در جستجوی صلح
1395/09/09
به نام خدا
سرم را که بالا آوردم، رو در روی خورشید بودم. رویم همچنان میسوخت، پلکهایم که توان گشوده شدن نمیپذیرفتند، گویی بر گونههایم دوخته شده بودند. برجسته لبهایم، مانند پهنه بیابان ترک دیده بود و از شرمندگی بیآب بودن، زخم، جای خون گرفته بود.
لباسم مردانه میزد. پیرهنی که برتن داشتم، آزاده و کرم ، تعلق به پدرم داشت. با آن شلوار تیره که دو جیب در کنار ران ها داشت و پوتین های کهنه برادر کوچکترم، اگر در روز های معمول خیابانهای شهر، قدم میزدم، آبرویم سر ریز میشد. اما اکنون که پوشش زیرینم با خیس عرق شدن ،بیشتر مرا دوست میداشت وخاطرم که چیزی نمی آورد ،جز حالی که باید میداشتم، همه چیز عادی بود. همه بدها ، ناهنجارها بودند و عادی هم بودند ، ولی خوبی نبود، جایش خیلی خیلی خالی مانده بود.
گاهی، زاویه زانوانم کم میشد، کمتر میشد تا جایی که به خاک میافتادم، اما عکس گذشته که پاک و حساس بودم، بدون حرکت بیش، با زخمی که بر دستانم میآمد میجنگیدم، بلند میشدم و ادامه میدادم.
آهسته آهسته قدم هایم سختتر میشد. گویی پاهایم به زمین گره میخورد. نم از درون پوتینهایم شروع شد و از برج اجزا بدنم بالا آمد. چشمانم را به روشنی باز کردم. رودخانهای یافتم که مرا سخت دربرداشت، به سراب بودنش شک نداشتم.
دست و پا زنان، دعا میکردم زودتر بیدار شوم. به جان کندن نزدیکی خشکی رسیدم، روسریام بر آب جاری شد. بیچاره، به دنبالش بودم اما پیش از رسیدن گوشهایم با صوتی بینظیر مست شدند، آوایی که میرساند با از دست دادنش سیراب میشوم، ثانیه نرسید که ناپیدا شد و من سیر از آب شدم.
هنوز هم چیزی به خاطر نداشتم. با تنپوشهای ناشایست و موهایم که از ژولیدگی جز برآمده پیشانی و چال افتاده گردن نمیجستند، خود را به کناری انداختم ، نفسی کشیدم.
خنکای جان تازه ام به رویا، شباهت داشت.نمیدانم در این ناگواری لبخند به چه کار میآمد؟
آب مانده لباس و صورتم به سرعتی باور ناپذیر در حال اتمام بود. که سرخی پلکهایم تیره گشت. چهره زیبایی که به نجات رخ سوخته من آمده بود، مقابل تیزی مهر، گردی سرش را به رخ کشید. در کمتر از پنج شمار ، به زیر سایه او زانو زدم. او را مردی خوشاندام و بلند قامت دیدم که کمی بر من خم شده بود.
مرد: چه میجویی؟
آهنگ کلامش بیش از پیش روسریم را برد.
من : ( خیره در روی او که به خورشید رسیده بود) خدا
مرد: با این لباس و این زلف پریشان؟
من از جا و رنگ پریده، پشت تنها درخت کویر پناه گرفتم. و در عین حاضر نبودن، به جواب حاضر بودم.
گفتم: بله. مگر شما میدانید که خدا کدام زلف و کدام لباس را بیشتر میپسندد؟
مرد ،صبور به سمت موجودی که میشد اسب باشد، قدم بر میداشت. خط دید مرا که با خط مسیرش موازی شده بود، دنبال میکرد. دست در پالان برد.
مرد: پیداست از شهر آمدهای.
من: بله.
مرد چشم دریده، نظرم رسید، مرا هم با مشک به دهان برد، نوشید و نوشید، آنچنان که دهانم بیش از پیش طعم خشکی میداد. سپس با شالی که تازه بر گردنش یافته بودم، سر و رویش را که از سهم خشکی دهانم خسیانده بود، خشکاند و کلاهی را که از پالان بیرون کشید، با طی مسیر به دستم رساند.
