مسیر پرفراز و فرود
1395/09/10
بهنام خدا
مسیر پرفراز و فرود
صبح درست جلوی چشمم کسی سکته کرد. خدا را شکر توانستند او را به زندگی برگردانند... هوا به شدت غیرقابل تحمل سرد است. انگار خون در رگهایم، در حال یخ زدن است. در کل آدم کم تحملی هستم و گرما، سرما، تنشگی و خستگی قابلیت از پای درآوردن مرا دارند. اما ادامه میدهم تا به هدفم برسم؛ هدفی که چندساله، به دنبالش بودم و امسال از همیشه بدان نزدیکترم....
وقتی 15 سالم بود؛ مادرم مریض شد.... تقریبا شبی وجود نداشت که قبل از خوابیدن گریه نکنم و یکی از همین شبها گفتم: «خدایا اگه مامانم دوباره مثل قبل خوب بشه، قول میدم پیاده برای اربعین برم کربلا.»
روزهای سختی را میگذراندم. واقعیت چیستی بیماری مادرم را به من نمیگفتند و من، تنها از شنیدههایم حدس میزدم اوضاع از چه قرار وحشتناکی است. وقتی مدرسه بودم پدر و مادرم به دکتر و بیمارستان میرفتند و تقریبا همه چیز از من پنهان بود. کتمان همهی اینها بیشتر مرا تحت فشار قرار میداد و راه فرار از چنین فکرهایی جایی جز مدرسه و دوستانم نبود.
اما آنها هم مرا به خوبی درک نمیکردند؛ هر چند انتظاری نداشتم، چون واقعیت را نگفته بودم. دیگر بیش از حد بیخیال بودند و حرفشان این بود که نباید احساساتم، فکرم را درگیر کند. دوستانم فکر می کردند، نمراتم فکرم را خراب کردهاند. درواقع نمرات هم بیتاثیر نبودند و همه چیز را از آنچه که بود خرابتر میکردند... تمرکزم را از دست داده بودم و نه سرکلاس، درس را مثل قبل متوجه میشدم و نه هنگام امتحان میتوانستم به خوبی فکر کنم. مادرم هم خودش را نمیشکست و طوری رفتار میکرد که انگار از خودم سالمتر است. ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست به دست هم داده بودند؛ تا مرا ذره ذره نابود کنند.
هرچه بود بعد از چند ماه روند رو به بهبود مادرم را تشخیص دادم و بنابراین روحیه باختهام را به تدریج بدست میآوردم. اما مشکلات بینهایت زندگی تصمیم بر هلاکت من را داشتند...
در این سه سال نه تنها نتوانستم به کربلا بروم، بلکه گویی روز به روز از آن دورتر میشدم. در مدرسه به جرم گناه نکردهام، توسط معاونین مدرسه متهم شدم و حتی دوستانم از من دور شدند. بنابراین دوباره تنهای تنها بودم و برای فرار از همهی اینها، کتاب میخواندم؛ حتی در زنگهای تفریح به تنهایی دور حیاط را قدم میزدم و هرطور که میشد نگاههای سنگین دانشآموزان را تحمل میکردم.
لااقل کمی خوشحالم که روزهای پایانی کلاس دوازدهم و در ایام امتحانات نهایی، مقصر اصلی کاری که در دو سال پیش اتفاق افتاده بود، پیدا شد. من جزء دانشآموزان محبوب مدرسه بودم؛ با او دوست بودم و با هم صبحت میکردیم و خود او بود که در اولین روزهای بسیار صمیمی شدنمان آن کار را انجام داد و مرا مقصر بیان کرد و چنان خنجری از پشت به من زد که هیچ کس حتی صمیمیترین دوستانم دیگر به حرفم گوش نمیدادند. هرچه سعی کردم که ثابت کنم بیگناهم، بیفایده بود. مادرم هم کاری نتوانست از پیش ببرد و بعد از اثبات شدن ماجرا، اینبار من بودم که نگاه سنگینی داشتم. دو سال همه از من دوری میکردند و حالا در روزهای آخر میخواستند دوباره با من صمیمی شوند!؟
آخرین روز امتحانات نهایی سال دوازدهم، با وجود امتحان بسیار دشوارش، مانند روز آزادی از زندان سه ساله بود؛ زندانی از روزهای مزخرف و خاطرات افتضاح ...
نتایج کنکور اعلام شد و در یکی از دانشگاههای دولتی مطرح قبول شدم و تصمیم گفتم بالاخره به کربلا بروم....
خوشبختانه اینبار روند کارها بهخوبی پیش رفت و اکنون در حال راه رفتن به سوی کربلا هستم. حالا که دربارهی آن روزهای مدرسه فکر میکنم، میخواهم تمام آن بچههایی که تنهایم گذاشتند را ببخشم. آنها هم گناهی نداشتند؛ شاید اگر من هم جای آنها بودم، همین واکنش را نشان میدادم.
هنوز دو روز از نجف تا کربلا فاصله دارم. در این چند روز پیادهروی، از نوزاد چند ماهه تا پیرزن و پیرمرد چند دهساله دیدم؛ همهی آنها مثل من سرما و دیگر سختیها را تحمل میکنند. حدس میزنم آنها راحتتر از من با سرما کنار میآید؛ هر چه باشد آدم کم تحملی هستم...
