راه پله
1395/09/15
اوست عزّت دهنده
«راه پله»
حال و هوای برنامه کلاً تغییر کرده بود،حتی پوشش مجری هم چیزی نبود که هر شب با آن اجرا میرفت یه جورای انگار امشب برنامه ویژهای بود.
آرام کبریت کشیدی سیگاری گیراندی و بر پشتی مبل سلطنتی زرشکی رنگ لم دادی،خوشحال بودی که در این وضعیت توانستی نوشتههایت را بدون اینکه ردی از خود بگذاری به دستشان برسانی،از سیگارت کام گرفتی ،به علامت سکوت که بر گوشه تلویزیون نشسته بود ذل زده بودی عجب سوژه ای mute
میتوانستی نوشته برنامه بعدی را تضمین کنی،کافی بود همین موضوع که باب طبعشان است را انتخاب کنی،آنها هم برایت در صفحات مجازی زمینه سازی میکردند و تو هم به کمک همان مثالها نوشتهات را تکمیل و برایشان ارسال میکردی.
سکوت،خفقان و یا امروزیتر،کیپ صفحات مجازی،همان کلمه mute
خاکستر سیگارت را بر ظروف یک بار مصرف تلنبار شده کنار پایه میز تکاندی و منتظر پخش برنامه بودی،از راه پله صدای رفت و آمد،میآمد طبق عادت همیشگی لعن و نفرین کردنت را شروع کردی
- این روزها چرا این اندازه رفت و آمد میکنند با تولههای ریز و درشتشان،از سر صبح پلههای آپارتمان را تق و تق بالا و پایین میپرند
صدایشان روی اعصابت بود سیگارت را بر روی ته مانده لازانیای روی میز لِه کردی،از جایت بلند شدی و به سمت در خروجی رفتی.صدای ضربه پا بر پلهها محکمتر میشد انگار بر سرت چیزی میکوبند.صدای جیغ و بازی بچهها که در فضای خالی راه پله میپیچید، بد جوری آزارت میداد عجب شکنجهای بود.
دستی را بر سرت گرفتی و با دست دیگر دستگیره در را چرخاندی،چند ماهی بود از چهار چوب آن در بیرون نرفته بودی.
آرام در را باز کردی،دو زن جلو واحد رو به رو با کاسههای سفید گلدار ایستاده بودند بچهها قبل مادرشان متوجه تو شدند،سلام کردند،دیدن موزاییکهای کف راهرو هم آزارت میداد.دست بردی و گره کراواتت را محکم کردی،بچهها به انگشترهای درشتت ذل زده بودند.
زن واحد روبروی را میشناختی،جمعهها که شاهانه تا ظهر میخوابیدی با شوهرش می آمد و خانه را در مقابل دست مزدی ناچیز تمیز میکردند.تو فقط اتاق خوابت را خودت مرتب میکردی،غذا هم که هر روز آماده سفارش میدادی بجز امروز که همه جا تعطیل بود.
زن چیزی گفت،گوشه چادرش را لای دندانهایش گرفته بود،حرفش را متوجه نشدی.
روشنایی راهرو و نوری که از پنجرههای راه پله بر در نیمه باز واحدت می افتاد،چشمانت را میزد،پشت سرت اَبری از دود سیاه سیگار به داخل راه پله هجوم می آورد،آپارتمانت پر بود از دود سیگار.
اصلا نمیدانستی چرا بیرون آمدهای،زن یکی از کاسه ها را جلو آورد با اخم بچهها را نگاه کردی و کاسه را از او گرفتی،زن داشت دلیل نیامدن این هفته را برای نظافت منزلت توضیح میداد،زمان پخش برنامه بود،بدون توجه در را بستی و با کاسه غذای که گرفته بودی برگشتی سر جایت روبروی تلویزیون.موزاییکهای کف راه پله ضربه های متوالی و صدای جیغ و دادی که در فضای خالی میپیچید مغزت را پر کرده بود.
سیگار دیگری گیراندی،تلفن زنگ خود
صدای زمخت و خش دار خودت را مدتی بود که نشنیده بودی
- شما با منزل بهمن نادری تماس گرفتهاید ،اکنون نمیتوانیم پاسخگو باشیم میتوانید پیغام بگذارید، البته اگر با سارا یا مادرش کاری دارید ،دو ماهی هست که از ایران خارج شدهاند،شمارهای از آنها ندارم،لطفا اوقات بنده را نیز با اسرار در این پیگیریها تلخ نفرمایید.
- الو بهمن...نیستی...؟ ماهواره رو برات تنظیم کردن؟برنامه رو داری؟
طرف حسابت با شبکه فارسی زبان خارج کشور، بود.
- امشب نوشته ات یکم دیرتر خوانده میشه،همه شبکههای داخلی چسبیدن به قضیه انفجار و کشته شدن اون هفتصد هشتصد نفر،باید یه کاری بکنیم،چه می دونم باید بگیم اونجا یه پایگاه نظامی بوده،انتظاردارن.تازه میخوان برنامه هارو هم بیشتر کنیم،شاید یه چیزی خواستم در مورد عملیات تروریستی فرانسه بنویسی همون قضیه کامیون چن ماه پیش،البته یادت باشه ها، قضیه عاشورا مهم تره،خیلی مهم تر،هرچه زودتر اون رو برامون بنویس،یه چیز خوب بنویس.می خوام هرکی تو ایران برنامه رو دید رخت سیاهش رو در بیاره و از فرداش پاش رو تو حسینیه نذاره. این روزها اگه...