مرد: بر سرت بگذار
من بهتزده در دنیای دیگر، با نظری که به مرد و سپس کلاه در دستم انداختم، به لحظه بازگشتم.
من: چرا کلاه بر سر بگذارم؟
مرد: اینگونه زودتر او را مییابی.
من: چه کسی؟
مرد: خدا. اگر گمان میکنی نشدنیست، میتوانم راه دیگری بدهم تا محرم، نامحرم نشود.
هنوز خود را نیافته بودم که مرد کلاه از دستم کشید و بر سرم نهاد ، با لفافه تردید گفت: زیبنده است.
با به جوش آمدنم کلاه به زمین زدم. تنها راه رهایی را چرخیدن گرد درخت میدیم. پس مرد فاصله را غنیمت شمرد
مرد: انتخابت این است؟ سر بی مویت بیشتر میارزد، دست کم مردت میکند.
من: کدام انتخاب؟
مرد: هنوز گزینه مرد شدنت، درون پالانم هست.
من (با جدیت): مجبور به اطاعت نیستم.
اندکی خیره ماند و سپس سوار بر چهارپایش.
مرد: بلد راه نیستی، میتوانم همراهت باشم اما با شرط معلوم.
من که هنوز مشتهایم را داشتم، به سستی، نفس را پس زنان، خوردم.
به ستوه آمده، در سکوت به پیدایش رود رسیدم، گشتم تا هستی بیابم ولی نصیبم خاک خشک آمد. به باور پذیری ایمان آوردم.
و کلاه از خاک ربودم. کلاه که مانند چشم شب، سرمه کشیده و ستاره باران شده بود، با رنگ لباسم بیگانه بود. تعلل کردم تا رضایت و اجبار مترادف شدند. ناگزیر طاعت را کمرنگ دیدم، بر سر گذاشتم. و به دنبال مرد شدم. بقدری خستگی مرا کوفته بود که بنظر میرسید در جنگ تنبهتن مغلوب شدهام.
مرد که با نیشخند فریبندهتر نمیشد. نگاهش را کمی به اطراف و اوقاتی هم به من مختص میداشت. عبور گاهی غیرممکن را ممکن میکرد.
در مسیر پیش آمد عجایب خلقت را ببینم اما خستگی و تشنگی، دلیل بیاعتمادیم به ( ممکن بودن) بود. حتی دیدم پایی را که بیرحم و خشونتزده، پایی لگد کرد، پایی که یتیم مانده، خشکیده بود و دستی را دیدم که به جست و جوی هستی، بشکهای را غریبانه ز دستی، دستی که بازو و توان نداشت، حتی زبان هم نداشت، دزدید.اما من به انکار میگذشتم، از همه.
کم کم بویی به مشام و صدایی به گوش میرسید، بویی ناشناس و تلخ، صدایی شناس اما تلختر.
انگار در کابوس شدم، از جاده تنگی میگذشتیم، چیزی در آسمان به پرواز درآمد. با عده ای سرباز روبرو بودیم که از بازی با سر بریده کودکان( به عنوان توپ) لذت برده بودند. لبان پسرک که دیگر لب نمیشد از ضرب پوتین پامال شده بود. گمان کردم گردن تن خونین کنار جاده، جای آن سر باشد، به واسطه مچالگی مفرط به نوزاد میآمد. درد در وجودم زبانه میکشید و عملم عکس نداشت. با دیدن لبخندشان بیشتر تیر کشیدم، فریاد زدم: شما به چه حقی این چنین بیرحمی را به کمال دارید؟ آن کودکان خانواده دارند، هم شهری دارند، شما نمیترسید؟ آن کودکان خدا دارند.
نیش خنده شان، تا دورها میرسید، اما بازی ادامه داشت.
