نبرد بزرگ
1395/09/26
نبرد بزرگ
اگر در واقعه ی کربلا حضور داشتی، جزو کدام لشکر بودی؟ لشکر امام حسین و یا لشکر یزید؟ این مسئله مدتها ذهن تو را به آن مشغول نموده بود. مسئله ای که با گذشت زمان اهمیتش برایت بیشتر می گردد. فرصتی به تو داده می شود تا شاید بتوانی جواب این مسئله را پیدا کنی و یا بهتر گفته شود، نقش تو در این واقعه چه بوده است؟ شبی به خواب می روی و در عالم رویا می بینی به صدها سال دورتر از زمان خودت رفته ای.
***
در نخلستانی نزدیکیهای شهر مشغول بیل زدنی و عرق از پیشانی، سر و رویت جاری شده است. کاری سخت و طاقت فرسا، در مکانی که درختانش زمخت تر از خاک آنجا می باشند. و این شراره ی خورشید تابان و عرق ریختنت بخاطر ایجاد شرایطی است برای به ثمر رسیدن محصول درختان خشن. نخلستان محل کار تو است که سالهاست به آن مشغولی و در قبال انجام امور باغبانی، پشیز ناچیزی عایدت می گردد.
موعد اذان است و آماده ی رفتن به مسجد می شوی. تو مرد با تقوایی هستی و اعمال دین را به موقع انجام می دهی. وارد مسجد می شوی و نماز وقت را به جماعت به جا می آوری. پس از اتمام نماز، پنج نفر که همگیشان لباسهای متحد الشکل سیاه رنگ به تن داشتند از میان نمازگزاران به پا می خیزند و کنار منبر قرار می گیرند. یکی از سیاهپوشان که کمی مسن تر از بقیه است به سخن می آید:
مومنان! در سدد تدارک سپاهی بزرگ، برای نبردی بزرگ هستیم. برادرانی که تمایل به پیوستن به سپاه بزرگ را دارند می توانند حضور خود را اعلام نمایند. کسانی که به سپاه بزرگ می پیوندند منافع زیادی نصیبشان می گردد. از زمانی که حضور خودشان را اعلام کردند، روزانه مزد خیلی خوبی دریافت می کنند. اگر در تمرینات شرکت کنند، مزد جداگانه ای دریافت خواهند نمود. کسانی که افراد دیگری را جهت حضور در سپاه تشویق نمایند، به ازای هر نفر، به مقدار سی روز مزد روزانه اش را به عنوان پاداش دریافت می کند. در طول شرکت در تمرینات کسانی که در مبارزه، مهارتهای خاصی داشته باشند طبقه بندی شده و بر اساس این طبقه بندی، مزد روزانه شان افزایش می یابد. مهارتهای خاصی که مورد نظر است شامل: شمشیر زنی، تیراندازی، مبارزه با نیزه، اسب دوانی و مبارزه ی تن به تن می باشد. از میان مبارزان ماهر در هر زمینه بهترینشان به عنوان فرمانده و کمک فرمانده برگزیده خواهند شد. فرماندهان و کمک فرماندهان نیز متناسب با سمتشان، مزدی خیلی بیشتر و قابل توجه خواهند گرفت. غنایمی که پس از نبرد جمع آوری گردد، میان تمامی نفرات شرکت کننده از سربازان گرفته تا کمک فرماندهان و فرماندهان تقسیم خواهد شد. کسانی که اعلام حضور می کنند باید به این مطلب مهم توجه داشته باشند که اگر پس از اعلام حضورشان پشیمان شوند و قصد پا پس کشیدن داشته باشند جان خودشان را در خطر خواهند انداخت و هیچ رحمی به آنان نخواهد شد.
