بسم اللّه
جمعه 11 آبان 1403

غیرت الله

1394/10/30
سوز هوا تمام تنم رو زیر تازیانه هاش گرفته بود و شلاقش رو بیرحمانه به صورتم فرود می آورد. سرما توی پوست و استخونم فرو رفته بود ,دستامو دور بازوهام زیر چادر گره زده بودم و وسط یه بیابون رو یه جاده اسفالت قدیمی دور و درازی که نه تهش به جایی ختم میشد نه سرش به جایی وصل خودمو دیدم که پیاده میرفتم. هر چی فکر میکردم کجا دارم میرم؟کجا هستم؟اصلا کی هستم؟هیچی یادم نمیومد جز یه تصویر مبهم که نمیشناختمش ولی مثل یه نسیم از هر طرف ذهنم که روش تمرکز میکردم میپرید طرف دیگه و نمیتونستم ببینمش.هوا داشت غروب میشد و بیابون به سرخی میزد,از ترس شب قدمهام و تندتر کردم و توی جاده ی بی مقصد پیش میرفتم. تو افکار پریشونم غرق بودم که یهو یه درد عجیبی از کف پام توی تک تک سلول های تنم منتشر شد.ناخودآگاه ناله ای کردم و نقش زمین شدم,پای چپم میسوخت و غرق خون شده بود و من تعجب زده از اینکه چرا پای برهنه دارم میرم و کفشی نپوشیدم, از درد به خودم میپیچیدم. به زحمت یه تیکه شیشه شکسته بزرگ رو که توی پام جا خوش کرده بود از پام در آوردم و گیج و درمونده اطراف و کنکاش میکردم دنبال تیکه پارچه ای برای بستن زخمم.ولی هیچی نبود جز خاک و بیابون و جاده,به ناچار تکه ای از چادرمو بریدم, دور پام پیچیدم و لنگ لنگان رفتن و از سر گرفتم. انگار همه ی اطلاعات مغزم پاک شده بود,همش توی ذهنم مرور میکردم خدایا اینجا کجاست؟این جاده به کجا میره؟چرا پا برهنه ام؟و هر چی بیشتر این سوالا رو توی ذهنم مرور میکردم کمتر به جواب میرسیدم و به بن بست بزرگی توی ذهنم برمی خوردم. شب شده بود و من همچنان زیرِ نورِ ماه و ستاره های نیمه جونِ پنهون شده پشت ابرها درمونده و با دردی توی پام و سرمایی که تنمو به لرزه انداخته بود لنگ لنگان میرفتم. چه حس عجیبی داشتم,چه بی کسی وحشت آوری بود. ولی همچنان اون عکس مبهم توی ذهنم وول میخورد,نه پاک میشد و نه واضح میشد. نمیدیدمش ولی انگار میشناختمش. سیاهی شب پارچه سیاه و مخملش رو روی بیابون کشید و تاریکی مطلق مهمون زمین شد. ترسیده بودم. سرعت قدمهام با وجود درد تندتر میشد,غرق افکارم و در حال رفتن یهو از پشت سرم صدای مردونه ای شنیدم,سر جام خشکم زد و بی هوا بارون اشک از چشمام میبارید,صدای پر از خشم مرد بالاتر میرفت و حس میکردم قلبم از وحشت داره از قفسه سینه ام میزنه بیرون. یهو یه دستی چادرمو کشید و من ناخود آگاه فریاد زدم یا اباالفضل العباس ع و دویدم جلو چادر از سرم افتاد و من توی اوج وحشت و ناامنی میدویدم و اشک ریزان "یا حسین (ع)" از دهنم نمی افتاد. نفهمیدم از کجا ولی یهو یه بانوی بلند بالای سراسر نور و سفیدی با چادری از نور جلوم دیدم. و من درحال دویدن به سمتش میرفتم . یک لحظه همه وجودم رفت توی قلب اون نور و روشنی. چشمامو که باز کردم خودمو چادرِ سفیدْ به سر ،دست به سینه ،رو به دو تا گنبد طلایی که یه خیابون فاصلشون بود دیدم.یادم اومد اون تصویر مبهم همین جا بود,همین گنبدها بودن,همین خیابون بود. چه آرامشی داشتم,دیگه از اون ترس و وحشت چند لحظه پیشم خبری نبود,توی خلوتی دلنشین حال خوشی داشتم که یه صدای گوش خراش به همم ریخت,صدا هی بیشتر میشد اونقدر که دستمو بردم طرف گوشم که بگیرمش یک آن پریدم... صدای مادر و از توی پذیرایی میشنیدم _بله؟سلام زهرا جان,خوبی عزیزم؟شکر خدا فاطمه هم خوبه توی دلم لعنت میفرستادم به صدای تلفن که منو از اون آرامش توی خواب دور کرد .. _چی جا گذاشته؟کجا؟ دخترم,مطمینی مال فاطمه است؟ بالشم و نگاه کردم خیس خیس بود. _کجا جا گذاشته؟تو خودت دیدیش زهرا؟پناه برخدا ,دخترم فاطمه که کربلا نیومده,این چند شب که شما هم رفتید همش پای تخت من توی بیمارستان بود... ..... صدای گریه مادر با زمزمه زیارتت قبول دخترمش همه خونه رو پر کرد... پایان
اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرغیرت الله
هنرمندسیده فاطمه موسوی
ارسال شده در1394/10/30
تگ ها

نظرات