«وصال»
1395/09/23
«وصال»
( دلنوشته ای از اولین زیارت حرم امام حسین علیه السلام و بغضی که بالاخره ترکید، طی چند بارزیارت...)
چشمانم را دوباره باز و بسته کردم تا مطمئن شوم که بیدارم...
خواب هایم را به خاطر آوردم،
آری همین حرم، همین ضریح؛ به راستی این تعبیر رویای شب های من است...
آهسته آهسته قدم برداشتم، تا شیرینی اولین تجربه زیارت را خوب مزه مزه کنم.
انگار زمین و زمان سکوت کرده بودند و من تنها صدای طپش قلبم را میشنیدم.
وقتی که در روضه منوره قرار گرفتم و ضریح مطهر اباعبدالله علیه السلام را در مقابل دیدگان خود یافتم، لحظاتی زمان متوقف شد...
در مقابل ضریح امام حسین(علیه اسلام) ایستاده و دست ادب بر سینه نهادم؛ اما حتی توانایی گریستن نداشتم، گویا اشک هایم نیز، با دست ادب بر سینه، قیام کرده بودند و به خود اجازه ی ابراز وجود نمی دادند...
و من تنها با بُهت سلام دادم...
شنیده بودم که در این مکان، اضطراب ها پایان می یابد؛ گوئی ارباب، بر قلب زائرانش سکینه ای می فرستد؛ قطره ای از همان آرامش که بر قلب خواهرش جاری ساخت...
اما بر خود نهیب زدم:
ای دل! چرا مبهوتی؟!
مگر نفس کشیدن در هوای حرم، خواهش هر روز و هر شب تو نبود؟!
مگر هرگاه که بی تاب میشدی و عکس حرم مرهمت میشد؛ در رویا روانه حرم نمیشدی؟
مگر این نهایت تمنای تو نبود؟!
پس چرا بی قراری...؟!
این تو و این حرم
این تو و این هم وصال به رویای چند ساله...
اما
چشمانم دست از مقاومت بر نمیداشتند و «حیرت» بر دلم خیمه زده بود.
در حرم قدم زدم، یک شب جمعه ست و یک کربلا...؛
شلوغی حرم چیز عجیبی نیست؛ انگار نبض همه عالم برای این این زمان و این مکان می تپد، کافی است کمی چشم دلت را باز کنی، همه انبیا و اولیا و شهدا را میبینی که یک صدا میگویند «یاحسین...»
********
می گویند در سحرگاه جمعه می توانی عطر سیب را در حرم اباعبدالله استشمام کنی و اربابت در کنار تو نیز حاضر باشند...
و این بار من هستم که مشامم را آماده استشمام عطری خوش کرده ام؛ من بو می کشم، شاید عطر سیب روزی ام شود.
*******
ساعاتی گذشت و من در دریای افکارم غوطه ور بودم:
در آن لحظات، فاصله مکانی بین من و واقعه کربلا برداشته شده بود و در همان مکانی حضور داشتم که واقعه عاشورا را بر خود دید... حال باید ضجه بزنم و به چشمانم التماس کنم تا به واسطه اشک، بُعد و فاصله زمانی را هم پشت سر بگذارم و صدای امامم را در آن روز بشنوم...
اما چرا التماس به چشم و گوشِ سر؟!
کافی است با گوشِ جان بشنوی،
صدای چکاچک شمشیرها در میان هلهله ی دشمن، صدای تاختن اسب ها و نوای خوش باد که ناله ی ملائک را در دشت میپراکند؛ می آید
و هنوز ندای «هل من ناصر ینصرنی» به گوش میرسد...
*******
با همه ی این افکار، هنوز هم من هستم و حیرت در هوای حرم
نفسی تازه میکنم؛
بوی عود را دوست دارم...
هوای دلم ابری است؛ این هوا را دوست دارم...
قامتم از سنگینی شرم شکسته است و این شرمندگی که خبر از بازگشت می دهد را دوست دارم...
اما گویا این چشم ها نمیخواهند به مبارزه با «من» پایان دهند و اشک هایم، همچنان سرکشی میکنند.
شخصی میگفت، کربلا که بروی، انگار پرده ای از جنس صبر بر دلت می اندازند تا بتوانی این داغ را تحمل کنی و من این را با تمام وجود احساس میکنم...نمی دانم اینکه آسمان دلم ابری است ولی چشمانم نمیبارند، را به حساب قساوت قلبم بگذارم یا واقعا پرده ای بر دلم انداخته اند تا از سنگینی این داغ، جان ندهم...؟؟!!
