ترکیب بند حضرت ام البنین سلام الله علیها
1395/09/10
شعر 1
تركيب بند حضرت امّالبنين (سلامالله عليها)
1
آغشته با نسيم تو در گفتن آمده
پيك سپيده با خبري روشن آمده
رنگين به خون منتشرت با نسيم صبح
بوي «چهار گمشدهپيراهن» آمده
تا از كدام باديه، غلتان به خون خويش
بوي «چهار شير شهيد» من آمده
توفان به داغ كيست؟ كه چونان زني عرب
صورت خراش داده و در شيون آمده
در شيشه، مشت خاك، بدل مي شود به خون
گريان رسول، آينه بر دامن آمده
بر نيزه چون طلايهی خونين كاروان
آنك ز گرد راه، سري بيتن آمده
اي خيل اشك و آه، سواد سپاه تو!
در خون نشست مردم چشمم به راه تو
2
تا چون تو را زمانه به ماتم قرين كند،
داغي چنان رساند كه غربتنشين كند
در غربت مدينه بدل ميشود به خون
خاكي كه نقش مهر تو، داغ جبين كند
از نالههاي گرم تو ناي زمان پُر است
تا خود چهها كه اين نفس آتشين كند
بيشك به چلّه با تو نشستهست آسمان
تا گريه پا به پاي تو يك اربعين كند
دود از خيام سوخته برخاست، نوحه كن
چندان كه تيره آه تو روي زمين كند
كوه از كمر شكست، مگر يكدم اقتدا
با شانهی صبوري «امّالبنين» كند
بر آن سرم كه «فاطمه» را همرهي كنم
با روضهخوان داغ تو قالب تهي كنم
3
با «فاطمه» مخواه برابر صدا كنند
نام مرا مباد كه «مادر» صدا كنند
با كودكان خويش سپردهم؛ مرا مباد
همنام «يادگار پيمبر» صدا كنند
ميخواستم «حسين و حسن» را به خانهات
باري، امام! «سيّد وسرور» صدا كنند
ميگريم از تداعي عصري كه خيمهها
«عباس» را به گريه، مكرّر صدا كنند
شايد به ديدن زره چاكچاك او
شير مرا «شقايق پرپر» صدا كنند
«زهرا» اگر تو را پسر خويش خواندهاند،
نشگفت اگر «حسين» برادر صدا كنند
با كاروان خيمگيان حسين ـ اسيرـ
ناليد و گفت: «بند دلم پاره شد، بشير!»
4
پيكي سوار مركب خون و خطر رسيد
راوي به گريه گفت كه: «آنك خبر رسيد»
خون در دلم نشسته از آن ساعتي كه سر
با كاروان نيزه به دنبال سر، رسيد
راوي به گريه گفت: «سر شيرخواره نيز
همپاي مير قافله از اين سفر رسيد»
پلكي دويدهام به تماشاي روي ماه
پلكي دگر به نيزه سري از «قمر» رسيد
همراهيام به نوحه زمين و زمان كند
تا بر دلم چهها كه از اين رهگذر رسيد
باغ از تناوران بلندي تهي شدهست
زخم، اينچنين مگر ز كدامين تبر رسيد؟
بيتي اگر ز مثنوي آه بر لب است
در دل مرا قصيدهی اندوه زينب است
5
چون دانههاي اشك، به تصريح، بر زمين
ميريخت دانهدانهی تسبيح بر زمين
سجّاده با تو آينهاي بود روي رف
افتاده از كنار مفاتيح بر زمين
در خود هزار تكّه، در آيينگي ولي
يك آسمان اشارت و تلميح بر زمين
گر آفتاب نيست، پس اين نور ناب چيست؟
گرد تو از نماز مصابيح بر زمين
آهت چنان كه ذكر تلاوت در آسمان
اشكت چنان كه شور تواشيح بر زمين
آيات روشن تو لگدكوب اسبهاست
يك عصر شرحهشرحه به تشريح بر زمين
از تلّ زينبيه به گودال قتلگاه
همراه من به هروله طفلان اشك و آه...
