینم که به شتاب سوی من می آید، مبهوت می مانم که چگونه مرا در آغوش کشیده است، نجوایش را می شنوم که مرا حلال کن که حسین مرا نیز خوانده است.لبخندی کمرنگ بر لبانم جوانه می زند و دستان غم قلبم را می فشارد که ای عزیز فاطمه! آیا مرا اضافی دیدی که به خانه ات راه ندادی؟
فضای خانه پر است از سکوتی گیرا و مبهم. انتظار نیز جز این نیست وقتی مرد خانه غمگین است و نوعروسش متحیر.آیا صدایی جز سکوت شنیده می شود؟ دلم برای «فاطمه» می سوزد، بازاری که تجارت کوچک مرا به زمین زد معامله ای ناجوانمردانه با او کرده است وشریک زندگیش را مغبون و افسرده.
بارها به خودم گفته ام که او را شریک درد وبلای خویش نساز، هرچه نباشد جوان است و به شوق تلخ کامی ها قدم به زندگی تو نگذاشته است ولی غصه ها ناتوانم کرده است.
بوی چایی تازه دم می آید و صدای بانوی خانه طنین می اندازد: محمد جان! به دل بد راه مده، خدایت کریم است و ما غافل.
لبخندی ساختگی به لبانم می نشانم که شک دارم باورش کند و پاسخش می دهم: همینطور است که میگویی. لحظه ای سکوت می کنم و برای صدمین بار تکرار می کنم: فاطمه جان مرا ببخش، از وقتی بدهی هایم زیاد شد و شریکم مرا تنها گذاشت و همه چیز را از دست دادم نتوانسته ام برایت...
سخنانم را می برد؛ بس کن محمد. باتوهم پیمان شده ام که در سختی ها کنارت باشم، درخوشی ها که هر کسی کنارت خواهد بود.
به یاد دوستانی می افتم که در روزگار خوشی گرداگردم حلقه می زدند واینک... تحمل هرچیزی برایم آسان است ولی من که هر سال میهمان اربعینی حسین بودم اینک پاهایم از بوسه بر جاده عشق از نجف تا به کربلا محروم مانده اند.چرا؟
فکری به ذهنم می رسد. بازهم خواهم ایستاد پر قدرت تر از قبل! اوضاع را سروسامان خواهم داد، بازار را از دست داده ام ولی هنوز مقداری اسپیس و وسایل نمایشگاهی در انبار دارم، حال که توان اجاره مغازه ندارم، چرا تبلیغاتی نکنم و با آنانکه بازار را از چنگ من در آوردند رقابت نکنم؟لبخند میهمان لبانم می شود.
فاطمه هم بی اختیار لبخند می زند و به شوق می نشیند تا فکرم را برایش زمزمه کنم.
کار ساده است فاطمه! این روزها دنیای فضای مجازی گرم است، تبلیغات می کنم که «نصب اسپیس های نمایشگاهی با کمتر از نصف قیمت ویژه اربعین».لبخند بر لبان همسرم می خشکد!نصف قیمت؟ مگر می شود؟بیش از این مقدار باید هزینه کارگر بدهی.راست می گوید ولی چاره چیست؟ این آخرین راهی است که به ذهنم می رسد تا هزینه سفر به کربلای حسین را فراهم کنم.دیگر راهی نمانده است. والبته زمانی!
اگر دیر بجنبم نه....وارد سایت دیوار می شوم و آگهی خود را با بهترین قلمی که توان نگارشش را دارم درج مینمایم.صدای اذان در گوشم می پیچد.
الهی به امید تو، سجده شکر نمازم را که به جا می آورم دل از مهر نمی کنم و زیر لب زمزمه می کنم؛ ای کریمه اهل بیت ، می گویند تو آنی که قبل از خواهش مستمند اجابتش می کنی، این همسایه ناچیز خود را به کرم بنواز، که تو از خاندان کرمی. زندگی به سختی می گذارنم و بدهکار و مغبونم تو خود می دانی ولی من از تو مال دنیا نمی خواهم، فقط به قدری که اربعین میهمان حسین شوم، همین .شفیعه خواهشم باش نزد خدای متعال.با قطره اشکی دعایم را امضا می کنم.