تماس قطع شد،
صدای بوق اشغال تلفن تمام فضای اتاق را گرفت،نور آبی و روشن صفحه تلویزیون در آن روشنایی کم بر صورتت میافتاد و مدام رنگ عوض میکرد.دود سیگار هم برای رفتن سمت سقف کرم رنگ خانه و پیدا کردن درزهای ریز اتاق برای بیرون رفتن و پخش شدن در راه پله ساختمان،در پرتو همان تاریک و روشن صفحه تلویزیون،انگار می رقصید.انگار بازیگریست زیر تک نوری ویژه بر روی سن تئاتر که متن دیالوگش افکار این ساعت های زندگی توست
مدتی بود که میخواستی در ضدیت با عاشورا چیزی برایشان بنویسی،پول خوبی هم میدادند.بیشترازمتن های که در توجیه جنایات جنگیشان مینوشتی.
مذهب یعنی تمام دارای این مردم و تضعیف آن برای آنها از همه چیز مهم تر بود این را تو دیگر خوب می دانستی.
- ولی آخه مگه میشه رخت سیاه این جماعت رو اینروزا از تنشون در آورد.شاید بتونی با بمب قلبشون رو از سینشون بندازی بیرون اما این رخت سیاه رو نه،اینا پولی رو هم که از کارگری و تمیز کردن خونه این و اون در میارن خرج پختن غذای نذری میکنن و خونه به خونه پخشش میکنند،شب و روزم بحثشون فقط اینه که درآمدش حلال که باشه،حتی پولی رو که برای این و اون خرج می کنند.
صدای تلویزیون رو باز کردی مجری از مهمان برنامه که مدتها بود میشناختی حرف میزد،
- ایشان برای برقراری عدالت و آزادی بیان در ایران روزهای زیادی از زندگی و جونیشون رو گذاشتن همین رو بدونین که دکتر هفته قبل در سن چهل و شش سالگی ازدواج کردن،که البته بهشون تبریک میگیم، ایشون زندگی خصوصی خودشون رو هم وقف دفاع از حقوق...
صدای تلویزیون رو قطع کردی دیگر تاب شنیدن این اراجیف رو نداشتی،با خودت تکرار میکردی
- برای برقراری عدالت و آزادی...
از مدل موهای سرش و کراوات زرشکی که بسته بود،راحت می تونستی بفهمی زنت در خونه اون کثافت که همه عمرش رو صرف عیاشی کرده،چه کدبانویی می کنه.
- برای برقراری عدالت و آزادی...
سیگارت رو خاموش کردی،کاسه غذای نذری رو برداشتی رفتی سمت پنجره .روی زردی غذا نوشته بودند"یا حسین" یاد حرفهای زن همسایه افتادی،که این روزای آخر وقتی شب و روز بی خواب شده بودی از پشت در اتاق خوابت شنیدی،گوشه اتاق رو که تمیز میکرد برگشت و آروم به شوهرش گفت:
- به حق این ماه،امام حسین کمکش می کنه،به حق امام حسین زندگیاش رو برا میشه،معلومه دلش باخداست،اجازه بده امسال شله زردمون رو نظر کنیم برا روبرا شدن زندگیش.از وقتی خانومش رفته،بنده خدا اسیر شده تو این قوطی کبریت.یا امام حسین یه راهی براش روشن کن
پرده رو کنار زدی کاسه غذا رو با یه دستت گرفته بودی،داشتی خفه می شدی با دست دیگت کراواتت رو باز کردی پرت کردی روی دسته مبل سلطنتی زرشکی رنگ،دستههای عزاداری رو اون طرف خیابون میدیدی،پنجره رو باز کردی صدای نوحه با باد گرمی وارد اتاق شد.
تلفن زنگ خورد دوباره رفت روی پیغام گیر...شما با منزل...
مجری از تلویزیون نوشتههای ارسالی تو رو با اسم مستعار" بهامن "بلندبلند و شمرده میخواند،انگار تا حالا کسی اینطور به حق،در یک شبکه ماهوارهای صحبت نکرده بود.
داد و هوار طرفت با آن شبکه فارسی زبان خارجی،از پیغامگیر تلفن تا راه پله آپارتمان هم میرفت ،فقط فحش بارت میکرد
- این پرت و پلا ها چیه نوشتی؟مرد ناحسابی من به تو اطمینان داشتم،نوشتت رو نخونده فرستادم برا پخش، بار اولت نیست تو همین شبکه صد تا نوشته ازت خوانده شده ،بگو چرا متن رو لحظه آخر فرستادی! مرتیکه این چرت و پرتا چیه؟ اعترافات چیه؟اسم مارو چرا بردی آخه؟حیف اون همه شهرت و جایگاه نبود که داشتی؟آخه کی گولت زده و بخاطر پول نوشتم اینارو یعنی چی آخه مثلا یه نویسنده ای آخه.چطوری من اینارو درست کنم همه مون رو بد بخت کردی،آخه مگه اونا چی بهت میدن فک نکن اینام احمقن قبل اینکه تو صفحات مجازی خودت پخشش کنی خودشون به عنوان یه مشت دروغ میخونن گند زدی آخه به همه اعتبارمون ،اونا مشکل ندارن که همین فردا پخش میکنن به زور حکومت اینارو نوشتی پول حرام ما...
تماس قطع شد
صدای بوق اشغال تلفن تمام فضای اتاق را گرفت،نور نوای نوحه و بادی گرم از پنجره داخل میومد.
پایان
ایوب رضایی
09149996506
مهر 1395
کد QR اثر | |
عنوان اثر | راه پله |
هنرمند | ایوب رضایی |
ارسال شده در | 1395/09/15 |
تگ ها | #جریان_سازی معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) مبارزه_با_استکبار بیداری_اسلامی |
نظرات