برادران! موقعیتی بسیار عالی در انتظار تک تک شماست. موقعیتی با پاداش بسیار زیاد. هر یک از شماها می توانید راه چند ساله را یک شبه طی نمایید. فرصتی در سر راهتان قرار گرفته که شاید دیگر سراغتان نیاید؛ نه سراغ شما و نه سراغ فرزندان و حتی نسل های بعدتان. در ضمن بعد از نبرد، افراد سپاه در صورت تمایلشان می توانند بر سر سمتهایشان باقی بمانند؛ از مزد و مستمری ثابت و بیشتر از زمان جنگ، برخوردار شوند. حتی اگر کسی در زمان نبرد از خودش دلاوری و رشادت نشان داده باشد، با توجه به لیاقتش جایگاهی بالا پیدا می نماید و سمت و منصبی خاص با مزد و مواجب بسیار بسیار بالا به وی تعلق می گیرد.
همهمه ای در میان نمازگزاران بر پا می گردد. عده ای بر می خیزند و همان دم اعلام آمادگی می نمایند. از جایت بر می خیزی و از مسجد خارج می شوی. راه خانه ات را در پیش می گیری. در راه به فکر افرادی هستی که در مسجد سخنرانی کرده اند. به خانه ات می رسی. در را باز می کنی و وارد می شوی. فرزندانت که در حال بازی هستند به سمتت می آیند. از دیدنت به شوق آمده اند. تو نیز از خوشحالیشان خوشحال می شوی، روی زمین زانو زده و در آغوششان می گیری. همسرت به استقبالت می آید. همسر مهربانت که همیشه به تو احترام و توجه داشته است. سلامت کرده و خسته نباشیدت می گوید. سلامش را جواب گفته و به پا می خیزی. با لبخند نگاهش می کنی. همسرت می پرسد: با خودت از نخلستان خرما نیاوردی؟ سرت را پایین می گیری و می گویی: صاحب نخلستان امروز نیامده بود؛ و نتوانستم از او خرما بگیرم. همسرت می گوید: خودت مقداری خرما می آوردی و فردا به او می گفتی. جواب دادی: درست نبود که بدون اجازه اش خرما بردارم. همسرت لبخندی زده و می گوید: اشکالی ندارد، امشب را نان و نمک با آب می خوریم.
شامت را خورده ای و برای خواب به بستر می روی. خواب به چشمانت نمی آید. به فکر شام امشبی. نان و نمک با آب. نتوانستی مقداری خرما برای شام تهیه کنی. اما، صاحب نخلستان که نبود؛ و بدون اجازه نباید خرما بر می داشتی. ولی چه اشکالی داشت که با خودت خرما می آوردی و فردا به او اطلاع می دادی؟ خودت را شرمنده ی همسر و فرزندانت می دانی. دلت می خواهد خانواده ات در رفاه و آسایش زندگی کنند. چرا باید آنان با شکمی نیمه سیر و اغلب گرسنه به خواب بروند؟ چرا باید خانه ی خرابه ات مال خودت نباشد؟ چرا باید در نخلستانی کار کنی که مال خودت نیست؟ نخلستانی با کاری طاقت فرسا و مزدی اندک. چرا نباید نخلستانی از آن خودت داشته باشی؟ نخلستانی که خودت در آن سروری کنی و چند کارگر برایت کار کنند و مزدشان بدهی. در افکار مختلف هستی که بالاخره به خواب می روی.
چند روز بعد که برای ادای نماز به مسجد می روی. باز مردان سیاهپوش بعد از انجام نماز، مطابق روزهای گذشته جهت جمع آوری سپاه سخنرانی می کنند. حرفهایشان تازگی ندارد و همان حرفهای گذشته است. پس از سخنرانی سردسته شان، عده ای جهت اعلام آمادگی برای شرکت در جنگ به پا می خیزند. در میان نفرات، تو نیز به چشم می خوری.
***
نبردی که منتظر آن بودی آغاز می گردد. سپاهیان همگی لباسهای یک جور و یک رنگ به تن داشتند. تا چشم کار می کند سرباز می دیدی. گویی تو هزاران هزار نفر شده ای و برای نبرد لحظه شماری می کنی. جوشن و کلاه خود چقدر به تو می آید. چهره ات دیدنی شده است. چرا که تا قبل از آن چنین قیافه ای به خودت نگرفته بودی. ابروهایی در هم گره خورده، چشمانی وغ زده و دندانهایی به هم فشرده. تمامی اینها چهره ی سربازان را چنان خشن و غضبناک نموده بود که اگر مادرانشان در این لحظه حاضر می شدند، شاید فرزندان خود را نمی شناختند. چنین تغییر قیافه ای که طبیعی تر از چهره ی واقعی تو بود، شاید ناشی از حضورت در چنین جمعی بوده است. و یا به تن نمودن چنین لباسی خاص و قرار برای جنگیدن، سربازان را دچار چنین جذبه ای نموده است.