صدای دریافت پیامک را از تلفن همراهم می شنوم، فاطمه از من خوشحال تر می شود و من از او.
بی اختیار به سمت موبایلم می شتابم وبه صفحه آن خیره می شوم که اولین مشتری من چه کسی خواهد بود؟ متن روی صفحه موبایل شوقم را آتش می زند و قلبم را.... « محمد جان، حسین مرا نیز طلبید،حلالم کن عازم زیارت کربلایم».تا شب اوضاع همین است وتا فردا هم.حتی یک مشتری...کنار پله های ورودی خانه چشمم را موتور زنگار گرفته ام به خود قفل کرده است که رفیق گرمابه وگلستانم بوده وهست. هر چه دوستانم مرا تنها گذاشتند مردانه همپای من همه شهر را در نوردیده است. در افکار پریشان خویش غوطه می خورم که موبایل به لرزش می افتد، صفحه گوشی نام یکی از دوستانم را نشان می دهد که قصد صحبت با من را دارد، می دانم که هدفش چیست؟ آنقدر خیره به صفحه موبایل می مانم تا تماس پایان می یابد ولی دیری نمی پاید که دوستم پیام می دهد، می خوانم و جان خود را بازهم آتش می زنم: محمد ، میخواهیم برویم به کربلا اگر امسال هم راهی هستی همراه ما شو. بسم الله.تاریخ حرکت...
موبایل را به گوشه ای پرتاب می کنم. و سرم را به زانوانم فشار می دهم. احساس می کنم تب کرده ام! تبی سرد و سوزناک! سرم سنگین تر از همیشه است. زمزمه عاشقانه مداح پیر محله را به یاد می آورم
«کربلا کعبه دلهاست خدا می داند ...دیدنش آرزوی ماست خدا می داند
اولین مستمع مجلس پر فیض حسین .....مادرش حضرت زهراست خدا می داند»
فاطمه در خانه نیست پس باکی از گریه کردن ندارم، لحظاتی بعد صدای هق هق ام به مادر جوان از دست داده ای می ماند که حرفهایش مبهم است ولی خودم که می دانم چه می گویم!
«حسین جان!، هر سال میهمان کربلایم کردی و امسال که زمین خوردم مثل همه دوستانم مرا تنها گذاشتی؟ عزیز فاطمه! مرام تو شهر آفاق است از تو دور است که درمانده را زمین بزنی، آیا رواست که آبرویم نزد دوست و آشنا برود که محمد امسال از بی پولی نتوانست کربلا برود؟ تو فرزند یتیم نواز عربی حسین. دلم به تکاپوی کربلای توست، خودت به رزق اربعین عادتم دادی، به علی اکبرت قسم که وسایل سفرم مهیاست و عزمم راسخ ولی .... تو که مسکین ویتیم و اسیری را میهمان سفره خود کردی چگونه روا می داری که عاشقت چنین در حسرت بسوزد؟ اگر تو نیز چون مردم از من روی گرداندی چاره ای نیست. من از کودکی شیدای حسینیه تو بودم، اینک اما زمین افتاده ترینم مولا...هر چه خود می پسندی همان کن»
صدای باز شدن در می آید حتما «فاطمه» آمده است، به سرعت به درون اتاق می خزم، نوعروس بیچاره مرا می خواند، صورتش از امید برق می زند :نگران نباش محمد جان، سبزی گرفتم می خواهم برایت آش نذری درست کنم، که مشتری پیدا کنی. سکوت می کنم، که دلش را نشکنم.درونم اما پر از غوغاست... دیگر زمانی نمانده که کسی سراغ اسپیس های مرا بگیرد. روزگاری در این شهر رقیبی نداشتم ولی از وقتی شریکم پشت مرا خالی کرد، رقیب زیاد شد و مشتری ها پراکنده . من ماندم و دهها میلیون قرض، حتی حاضر شدم روزه استیجاری بگیرم تا قرضهایم را پرداخت کنم ولی سختی ها بیش از توان من بوده و هست.