6
از خيمههاي تشنه، علمدار، تشنهتر
سقّا لب فرات و لب يار تشنهتر
هر بار از مصاف عطش بازگشته بود
«عباس» تشنهی من و اين بار تشنهتر
قامت به ياد قدّ تو بستهست اگر بر آب
افتاده عكس سرو و سپيدار، تشنهتر
مستي تويي كه ساغر دريا هر آنقدَر
از جرعههاي كام تو سرشار، تشنهتر
يكسوي دشت قافله در موج انتظار
يكسو نگاه قافلهسالار، تشنهتر
تير سهشعبه گفت: «از آغاز، جاي مشك
بودم بر آن دو ديدهی خونبار، تشنهتر»
راوي نشست و قصّهی دست بريده كرد
با من حكايت تو به آب دو ديده كرد
7
اي بازوي بريدهی «ماه» غريب تو
بيتي دو، از قصيدهی آه غريب تو
پيوند خورده بود نگاه سري غريب
بالاي نيزهها به نگاه غريب تو
گل كرده بود از پسرانت چهار «سر»
بر نيزه، چون چهار گواه غريب تو
چشمت به گريه گفت كه: «عبّاس من، حسين!
سقّاي خيمههاي سپاه غريب تو»
باري، چهار شير من احرام بستهاند
تا حجّ خون كنند به راه غريب تو
در شام گيسوان تو پنهان، حسين من!
خورشيد خونچكان پگاه غريب تو
در ناي من دمد به تسلّا مگر «علي»
اصبحت بالمراثي... كانت بنون لي...[1]
8
از حال روزگار، خبر ميرسد به من
باري، خبر به حال دگر ميرسد به من
از داغها هرآنچه بجويي، سترگتر
داغ سترگ چار پسر ميرسد به من
چشمي به روزگار ندارم، ولي دريغ
از دست او «دو ديدهی تر» ميرسد به من
خشكيده خون بازوي «عبّاس» روي آن
وقتي به يادگار، سپر ميرسد به من[2]
زان حجّ ناتمام، طواف سر «حسين»
يا استلام دست «قمر» ميرسد به من؟
خورشيد روي نيزه به زينب رسيده بود
مهتاب روي نيزه اگر ميرسد به من
ابري برآمد و خبر از كاروان رسيد
راوي به گريه پيشتر از كاروان رسيد
9
باري، شنيدهام كه به جز تازيانهها
دستي نخورد بهرتسلّا به شانهها
بر نيزهها سوار، سر يكّهتازها
سمكوب اسبها تن پاك يگانهها
آنك! ببين چگونه برآورده دود آه
آتش ز خيمهها، به زبان زبانهها!
صحرا و موجموج نفير از كرانهها
درياي آه و آتش و خون در ميانهها
راوي برايم از تو نگفت و هرآنچه گفت
تنها به گريه داشت نشان از نشانهها
اي خيمهی عزاي حسيني سراي تو
گريان مدينه با تو و گريان براي تو
10
اي غربت مدينه به شام تو نوحهخوان
عالم ز نالههاي مدام تو نوحهخوان
شبهاي بيشماري از اين دست، اختران
بر زخمهای «ماه تمام» تو نوحهخوان
اي چاوشان قافلهی غربت حسين
در لحظهی وداع و سلام تو، نوحهخوان
عرش خدا، نظاره كن! آنك به قتلگاه
بر پيكر غريب امام تو نوحهخوان
راوي رسيد و نوحهكنان گفت: «جان آب
بر خيل تشنگان خيام تو نوحهخوان»
در من هزار حنجره روزي هزار بار
اينگونه با شنيدن نام تو نوحهخوان
در ماتم حسين تو همدوش فاطمه
گريد بقيع با تو در آغوش فاطمه
[1] از نوحههاي حضرت امّالبنين در مدينه براي فرزندان شهيدش: «لا تدعوني ويك ام البنين / تذكريني بليوث العرين / كانت بنون لي ادعي بهم / واليوم اصبحت و لا من بنين».
[2] روايت است كه وقتی حضرت زينب كبري (سلامالله عليها) سپر خونين علمدار كربلا را به حضرت امّالبنين نشان ميدهند، ايشان با ديدن سپر خونين عبّاس منقلب شده و از هوش ميروند.
کد QR اثر | |
عنوان اثر | ترکیب بند حضرت ام البنین سلام الله علیها |
هنرمند | علیرضا رجبعلیزاده کاشانی |
ارسال شده در | 1395/09/10 |
تگ ها | #طریق_الحسین |
نظرات