دچار تشویش و اضطراب شده ای. اضطرابی که تا قبل از این تجربه اش نکرده بودی. اضطراب برای چه؟ آیا این اضطراب ناشی از ترس تو است؟ کدام ترس؟ تو که ترسو نبودی. اینها سوال و جوابهایی هستند که در ذهنت و با خودت می کردی. تپیدن قلبت چنان تند شده است که در این هیاهو و فریادها، قادر به شنیدنش شده ای. و نزدیک است که سینه ات را بشکافد و به بیرون پرتاب شود.
شخصی گردنت را با شمشیر میزند. سرت با شتاب بر روی ریگ و خاک پرتاب می شود و غلتان به دسته ای خار گیر می کند و از گردنت، خون غلیظی جاری می گردد. این تصوری بود که در ذهنت نقش بست. به خودت گفتی اینجا چه می کنم؟ با صدای فریادی به خود آمدی. بیشر که توجه کردی دیدی که هر دو سپاه، بهترین جنگجویانشان را به نوبت به میدان می فرستند تا برای هم رجز بخوانند. چهره ی مبارزین، ناآشنا بوده و همچنین واضح نمی باشد. کمی گوش کردی. صداهای ضعیفی را شنیدی. هر چه دقت کردی، کلمات نامفهوم تر می شدند. پس از مدتی صدای به هم خوردن شمشیر دو جنگجو را تشخیص دادی. در اثر برخورد دو آهن، انگار صدای زنگی مدام تکرار می شد. صداها مبهم بودند، فاصله ات بسیار زیاد و از معرکه دور بودی. بار دیگر در خودت فرو رفتی. به یاد سر شمشیر زده ات افتادی و بر خود لرزیدی. عرق سردی بر پیشانی و پشت گوشهایت احساس کردی. کلاه خود چنان در سرت فرو رفته بود که گویی عضوی از اندامت است و سدی برای تعرق بدنت شده است. پس این عرق چه بود؟ این تعرق، ترشح ترس تو بود از تصور قطع شدن سرت. چه زجر درد آور و چه مرگ هولناکی است. اینها همه افکاری بودند که با خود می اندیشیدی.
صحنه ی تصور قطع شدن سرت را چند مرتبه ی دیگر، در خواب دیده بودی. برایت عجیب بود که این بار در بیداری و واضح تر از دفعات قبل، این صحنه را می دیدی. از آنجایی که فردی منطقی هستی با خود گفتی: تکرار این خواب باعث شده است اکنون نیز که در حال انتظار هستم، تصور چنین خوابی را بنمایم. هر چه هست فکر و خیال است و توهم.
انتظار همانند خواب است؛ با این تفاوت که بیداری، و بدتر از آن نیست که قادر به انجام هیچ کاری نمی باشی. تمامی سربازان در صفوفشان که ابتدا و انتهایش معلوم نبود منتظر بودند. آنهایی که جزو پیاده ها بودند در عقب و سواره ها نیز در جلو قرار داشتند. اما همگی در این زمان انتظار و معطلی به چه می اندیشیدند؟ تو در صف پیاده ها ایستاده ای. بازتاب صدای پهلوانان رجزخوان توجه ات را به خود کشاندند. بر روی سر پنجه ات کمی بلند شدی و سرک کشیدی تا بهتر ببینی. تا فهمیدی کارت بیهوده است، راحت ایستادی و باز به فکر فرو رفتی. جسمت در میدان جنگ و حواست هر جایی به غیر از اینجا بود. بر لبان به هم فشرده ات لبخند کوچکی نقش می بندد.
