سفرنامه یک دانشجو
1394/10/26
1.همت
دیشب ساعت 1 بامداد به پشت مرزهای شلمچه رسیدیم.
به دلیلی مرزها بسته شده بود.هر لحظه به خیل جمعیت افزوده میشد.
یک لحظه که نگاه میکردی یاد فیلم های هالیوودی می افتادی که هزاران نفر به دلیل ترس از چیزی قصد فرار از طریق مرزها را دارند. یا اینکه به یاد آوارگان سوری یا دیگر کشورهایی که به دلیل فرار از یک وضعیت نا امن به وضعیتی امن و مرفه تر با خواهش و التماس ،همراه با چهره هایی نگران و خسته، ساعت ها پشت درهای بسته مرز می ایستند.
اما اینجا مسئله شکل دیگری است.
همه میدانند که در سمت دیگر مرز ،در بهترین حالت ،ساعتها پیاده روی وجود دارد در حالی که افرادی قسم خورده آنها را هر لحظه میپایند و از دور دندان به آنها نشان میدهند.
این جا دلیل سفر ،تغییر از وضعیت نا امن به امن و مرفه تر نیست. اینجا خبری از چهره های نگران و خسته نیست. اینجا چیز دیگری علت سفر را مشخص میکند.
اینجا حسین هدف است و به همین علتست که عاشقانش ساعتها پشت مرز در صف های به هم فشرده می ایستند و سختی ها را تحمل می کنند.
ندای لبیک یا حسین در نقطه صفر مرزی در سالن ارتباطی ایران و عراق به گوش می رسد
اینجا حماسه ای در حال شکل گیری است...
خوشحالم که نائب شما عزیزان در این حماسه بزرگ هستم
.......................
2.آغاز
در زبان عراقی به ترمینال گاراج گفته می شود.
امروز فهمیدم عراقی لهجه ی بسیار فاجعه ای است.بدیهی ترین جملات را هم به سختی می توان متوجه شد. گاها شک می کنم عراقی ریشه عربی هم دارد!
نرسیده به گاراج نجف به دلیل ترافیک سنگین پیاده می شویم و ادامه مسیر را پیاده طی می کنیم. یافتن مسیر با توجه به جریان جمعیت اصلا کار سختی نیست.
وارد کوچه پس کوچه ها می شویم. محرویت و فقر صاحب خانه ها را از در و دیوارها می توان متوجه شد.
جریان سیال زائران پیچ و خم ها را طی میکند.
کمتر خانه ای دیده می شود که درش به روی زوار بسته باشد.
صاحبان محروم خانه ها با هرآنچه که دارند از زائران پذیرایی می کنند.
سن و سال هم ندارد. تپش عطوفت و برادری به شدت نبض زندگی را در کوچه های خسته نجف به جریان انداخته.
«چای عراقی یا ایرانی؟» ، این را پسربچه 9 یا 10 ساله عراقی از من پرسید. جوابم ایرانی بود.
گرچه این چای هم به اندازه ی همان نسخه عراقیش به قدری سنگین بود که باید دو بند انگشت شکر درآن خالی می کردی تا تلخیش را بگیرد ولی این چای« قطعا » خوردن دارد...
من نمی دانم مدینه فاضله کجاست. شاید در آرمان شهر اسلام نباید سخنی از فقر باشد ولی قطعا خانه های محروم ولی سخاوتمند بیشتر از خانه های غنی اما خسیس به آرمان شهر نزدیکند.
صحنه ،صحنه ی استقبال مردمیست که جریان شور انگیز «لبیک یا حسین» را به سمت کربلا بدرقه می کنند...
جای شما عزیزان بسیار سبز است.
........................
3.برادری
در مسجد کوفه جای سوزن انداختن نیست.
به خاطر فرصت کم لذت مناجات مسجد کوفه امیر المومنین را از دست دادیم.
بعد از نماز مغرب حقیقتا مانده بودیم برای شب چه کنیم.
جوانی عراقی سوار بر موتور وانت از ما درباره خانه پرسید. قیمت را پرسیدیم.گفت مجانیست...
صاحبخانه ی عراقی جلوی در انتظار ما را می کشید.
ما را به اتاقی راهنمایی کرد و خود پی تدارک شام رفت.
درست حدس زده بودم. داخل خانه های عراقی هم ،چون ظاهرشان فقیرانه است.
از آن ساده تر شامی بود که برایمان آورد.
خیلی دوست داشتم تا از او درباره انگیزه ی این کارش بپرسم اما لهجه ی عراقی مجال صحبت نمی دهد.
ان شاءالله فردا صبح پیاده روی به سوی کربلا را آغاز خواهیم کرد.
................
4.در طریق
خستگی و درد چیزهای خوبی هستند. اینها به شما یاد آوری می کنند که خواب نیستید.
بعضا سرعت ما از دیگر زائران بیشتر است پس امکان این را داریم تا از کنار افراد بیشتری عبور کنیم. اکثریت غالب ایرانی و عراقی هستند اما ما هم کیشانی را از عربستان، تاجیکستان، افغانستان، لبنان، کانادا، بحرین، دانمارک، تانزانیا ،هند ،آذربایجان ،پاکستان و تایلند هم دیدیم.