فکر میکردم کربلا که بیام، بارانی ام، طوفانی ام؛
اما...اما گویا قرار نیست بیدار شوم...! و اگر این رویاست، کاش تمام نشود...
*********
از اصرار و التماس به چشمانم و از این مقاومت اشک هایم خسته شده ام
دیگر بی تاب شدم.دیگر تاب کابوس بیداری از این رویا را ندارم؛
اما کمی بعد، در ادامه بازی این چشم ها؛
گویا قطعه های پازل طوری دیگر کنار هم قرار گرفتند؛ انگار همه دست به دست هم دادند تا مرا بیدار کنند.
من همچنان در شوک بودم... و «حیرت» تنها واژه ای بود که میتواند وصف حال من باشد...
تا اینکه سیلی محکمی مرا هوشیار کرد؛ ایمکه شنیدم: «وقتی به ایران بازگردی کم کم میفهمی و از بهت بیرون می آیی...»
چقدر این سیلی تلخ و دردناک است؛ به تلخی پایان این سفر رویایی...
بی اراده گریستم...با هر کلام، قطره ای اشک بر کویر جانم میچکید...باریدنی از جنس حسرت و آه...
اما نه آه کافی نیست...باید پیش از آنکه دیر شود بیدار شوم...
***********
آشوبم...این حس را نمیفهمم؛ شاید خاصیت کربلاست که در آن دائم دلها در تلاطم اند و موّاج...
ولی خوب میفهمم که همه با دلِ من سر بازی دارند...
شهاب های افکار در کهکشان دلم عبور میکنند؛ غرق افکار مبهمم؛ فقط سکوت کرده ام ولی گویا با هرنفس، تمام وجودم زمزمه میکنند «یاحسین»
باز راهی حرم شدم.
قدم زدن زیر نور مهتاب، چه صفایی دارد... و نفس کشیدن در هوای «قمرین»، ماه شب چهارده در آسمان و قمر بنی هاشم در زمین...
نماز مغرب و عشا را در حرم امام حسین علیه السلام خواندم.
سجده بر تربت حسین علیه السلام، در هوای حرمش حال دیگری دارد... و در سجده پس از نماز، گویا ناگهان رعد و برقی آسمان ابری دلم را روشن کرد؛ بغضم را نگه داشتم و خود را به مضجع شریف آقا رساندم.
در مقابل ضریح شش گوشه ایستادم و ناگهان باریدم و باریدم و باریدم...
دیگر هیچ چیز را نمیدیدم، من بودم و آقا و ضریحی که سخت دل تنگش بودم؛
مثل کودکی که بخواهد در آغوش مهر مادر، یا میان دستان حمایتگر پدر آرام بگیرد، به اندازه یک عمر دلتنگ بودم...
هر چه بیشتر قطرات اشک بر کویر دلم مینشستند، تشنه تر از پیش، مینالیدم و چشمانم سخاوتمندانه میباریدند.
در آن لحظات، شمار زمان را نداشتم...اما پس از مدتی حس کردم پاهایم توان ماندن ندارند...گوشه ای زانو زدم و با زمزمه کردن هر عبارت از زیارت ناحیه مقدسه، تمام وجودم اشک می ریخت،
انگار عاشورا، مقابل چشمانم در حال وقوع بود....
به راستی گاهی «دیدن» چقدر دشوار است...!! «چشم» هم حکایت غریبی دارد...
جانم به فدای چشمانی که در عاشورا، از بلندی نظاره گر هر عبارت ناحیه مقدسه بود
جانم به فدای چشمانی که از گودال، تا آخرین لحظات به خیمه گاه دوخته شده بودند
جانم به فدای چشمانی که در آن ها تیر نشست و در لحظه ناامیدی از رساندن مشک به خیام، حتی توانایی گریستن نداشتند
.......و جانم به فدای چشمانی که هزار و اندی سال است، به سوگ این داغ نشسته تا انتقام این مظلومیت را بگیرد...
**********
ای کاش می شد همچون سیمرغی از دل این آتش متولد شوم...حالم عجب حال غریبی است.
چقدر هوا خوب است! دلم میخواهد پرواز کنم...
به آسمان نگاه کردم؛ ماه به من لبخند میزد؛ انگار خوب حالم را می فهمید...
(این نخستین تجربه زیارتی من است، البته در ماه محرم امسال و قبل از ایام اربعین این توفیق حاصل شده است...)
کد QR اثر | |
عنوان اثر | «وصال» |
هنرمند | فاطمه حکم آبادی |
ارسال شده در | 1395/09/23 |
تگ ها | معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) |
نظرات