به یاد فرزندانت افتادی. با خودت زمزمه کردی به خاطر فرزندان عزیزم اینجا هستم. یکی از سربازانی که کنارت ایستاده بود می پرسد: چیزی گفتی؟ سرت را به سمتش برگرداندی و با سردی نگاهی به او انداختی. بدون اینکه چیزی بگویی، با لبانی به هم فشرده تر رویت را برگرداندی. باز لبخندی می زنی. در خیال، فرزندان عزیزت را می بینی که از سر و کولت بالا می روند. بغلشان می کنی و به نوبت بر روی شانه هایت می نشانیشان. صدای خنده شان بهترین صدای دنیاست. صدای زندگی است. صدای امید است. همسرت را می بینی که کمی دورتر ایستاده و نگاهتان می کند. دستانش را در هم حلقه نموده و سرش را کمی کج کرده و لبخندی بر لبانش دارد. خیره نگاهش می کنی. چهره اش زیباترین تصویر دنیا است. همسر و فرزندانت را ارزشمندترین موجودات عالم می دانی. حاضری جانت را برایشان فدا کنی. جان ارزشمند تو در قبال آسایش و آرامش عزیزانت هیچ ارزش ندارد. صورتت خیس شده است. خیسی صورتت این بار از عرق کردنت نیست. این ترشح احساس تو است که با یادآوری خانواده ات و تلنگر عشقت به ارزشمندترین دارایی ات در دنیا می باشد. قطراتی اشک صورت غبار گرفته ات را شستشو می دهند.
لایه ای از انتظار بر صورت سربازان نشسته است. لایه ای از گذشت زمان که در این صحرای محشر به صورت نقابی خاکی بر چهره هایشان زده شده است. نقابی که معلوم ننماید تو در نبردی حضور یافته ای. نبردی که هنوز به درستی برایت معلوم نیست چه کسی به چه کسی است. بی اختیار با خودت گفتی اینجا چه می کنم؟ شانه ای بالا انداختی که نشان از سردرگمی تو می باشد. سربازی که در کنار تو است زیرچشمی نگاهت می کند اما حرفی نمی زند. با خودت می گویی حالا که اینجا هستم و خودم انتخاب کردم که اینجا باشم. انتخاب؟ انتخاب چه چیز؟ انتخاب سرباز شدن و جنگیدن؟ انتخاب حضور در چنین معرکه و صحرای محشری> خودت انتخاب کردی که سرباز شوی و پایت به چنین معرکه ای کشیده شود. به خاطر خانواده ات خواستی که اینجا باشی.
***
دستور حمله صادر می شود. سواره ها زودتر از بقیه جلو رفته اند. پس از آنان پیاده ها به حرکت در آمده اند. تو در میان پیاده ها و شمشیر به دست پیش می روی. بدون هیچ دردسری به میانه ی میدان رسیده ای. چه محشر کبرایی برپاست. گویی قیامتی زود هنگام بر روی زمین به پا گشته است. ناگهان از حرکت باز می ایستی. با دهانی باز و چشمانی گرد شده که نشان دهنده ی تعجب و شگفت زده شدت است، روبرویت را نگاه می کنی. عرق سردی از پیشانی و گردنت سرازیر می گردد. با حیرتی که هر لحظه بر شدتش افزوده می شود، اطرافت را از نظر می گذرانی. بدنت سرد و کرخت شده است. انگشتانت که دسته ی شمشیر را خیلی محکم نگه داشته بودند، بی اختیار از هم گشوده شده و آهن بران را رها می نمایند. بعضی از سربازان بر سر جایشان میخکوب شده اند. با اینکه سایر سربازان در حال پیشروی به آنان تنه می زنند و هر چند، چند قدمی به جلو می رانندشان، یارای قدم برداشتن ندارند. با گذشت زمان بر اضطراب و وحشتت افزوده می گردد. این چه ترسی است که تمامی وجودت را فرا گرفته؟ ترسی هولناک از حضور در معرکه ای هولناک. این چه نمایشی است که تو نیز جزو بازیگران آن شده ای؟ نمایش نبرد و مبارزه. اصلا نبرد بر سر چه؟ نبرد چه کس با که؟ چه کسانی برپاکنندگان این قیامت هستند؟ در این افکار بودی که خم شدی و شمشیرت را به دست گرفتی. یکی از فرماندهان سپاه که از پشت سرت خودش را به تو رسانده بود، با تشر و ناسزاگویان دستور به حرکت کردنت می دهد. با عجله و تا آنجا که نفس داری به جلو می دوی. یکراست به دل دشمن می تازی. نه انگار که تا لحظاتی پیش دچار تشویش و اضطراب بودی. دل و جراتی مثال زدنی پیدا کرده بودی. همچو قربانی ای که با پای خود به قربانگاه می رود. این همه شجاعت را از کجا آورده ای؟ بدون این که از سرعتت کم کنی سر بر می گردانی تا موقعیت خود را دریابی. به مرکز درگیری خیلی نزدیک شده ای. تند دویدن و سنگینی لباس رزم، نفست زدنت را تند و از سرعتت کم می کند.