حرکت ،حرکت عظیمیست. سپاهیان عشق لبیک گویان در حرکتند . در دو طرف مسیر ،آنانی که امکان سفر برایشان نبوده یا نه، به فکر تجهیز نیرو ها بوده اند از آنان پذیرایی می کنند. این مهم نیست که چه دارند، مهم اینست که هرآنچه داشته اند در طبق گذاشته اند. من مردی را دیدم که شاید به دلیل عدم استطاعت با پارچی در دست بر رهروان آب می پاشید.
من پسر بچه و دختر بچه هایی را دیدم که در گرمای افتاب، دو زانو با سینی خرمای بالای سر، در مسیر راه زوار نشسته بودند.
زنانی که نان در کوره می پختند و پیش کش می کردند...
سپاه عشق در حرکتست. صبح و شام ندارد. در موکب ها که وقوف می کنی صدای پا مانند صدای چشمه ای بی مکث از بیرون به گوش می رسد.
اینجا غصه نان نداری. به این اعتقاد ایمان می آوری که روزیت تعیین شده است.
تنها باید به فکر معشوق باشی.
اینجا بهشتی بودن را تمرین می کنی. مگر نه اینست که بهشتیان اصیل از سیب و گلابی بهشت چیزی نمی خواهند. آنها جز به وصل «او» قانع نمی شوند و می دانند هرچه بار خود از خوراک و پوشاک و تعلقات جسمانی خالی تر کنند،«طی مسیر» آسان تر می شود.
وصف حال این سپاهیان هم گفتنیست. از دور و نزدیک، بزرگ و کوچک ،قومیت های مختلف ، مرد و زن، در کنار هم و پا به پای هم.
آنان رنج سفر را خریدند تا به یاد داشته باشند وصل حسین راحت نیست.
در بین راه دقایقی تنها ماندم.
فکر نمی کنم کسی را در این راه پیدا کنی که حداقل یک بار از خود نپرسیده باشد؛ چرا؟
چرا این همه سختی؟ چرا این همه زحمت؟ مگر با ذره ای همت نمیشد ره چند روزه را دو ساعته طی کرد؟
در میانه راه که میرسی این فکر ها بدجوری درگیرت می کنند. شاید حتی به خاطرش درد پایت هم بیشتر شود!
لحظه ای در کنار راه می ایستم و به جریان انبوه رهروان نگاه می کنم. ناگهان زمان می ایستد و مرا به زمانی دیگر می برد. می شنوم ندای « انا بقیة الله» را و آنگاه است می بینم دوستان حضرتش از دور و نزدیک برای بیعت با او سرازیر می شوند . اینجا زمان ظهور است. مردم اینجا برای بیعت با حسین آمده اند از راهی که آسان نیست. آنان پس از بیعت به خانه های خود بر میگردند. آنان باید پیاده روی را در جهاد اکبر ادامه دهند...
چشمانم را می بندم. رایحه ی ظهور را با تمام وجود حس می کنم.
خدایا من اینجا چه میکنم؟! نکند خواب میبینم؟
خدا را شکر، پای چپم درد می کند!
........................
5.وصل
فاصله کمی تا کربلا مانده
سپاهیان پس از طی مسیری طولانی با تن های خسته، گرد و غبار سفر بر تن مانده و با دل هایی مملو از شوق دیدار به دروازه های کربلا رسیده اند و چه شیرین است ملاقات یار با حالتی این چنین.
حرم از دور دیده می شود.
اینجا سلام می دهی. این سلام با همه سلام های زندگیت فرق می کند.
در کربلا موقع وقوف نیست که تو برای ماندن نیامده ای. سپاهیان پس از چند روز به اینجا رسیده اند از راهی که آسان نبوده. آنها باید این را نشان دهند. گرد سفر را پیشکش امامشان آورده اند.
سلام می دهی، زیارتی مختصر و وداع.
از ابتدا هرچه به حرم نزدیک شدی از توشه ی سفرت کم شده است. این جا اما ماموریتی ای مهم بر دوشت گذاشته می شود ؛ باید به شهرت برگردی به میان قوم و عشیره ات. پیاده روی ادامه دارد. نجف تا کربلا به وسعت زندگیت گسترده شده است.
در سفر خیلی چیزها به تو آموخته شده. اینها توشه ای می شود برای سفر اصلی.
نباید یادت برود کجا بودی وگرنه تو هم به مانند همان کوفیانی در هزار و اندی سال بعد.
سفیران حسین زیارت مختصری می کنند و دمی در حرم امامشان می آرامند . چشمه ای در درونشان جوشیدن گرفته است. اشک سر ریز را از چشمان می گیرند. بندهای کفششان را محکم می کنند و پای در مسیری می گذارند به وسعت زندگی شان.
سوار بر قطار از کربلا دور می شویم. با گذر از شهرها و روستاها کودکان عراقی به نشانه بدرقه برای ما دست تکان می دهند.
و من به این فکر می کنم که پیاده روی هنوز ادامه دارد. در مسیری که آسان نیست...
کد QR اثر | |
عنوان اثر | سفرنامه یک دانشجو |
هنرمند | پیمان پربها |
ارسال شده در | 1394/10/26 |
تگ ها | #پیاده_روی_اربعین #مبلغ_اربعین_شویم #طریق_الحسین |
نظرات