من که بیجا حمایت را توقع داشتم. برگشته با مرد همراه شدم اما او از من گذشت، از کودکان گذشت، او از همه گذشت. بین رفتن و ماندن، فاصله بسیار دیدم، اما رفتم چون ضعیف مانده بودم.
مرد با جدیت گفت: اینجا قربانگاه است، برای کودکانی که به ناحق معصومیت کنند، سر بی جسم میسازد و روانه میدان میکند.
بیرحمی سخنش، درد را برای سرم و سکوت را برای زبانم باز شناخت.
پایم داشت سستی را با تردید میپذیرفت و من بر خودم نهیب میزدم، قدرت و هشیاری دوای توست. همان حال، آوایی که آرامش میبخشید زمزمهوار گفت: کلاه را بردار، تا بیدار شوی و همچنین آوایی زنگ آلود خراشیده گفت: اگر سر نمیخواهی، کلاه را بردار. گویی کلاه سرم را به مست ماندن گرم میکرد.
نهایت غیرواقع بود که مرد با هر چند قدم، موهایش به سپیدی میرفت و گردنش که از سمت من، بیشتر گردن بود، به چروکیدگی. وحشت وجودم را با شتاب بیشتری نزدیک خود میکشید.
پس از طی راهی پست و با خار زینت داده شده، به آنجا رسیدیم که با فریاد زدن دهان از ادرار پر میشد. این را مرد که اکنون به پنجاه میرسید، از تابلو کنار جاده خواند، بیشک از سواد من جدا مانده بود. گذشتن از چنین مکانی خشمم را بیشتر کرد. نمیدانستم به هزارمین از هزاران گناه کردهام، دچار شدهاند یا اینکه معصومیت، حق خواهی و نپذیرفتن ظلم جزایی دارد. جزایی هم برای مظلوم و هم برای منکرش. میگذشتیم، اما من نمیگذشتم. نمیشد گذشت، حتی با کلاه.
لباس پیرمرد که زمانی سفید و نورانی بود، با حفظ همان پس زمینه سفید، با گذشتن از هر قتلگاه رد خونیناش بیشتر میشد و تهوعام را تشدید میکرد.
طاقت به طاق رسانده بودم. خود را رها کرده،عجزآلود، اشک میریختم و پیرمرد بی اعتنا میگذشت. نتوانستم، انسان فهم کنم کسی را که جز اندک مدت نگذشته، از زندانی که برای نازنان مبارز و زنان مبارز بیوه قرار گرفته بود، میگفت. انسانهای زن نمایی که به واسطه ظلم پذیرندگی و بدمعتقد بودن، با مرد ناانسان و غریزهگرا همبستر میشدند. باید چشم کور و گوش کر میشد. این تنها ظلم نبود، غریزه پرستی بود.نادانی بود. گمان میبردم مقصد منتخب آنجا باشد.پس در پی فرار شدم، زیرا که برای زنانگی کردن بسیار دختر بودم.
مقصد نمیدانستم پس میانبر نمیساختم. دعا میدانستم پس دست دراز شدم و میخواستم که راهی راست تر بیابم، که گریز نباشد. جنگیدن باشد و آرمانی شدن. به نزدیکی کوهی پر ز مستقیم و سبزفراز رسیدیم.میبایست جدا میشدم و کوه را دور میزدم. شاید مسیر دوباره مرا از چپ به راست و از راست به چپ کند، تا نجات بخش آنانی باشم که چشم را روی مسیر بازگشت تنظیم و منظم ساختند ذهنشان را از خواستن و توانستن. همانهایی که از دشمنانشان بیزار شده و گریخته بودم.
صبور ماندم تا فاصله میانه شود، عطر روسریم مرا به طرف چپ کشاند که به راستی بیپایان هدایت میکرد. این را از ستارههای به سرمه نشستهای که دور میرفتند، فهمیدم.
اطلاعات اثر
کد QR اثر | |
عنوان اثر | در جستجوی صلح |
هنرمند | زیبا زیلایی |
ارسال شده در | 1395/09/09 |
تگ ها | مبارزه_با_استکبار بیداری_اسلامی |
نظرات