صداهای مرکز نبرد در هم شده اند اما می توانی به وضوح از یکدیگر تشخیصشان دهی. صدای شیه ی اسبها. صدای فریاد حمله ی سربازان. صدای به هم خوردن شمشیرها. صدای به هم خوردن شمشیر ها به سپرها. صدای به هم خوردن نیزه ها. صدای تبل ها و شیپورها. صدای به زمین خوردن اسبها و سوارش. صدای به زمین افتادن سلاحها. انگار در معرکه همه چیز و همه کس با یکدیگر سر جنگ دارند و به قصد کینه جویی و انتقام اینجا حاضر شده اند. اما اینان کی و کجا کینه ی یکدیگر را به دل گرفته بودند که این چنین با بی رحمی به جان هم افتاده اند؟
صداهای عجیبی به گوش می رسد. صدای جیغ و داد زنان و کودکانی را می شنوی. صدای زنان و کودکان؟ در این معرکه زنان و کودکان چه می کنند؟ وحشتی سراپای وجودت را فرا می گیرد. سربازی از لشکر دشمن به سمتت می آید و از پشت سر قصد حمله به تو را دارد. یکی از فرماندهان سپاهت سوار بر اسب، به موقع سر می رسد و با یک ضربه ی شمشیر، فرد مهاجم را به هلاکت می رساند. متوجه پشت سرت می شوی و فرمانده بر سرت فریاد می کشد که حواست را بیشتر جمع کنی. سربازی از سپاه مقابل از روبرو نزدیکت می شود. فرمانده با حمله ای سریع و با ضربه ای شمشیر، شمشیر سرباز را بر زمین می اندازد. سرباز بی دفاع، بدون هیچ واهمه ای و با چهره ای خشن و مصمم سر جایش می ایستد. شمشیرت را بلند می کنی و بر روی گلوی سرباز قرار می دهی. سر جایت خشکت زده است و هیچ عملی انجام نمی دهی. سرباز باز همان طور ایستاده است. تو نیز هنوز ایستاده ای. فرمانده فریاد می زند: بکشش! گویی کر شده ای. نمی فهمی فرمانده چه دستور می دهد. فرمانده دستور داده است که سرباز را بکشی. دست چپت را بالا می بری و دسته ی شمشبرت را با دو دست، محکم فشار می دهی. دستانت به لرزه افتاده اند. فرمانده اینبار با خشم و ناسزا فریاد می کشد: چرا نمی کشی اش؟ رحمش نکن. ناگهان شمشیر از دستت می افتد و یا شاید شمشیر را رها می کنی. فریاد می زنی: نمی توانم بکشم. سرباز با ضربه ی سریع شمشیر فرمانده بر زمین افتاده و کشته می شود؛ فرمانده با عصبانیت می گوید: سریع بر گرد عقب. بدون اینکه شمشیرت را برداری به دو به سمت عقب می روی، فرمانده سربازی را صدا می زند و دستور می دهد: به دنبالت بیاید و مراقبت باشد؛ و دستورات دیگری نیز می دهد.