نمازم مغرب وعشا را که خواندم تلویزیون را روشن کردم تا به تماشای برنامه ای بنشینم که نمی دانم چیست؟! تمامی شبکه ها برنامه هایشان آذرخشی افروخته است به قلب شکسته ام. «فاطمه» می فهمد و تلویزیون را خاموش می کند. بی نوا از ظهر آش نذری پخش کرده و خسته است، من اما فقط نگاه کرده ام.
نمی دانم چرا مهربانی این دختر تمامی ندارد، عرق شرم به پیشانی خشکم می نشیند.دیگر توان و تحمل ندارم، لباس به تن می کنم تا از خانه فرار کنم، اشتباهی که «فاطمه» را هم به ستوه می آورد، بس است محمد! شاید حکمت خداست که نروی، صبر داشته باش، شاید سال آینده مسافر شدی.
حتما همینطور است! درست می گوید، شاید تا سال آینده بازار درست شد! امسال که من زمین خورده ام و زمین خورده را کسی به جایی دعوت نمی کند.چشمانم به قاب عکس کربلا می افتد که سال قبل از آنجا خریده و هر روز با آن سفر دل می کردم. بی اختیار به یاد موکب های عراقی می افتم که دست التماس به دامان زائران عاشقی می زنند که مسیر محبت طی می کنند. همیشه به خودم می گفتم کاش من هم خادم می شدم، لذتی وصف ناشدنی خدمت در موکب ابوالسجاد.
چه خوش خیالم من! به دنبال خدمت می گردم وامسال از زیارت هم بازماندم.آغوش مادرم را کم دارم دلم شکسته و ابری مه آلود بین من وعکس حرم فاصله انداخته است، صدای زنگ موبایل بلند می شود، شوقی ندارم حتما یکی از دوستانم است که عزم سفر دارد. «فاطمه» اعتراض می کند که چرا گوشی را بر نمی داری؟ جوابی نمی دهم. زنگ قطع می شود ولی لحظاتی بعد دوباره زنگ می خورد! این بار فاطمه خود دست به کار می شود تماسی ناشناس است، می گوید حتما یکی از مشتری هاست، می گویم دیگر چه فایده ای دارد، کارگری باقی نمانده است که سفارش قبول کنم. تلفن را برندار. «فاطمه» اما لج کرده است، حداقل پاسخش را بده کار تو از ادب به دور است، نگاهی به او می اندازم و به پاس زحماتی که برایم کشیده است، انگشت اشاره بر دایره سبزی که روی صفحه گوشی ظاهر شده است می کشم.
شخصی پر از انرژی می خندد و تکلم می کند، می شناسمش، بهشتی نامی است که مدیر اداره تبلیغات حرم حضرت معصومه«سلام خدا بر او باد» است، روزگاری یکی از مشتریان من بود ولی از وقتی مقدار زیادی اسپیس خریداری کرده اند کمتر سراغم را می گیرند، ولی این بار فرق می کند، سخنانش بوی اعجاز می دهد:
شنیده ای که کنار ستون 1080 و در مسیر زوار اربعین، موکب حرم را به پا کرده ایم، فضا بزرگ است و سخت افزارمان محدود علاوه بر تمامی اسپیس هایی که داری، به مدیریت فنی خودت هم نیاز داریم، ضمناً وقت این راهم نداریم که قبول نکنی، فردا با گذرنامه ات به حرم مراجعه کن تا کارهای اداری را انجام دهیم. راستی همسرت را نیز می توانی همراه بیاوری!
او مکالمه را قطع می کند، ولی من واشکهایم با کریمه اهل بیت حرفها داریم، «فاطمه» میان خنده گریه می کند یا میان گریه می خندد را نمی دانم، ولی او نیز چون من آماده می شود تا به بوسه ای از ضریح کریمه شهر، روزه فراق افطار نماید.
ما نیز به موکب 1080 حرم می پیوندیم چرا که حسین، حسین است.
کد QR اثر | |
عنوان اثر | 1080، خاطره ای که به کریمه اهل بیت بدهکارم. |
هنرمند | فاطمه مدحج |
ارسال شده در | 1395/09/30 |
تگ ها | #طریق_الحسین #اربعین_95 |
نظرات