بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

عاشورایی

1394/10/14

«ذوالفقار»

 

همان زنی که به ظاهر اسیر کافر بود

به جن و انس و ملائک تمام سرور بود

برای خون خدا مانده بود یک دل خون

زنی که سخت صبور و زنی که خواهر بود

زنی که بعد پدر، مادر و برادرها

برای او پدر و مادر و برادر بود

غمش زبانه برآورد و کاخ خضرا سوخت

زنی که خاسته از بارگاه اخضر بود

زبان گشود به حمد خدا و شیطان مُرد

زبان نبود، خود ذوالفقار حیدر بود

نجات داد ز گرداب غم یتیمان را

خودش اگر چه به دریای غم شناور بود

اگر من از غم زینب نوشته ام... نه عجب

که آفتاب از آغاز ذره پرور بود

 

 

 

«تکبیر»

 

او در آغوش گرفته پدر پيرش را

تا که تسکين بدهد غربت دلگيرش را

» بی زره آمده از بس که شجاعت دارد «

و نياورده در اين معرکه شمشيرش را

روی دستان پدر خوب رجز خوانی کرد

و شنيدند همه سرخی تکبيرش را

در کمين است کمانداری و زانو زده است

جمع کرده همه قوت و تدبيرش را

حلق اصغر، دل مادر، جگر خون خدا

او نشانده ست به هر سه شعب تيرش را

دشمنش گفت: چه آيد ز علی اصغر؟

همه ديدند ولی قدرت تاثيرش را






 

«شرمنده»

 

ز تشنگی تو سقا و آب شرمنده

ز شرح داغ تو حتی کتاب شرمنده

فقط نه رود فرات و تمام دريا ها

که هست واژه گريان آب شرمنده

و تير بهر ثوابش شد از کمان پرتاب

ز پست بودن نيت ثواب شرمنده

سراغ کودک بی شير خود گرفت رباب

حسين فاطمه شد در جواب شرمنده

چقدر مادر اصغر دويد چون هاجر

ز نااميدی مادر سراب شرمنده

اگر شفاعت ما را کند به روز حساب

شود ز ديدن اصغر حساب شرمنده

 

 

 

 

 

 

 

» روضه باز «

 

تویی که عاشق خود کرده ای اذان ها را

بهار کرده ای از بوسه ای خزان ها را

تویی که روزی هر سال روضه خوان ها را...

به مدح خویش بچرخان همه زبان ها را

 

بده به شاعر لالت ز مرحمت غزلی

که وصف روی محمد کند ز قول علی

 

تو شاهزاده ای و هاشمی نسب هستی

به چهره روز و به گیسو شبیه شب هستی

تو غایت عرفا در شب طلب هستی

تو آبروی شهنشاه تشنه لب هستی

 

ز خَلق و خُلق تو حیران شده ست جبرائیل

پی رساندن قرآن شده ست جبرائیل

 

 

 

ستاره سحرم، چشم می خوری آخر

اگر روی ز حرم، چشم می خوری آخر

بمان پیامبرم، چشم می خوری آخر

جوان خوش نظرم، چشم می خوری آخر

 

مرو به سوی یمن ای عقیق قیمتی ام

بمان برای پدر پهلوان غیرتی ام

 

غم محاق تو ای ماه تا به ماهی رفت

و عرش و فرش خداوند تا تباهی رفت

...دمی که چشم تو از زخم سر سیاهی رفت

دمی که اسب زبان بسته اشتباهی رفت

 

تو سرشکافته کوفیان نا خلفی

شبیه روضه باز علی شه نجفی

 

سپاه اشک ملک را برون کشیده غمت

به صبر زینب کبری قشون کشیده غمت

عروس فاطمه را در جنون کشیده غمت

و قلب خون خدا را به خون کشیده غمت

ز جا بلند شو دشمن عجیب خوشحال است

کنار پیکر تو قامت الف دال است





 

«خلیل آل طاها»

 

شوری نشانده در اذان ها با نوایش

دل برده از مسجد دو چشم آشنایش

پیک امین از شوق دیدار محمد

پرواز کرده سالیانی در هوایش

هر بار رد می شد پسر، باباش می گفت

پروردگارا حفظ کن از هر بلایش

تا شد خلیل آل طاها راهی حج

اکبر ذبیح عشق او شد در منایش

می رفت و مجنون تر ز مجنون بود لیلا

می رفت و جان می داد بابا پشت پایش

در روبرویش حضرت زهرا پریشان

خون خدا با قلب پر خون در قفایش

یاد علی افتاد بابایش دوباره

از ناله فزت و رب الکربلایش

جبریل صدها آیه بر لب مات و مبهوت

سبط نبی صدها محمد در عبایش

 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرعاشورایی
هنرمندسید مسعود هاشمی کاسوایی
ارسال شده در1394/10/14
تگ ها

نظرات

جواد (1394/10/21) اشعار بسیار زیبا بودند . موفق باشید