با سرعت خودت را به خیمه ها رساندی. کلاه را از سرت بر می داری و کنار پایت پرتاب می نمایی. کنار یکی از خیمه ها مشک آبی آویزان شده است. آن را بر می داری و خودت را سیراب می کنی. زمین زیر پایت نیز سیراب می شود؛ چرا که بیشتر آب مشک بر روی زمبن ریخته می شود. مشک را سر جایش آویزان می کنی و همین که رویت را بر می گردانی، چند تن از سربازان را در حالی که شمشیرها و نیزه هایشان را به سمتت گرفته اند، مشاهده می کنی. در میان سربازان، فردی را که در میانه ی میدان دستور گرفته بود که به دنبالت بیاید را می بینی. سربازی که در پی تو آمده بود دستور فرمانده را به منظور سرپیچی و دستگیریت ابلاغ نموده بود. به دستور یکی از کمک فرماندهان سپاه، دستگیر می شوی. تو را خلع سلاح کرده و لباسهای رزمت را از تنت بیرون می نمایند. تقریبا عریان شده ای. به ستون نسبتا محکمی از خیمه ای با دستان از پشت بسته شده، طناب پیچت می کنند.
***
روز اول نبرد است و تو اسیر شده ای. نه اسیر لشکری که به جنگش آمده ای. به خاطر سرپیچی از دستور مافوق و عدم کشتن سرباز دشمن، در بند شده ای. اولین اسیر این نبرد. نور آفتاب، مستقیم در چشمانت افتاده است. سرت را به چپ و راست می گردانی. اما از پس آفتاب سمج بر نمی آیی. چشمانت را می بندی. اما این لایه ی نازک پلک نیز توانایی مقابله با این اشعه ی تابان را ندارد و هنوز تابش نور را احساس می کنی. با چشمانی بسته به آنچه دوست داری فکر می کنی. فرزندان عزیزت را می بینی که در حال بازی کردن هستند. همسر مهربانت در حال پخت نان می باشد.
با ضربه ای تازیانه چرت خیالت پاره می شود. اول از درد فریاد می کشی و سپس چشمانت را می گشایی. داغ تازیانه خطی سوزان از بالای راست سینه ات تا پایین سمت چپ شکمت بر جای می گذارد. اولین چیزی که می بینی زخم خون آلودت است. چه زخم دردناکی. چشمانت از درد بغض کرده اند. بدت نمی آید چشمانت را از اشک تر نمایی. اما مردانگی ات مانع از این کار می شود. سپس سرت را بالا می کنی و کسی را که تازیانه ات زده است به جا می آوری. ضارب، فرماندهی است که دستور به عقب نشینی ات داده بود. فرمانده با خشم فریاد می زند: چرا به دشمن امان دادی؟ بدون این که جوابی بدهی تازیانه ی دیگری می خوری. این بار ضربه بر صورتت زده می شود. از بالای چپ پیشانی تا پایین سمت راست چانه ات شکافی عمیق ایجاد می شود. خون با شدت به بیرون پاشیده می شود. گونه، لب و دهانت خیلی ناجور پاره شده اند. گویی لب شکری مادرزادی بوده ای. اما بدتر از همه این که از شدت ضربه، تخم چشم چپت پاره می شود. انگار سیخی داغ به چشمت فرو کرده اند. از درد پشت سر هم و مدام فریاد می کشی. فریادت تبدیل به جیغ شده است. همانند زوزه ی شغال، مثل گریه ی کودکان.
از حال رفته و بی هوش می شوی. معلوم نیست چند ساعتی را در حال بی هوشی به سر بردی. سربازی مشک آبی را بر سرت خالی می کند. با بی حالی چشم راستت را می گشایی. فرمانده روبرویت ایستاده است. از تو می پرسد: چرا به دشمن امان دادی؟ دهانت را باز می کنی تا حرفی بزنی، اما قادر به حرف زدن نیستی. لبانت چنان پاره و متورم شده اند که حرف زدن برایت سخت شده است. با اشاره ی فرمانده، فلز گداخته ای را که آماده کرده اند بر روی بدنت می گذارند. صدای سوختن پوست و گوشتت را می شنوی. چه صدای چندشناکی است. بوی سوختن گوشت تنت را استشمام می کنی. چه بوی تهوع آوری است. فریاد خفه ای از ته حنجره ات سر می دهی. هنوز فلز بی رحم بر روی سینه ات است که بی هوش می شوی. دو روز را در بی هوشی کامل به سر بردی.