باورم نمیشد وقتی خردسالان چندساله را دیدم و سئوال پرسیدم، جواب دادند: « اومدیم دوباره به امام حسین علیهالسلام سلام بدیم و تسلیت بگیم.» پس بعضی از آنها بار اولشان نبود. عقیدههای باحالشان، لبخند گرمی بر لبم میآورد.
گویی با هر قدم سبکتر میشوم.... این راه دور و دراز و حتی خستگی و سردی هوا، قطعا ارزش سبک شدن و دیدن حرم امام حسین (علیهالسلام) و حضرت عباس (سلاماللهعلیه) را دارد.
وقتی از مهران رد میشدم، فکر میکردم راه جز بیابان نخواهد بود؛ اما حال باید حرفم را پس بگیرم؛ چون مسیر سرتاسر ایستگاه صلواتی و موکب است. موکبهایی که مملو از خادمان امام حسین علیهالسلاماند. کنار یک موکب میایستم؛ پسرهایی حداکثر 20 ساله در حال خدمت به زائران هستند. میپرسم: «این همه زائر؛ این همه کار ...، خسته نمیشید؟» و جواب میدهند: «کاری که به نیت امام حسین (علیهالسلام) باشد، خستگی نداره...؛ یهسری از بچهها تا چند ساعت دیگه سمت کربلا راه می افتن.» چند نفر کنار موکب کفشها را واکس می زدنند و عدهی دیگری در چند قدمی همان تکیه، خدمات پزشکی ارائه میدهند.
اینجا حتی از مهران هم امکانات بیشتری دارد! ساعت 10 شب است و این بار موکبهایی برای استراحت بیش از پیش چشمم را میگیرند. به تکیهای میروم تا چند ساعتی بخوابم و بامدادان، راه را از پیش بگیرم. هیچ یک از شبهای این 18 سال به این سبکی و خوشحالی نبودم... .
صفحهی موبایلم را نگاه میکنم؛ ساعت 3 و 40 دقیقه بامداد است. کولیام را پشتم انداخته و بهسوی خروجی موکب میروم. عدهی زیادی همچنان در حال ارائهی خدمات مختلف به زائراناند. لقمهای نان و پنیر میخورم و یک لقمه هم در کیفم میگذارم و از موکب خارج میشوم.
هرجای دیگری بودم این هنگام از بامداد خالی از حضور مردم میبود؛ اما حال، جمعیت عظیمی رهسپار راه ولایتاند؛ من هم با آنها همسفر میشوم. پرچمهای سیاه و قرمز و سبز راه را مزین کردهاند. شور و اشتیاق مردم مرا به وجد میآورد؛ همه بدون هیچ گونه خواب آلودگیِ به هدف خود ادامه میدهند.
چند قدمی که بر میدارم، دختری تقریبا هم سن و سال خودم بهم برخورد میکند.
دختر: «وای ببخشید معذرت میخوام»
لبخندی میزنم و می گویم: «مهم نیس، پیش میاد....»
دختر در پاسخ لبخند گرمی میزند.
چند ثانیهای در سکوت سپری میشود و بعد شروع به صحبت میکند: « اولین بارته؟!»
من:« آره ...چطور؟»
دختر:«اتفاقا منم، اولین بارمه! خیلی باحاله، حسه خوبی داره واسم...؛ خیلی وقت بود نمیتونستم راحت نفس بکشم...»
+ منظورت مشکلاته، درست نمیگم؟
- دقیقا... اسمت چیه؟
+ من هالهام.
- خوشبختم، منم محدثهام. تنها اومدم، ظاهرا توام تنهایی ...؛ میشه باهم ادامه بدیم؟
+ چرا که نه!
و این آغاز دوستی پایدار من و محدثه بود. همانطور راه را پیش گرفته بودیم و در مورد خودمان حرف میزدیم و هر لحظه صمیمیتر میشدیم. محدثه 19 ساله بود و مثل من هیچ دوستی نداشت. اما نکتهی جالب این بود که ما هم دانشگاهی بودیم.
هیجان خاصی پیدا کرده بودم. انتخاب محدثه برای دوستی از همهی دوستان بیوفای مدرسهایم که حتی نخواستند، حرفم را بشنوند؛ درستتر بود!
هوای گرگ و میش صبحگاهی فضای دل انگیزی ایجاد کرده بود.
همینطور که غرق صحبت با محدثه بودم، ناگهان ایستاد و گفت :« اون جا رو نگاه کن؛ رسیدیم! باب القبله! خدایا شکرت !»
بعد از سه سال که در آن غرق شدم و غرق شدم، بالاخره از طوفان مشکلات بیرون آمدم. عجب هوای خوبی ، عجب حس زیبایی...
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
کد QR اثر | |
عنوان اثر | مسیر پرفراز و فرود |
هنرمند | آتنا جبارلوی شبستری |
ارسال شده در | 1395/09/10 |
تگ ها | #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین |
نظرات