پنج روز است نبرد ادامه دارد و تو اسیری. نبردی خونین و نابرابر. صدها تن از سپاهیان تاکنون هلاک شده اند. بیشتر تلفات از لشکریان تو بوده است. سربازان بخت برگشته ای که همچون تو به خاطر دریافت مواجب و پاداش و کسب مقام و منصب، جان خود را بر کف دست گرفته و با پیروی از هوا و هوسشان، کورکورانه وارد چنین منجلاب و مهلکه ای شده اند. نفرات لشکریان تو هزاران نفر و تعداد سربازان مقابل کمتر از صد نفر هستند. همراهان آنان زنان و کودکان بی دفاع و مظلومی هستند که دنبال شوهران، برادران و فرزندان خود روانه ی میدان جنگ شده اند و حاضرند برای مردان خود از جان شیرینشان نیز مایه بگذارند.
مچ دستانت که از پشت و با طناب به تیر بسته شده اند در اثر فشار وزنت در این چند روز بریده و پاره گشته اند. مچ پاهایت نیز طناب پیچی و به تیر محکم شده اند؛ و همانند دستانت پاره و زخمی شده اند. مدام سربازانی با پیکر خونین و تکه پاره شده به عقب بر می گردند تا شاید کمی استراحت نمایند و تیمار شوند. لبانشان از عطش خشکیده، و هیچ رمقی برایشان نمانده است.
یک دانه چشمت را کمی می گشایی. از تشنگی توان لب زدن نداری. به زور کلمه ی آب را به زبان می آوری. به تو گفته می شود: به سربازان خائن و ترسو آب و غذا داده نمی شود. آب و غذا برای سربازان جنگجو و تازه نفس است. حتی به آنان که زخمی شده اند نیز توجهی نخواهد شد. وقت اندک است و به جز مبارزه به چیز دیگری نباید فکر کرد. همگی برای جنگ آمده ایم و افراد اضافی و بی کار جهت مواظبت و رسیدگی به بقیه را نداریم.
ده روز است که جنگ به طول کشیده است. ده روز قتل و کشتار. ده روز زجر و شکنجه. صدها سرباز کشته شده اند. هر جا که نگاه می کنی از کشته ها پشته ای تشکیل شده است. صدها پشته از اجساد مردمانی جاه طلب که به هوای ثروت، مقام، کینه جویی، انتقام و به تصور اینکه راه درست را انتخاب کرده اند، دچار چنین سرنوشتی شده اند. سرنوشتی بد و نکبت بار که ابد از آن یاد خواهد شد.
چشمت را باز می کنی. ده روز است نه آبی نوشیده ای و نه غذایی خورده ای. تمامی بدنت به رنگ سرخ در آمده است. خون خشکیده بر بدنت، زخمها و پارگی هایت را پوشانده است. در این مدت آنقدر شکنجه ات کرده اند که در آخرین شکنجه شدنت، چیزی حس نمی کردی. این همه شکنجه کردنت برای چه بود؟ حکمت، حکم سرپیچی از کدامین دستور بود؟ سرپیچی از دستور نکشتن سرباز بی دفاع؟ یا اینکه صدای جیغ و شیون زنان و کودکان تو را به ترس انداخت؟ از تعداد سربازان دو لشکر خبردار شده بودی؟ و یا اصلا فهمیده بودی دلیل به پا شدن جنگ چه بوده است؟ این همه سوال را از خودت پرسیدی. لبخندی زدی اما چهره ی از شکل افتاده ات چیزی نشان نمی داد.
خورشید به وسط آسمان رسیده است. سرت را کمی بالا می گیری تا خورشید را ببینی. در همان حالی که هستی، در ذهنت نیت نماز ظهر می نمایی و شروع به بجا آوردن نماز می کنی. مدتی می گذرد که با صدای هلهله و شادی، چشم بی حالت را می گشایی. می شنوی که سربازان با خوشحالی فریاد می زنند که: حسین بن علی کشته شده است. سر حسین بن علی را از تنش جدا کرده اند.
عده ای سوار را می بینی که از سمت میدان نبرد به خیمه ها نزدیک می شوند. هنگام عبور از کنار تو، به فرمان جلوترین سوار می ایستند. این سوار کسی است که می گفتند حسین بن علی را کشته است. مقابلت قرار گرفته اند. سواری که دستور به ایست داده بود به تو خیره نگاه می کند. تو نیز خیره نگاهش می کنی. می پرسد: جرم این اسیر چیست؟ سربازی که نزدیکت ایستاده بود جواب می دهد: امان دادن به دشمن، سرپیچی از دستور مافوق و عدم اظهار ندامت. سوار همچنان به تو نگاه می کند. تو که تا آن موقع به سوار خیره بودی، سرت را به زور کمی بر می گردانی و جهت نگاهت را عوض می کنی. سوار دهانه ی اسبش را به قصد راه افتادن می کشد، اما انگار که چیزی به یادش آمده باشد می ایستد و دستور می دهد گردنت را بزنند. سربازی که نزدیک تو بود شمشیرش را می کشد و بالای سرت می آورد. با بی حالی سرت را کمی جابجا می کنی و در چشمان سرباز خیره نگاه می کنی. سوار اینبار با عصبانیت فریاد می زند: سرش را از تنش جدا کن. تو که هنوز به چشمان سرباز نگاه می کنی، لبخندی بر لبان پاره شده ات نقش می بندد. سرباز ضربه ی محکمی می زند و سر از تنت جدا می کند. سرت بر ریگ و خاک می افتد و غلتان به بته ی خاری جلوی اسب سوار گیر می کند. صورتت رو به بالا و چشمت همچنان باز هستند. سوار سرت را نگاه می کند که دارد با چشمانی گشاده به وی زل می زند و بر لبان پاره اش لبخندی دارد. مدتی سر جدا شده ات را نگاه می کند، سپس اسبش را هی کرده و پیش می رود.
***
جنگ به پایان رسیده است. تمامی افراد لشکر حسین بن علی کشته و سر بریده شده اند. تعداد زیادی از لشکریان تو نیز به هلاکت رسیده اند. روز یازدهم است. اسیران میدان جنگ که اکثرا زنان و کودکان می باشند را یک جا جمع نموده، و قصد خارج نمودنشان از این قبرستان را دارند. حال و روز ایشان بسیار بد و اسفناک می باشد. هم از لحاظ روحی و هم جسمی، در شرایط بدی می باشند. پس از اسیری، از دیروز چندین باز زنان و کودکان مظلوم و معصوم را در میدان نبرد حرکت دادند تا کشته های سپاهشان را با سرهای بریده و بدنهای عریان نظاره کنند. آب و غذایی به آنان داده نشده است. زنان و کودکان که از چندین روز پیش نه چیزی خورده و نه چیزی نوشیده بودند، ضعیف و ناتوان گشته بودند.
اسرا را حرکت می دهند. در حال عبور از کنار جسد تو هستند. زن و مرد جوانی می ایستند. مرد از شدت بیماری بسیار ناتوان بوده و برای حرکت، به زن تکیه داده است. رویشان را به سمت پیکرت می گردانند. چند قطره اشک به حال تو، صورتشان را نمناک می کند. اشک چشمانشان را پاک کرده و به زور لبخندی می زنند. زن می گوید: برادرم حسین خبر از تو داده بود.
پایان
کد QR اثر | |
عنوان اثر | نبرد بزرگ |
هنرمند | علیرضا بدایت |
ارسال شده در | 1395/09/26 |
تگ ها | #طریق_الحسین #جریان_سازی معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) مبارزه_با_استکبار بیداری_اسلامی اقامه_نماز |
نظرات