بسم اللّه
چهارشنبه 5 دی 1403

بوسه بر بهشت

1394/10/10

معرفی شخصیت و جایگاه امام حسین(ع) و اهداف قیام عاشورا

 

بوسه بر بهشت

 

فقط هفت ماه داري . تازه نشستن را ياد گرفته اي . تشت آب را كه مي بيني ، هنوز ننشسته لبهايت به خنده باز مي شوند . ذوق مي زني و دست و پاهايت را تكان تكان مي دهي . پسرم ... شيرمردَم ... تمام ِ اميد و آرزويم ... به ماهي مي ماني . نمي دانم چرا با ديدن آب بال بال مي زني و مي خواهي با دست و پازدن شنا كني . الهي قربان اين دست و پا زدنهايت بروم . الهي فداي اين خنديدنهايت بشوم . مادر به فدايت . الهي كه هميشه لبهايت به خنده باز باشند . 

بزرگتر هم كه مي شوي ، حوض ِ خانه را رها نمي كني . پاهايت را توي آب مي گذاري و چشمهايت را مي بندي . انگار كه داري در عمق ِ آبي ترين اقيانوسهاي ِ جهان پا مي زني . بابايت چه زود متوجه مي شود كه تفريحگاهِ تو سواحل ِ اروند رود است . براي همين در هر فرصتي تو را به آنجا مي برد تا خوشحال و خوشحال تر باشي . تا اروند هم خنده ي هر روز ِ تو را ببيند .

هنوز اول ِ نوجواني ات است كه داغدارِ پدرت مي شويم . چه قدر زود تنهايمان مي گذارد . هزاران آرزو برايت داشت ! الحمدالله كه روسفيدش مي كني . شاگرد زرنگ مدرسه هستي . هنوز هم شناكردن و پازدن در آب را دوست داري . از هر فرصتي استفاده مي كني تا با بقيه پسرها براي شناكردن برويد اروند . جنگ كه مي شود ، در سواحل ِ نا امن ِ اروند جايي براي شنا كردنتان نمي ماند . روزي نيست كه تيري ، خمپاره اي ، موشكي ، قلب اروند را نشكافد و سوراخ نكند . و تو چه قدر ناراحتي مادر! پيش ِ چشمهايت خيلي از دوستانت كه با هم مي رفتيد شنا ، در همين آبهاي اروند غرق در خون شهيد مي شوند . خيلي دوست داري به جبهه بروي اما سنت كم است . بالاخره هم طاقت نمي آوري و عضو بسيج  مسجد جامع ِ دزفيل (1) مي شوي .

مي خواهي شنا را به صورت حرفه اي ياد بگيري . مي خواهي غواص شوي . لباس ِ غواصي بپوشي و مثل ِ غواصان ِ سپاه و بسيج ، خط شكن باشي . چه قدر هم اين لباس برازنده ات مي شود پاره ي جگرم ! در اين لباس براي خودت مردي مي شوي . ميان ِ اين همه اتفاق تو چه زود بزرگ شدي مادرم ! در هيئت « عزاداران حضرت علي اكبر ِ (ع) » مسجد ، مي بينمت كه چنان بر سر و سينه مي كوبي و عزاداري مي كني كه انگار هر روز زخم ِ داغ ِ كربلا  برايت تازه و تازه تر مي شود . مي بينم هر وقت دلت مي گيرد مي روي يك دل سير هم شنا مي كني و هم توي آب گريه . چشمهاي سرخت برايم حرف مي زنند پسرم ! برايم روضه حضرت عباس(ع) را مي خوانند نور ِ چشمم ! مي سوزي و مي پرسي : « مگر يك مشك چه قدر آب مي گيرد كه دريغ كردند ؟ چرا به گلوي نازك ِعلي اصغر تير زدند ؟ چرا امام حسين(ع) را لب تشنه شهيد كردند ؟ » آهي عميق مي كشي و درد دل مي كني : « مادر ! نمي دانم چرا اينقدر آب را دوست دارم اما وقتي غوص برمي دارم احساس مي كنم آب هنوز هم از اتفاقي كه براي كاروان امام حسين(ع) در كربلا افتاده ، ناراحت است . خودش را هي جمع مي كند و دايره دايره عقب عقب مي رود . » تعريف مي كني : « گاهي  توي آب براي خودم روضه مي خوانم و سلام بر حسين(ع) مي دهم . » به جاي اين كه من دلداري ات بدهم ، تو مرتب دلداري ام مي دهي و برايم از مصائب حضرت زينب (س) مي گويي . گاهي هم با آن صوت ِ نازنينت قرآن مي خواني و مي گويي : « مادرجان ، اگر دلت گرفت قرآن بخوان ، آرامش مي گيري . »

در عمليات خيبر چنان مي درخشي كه تو را براي واحد اطلاعات و عمليات لشكر 7 حضرت ولي عصر(عج) مي خواهند . هنوز بيست سال هم نداري كه مي آيي خداحافظي . مي گويي مي خواهي بروي عمليات . بعداً خبر مي آورند كه غواص و خط شكن ِ عمليات بدر بوده اي . وقتي برايت مي گويم با تعجب جواب مي دهي : « كي ؟ من ؟! خط شكن تويي مادرم كه اينجا زير موشك باران نشسته اي و فرار نمي كني . » هميشه همينطوري هستي . دهانم را با مهرباني هايت مُـهر مي زني . وقتي مي روي يك مآموريت ِ محرمانه روز و شبم يكي مي شود . هيچ خبري از تو ندارم . چشمهايم به در سفيد مي مانند و لحظه اي از لبم آية الكرسي و قل هوالله نمي افتد . آنقدر مي خوانم تا برمي گردي . اما باز هم هنوز نرسيده مي گويي داري مي روي . مي فهمم عمليات داريد . بعداً از حرفهاي دوستانت كه مي آيند عيادتت مي فهمم براي شناسايي منطقه ي عمليات والفجر 8 رفته بودي كردستان . الهي مادرت بميرد . تو كي اين قدر دلير شدي مادرم ؟ تا قلب خطر مي روي و مي آيي و خم به ابرو نمي آوري . در عمليات هم كه جزو آن چند نفر معدودي هستي كه ميبايست از اروند بگذرند و راه را به بقيه غواصان نشان بدهند . وقتي كه خوني و زخمي به خانه برت مي گردانند ، خوشحال مي شوم . اينطوري حداقل چند روز پابستِ خانه مي ماني و من مي توانم يك دل ِ سير تماشايت كنم . اما باز هم نقشه هايي داري . مثل ِ آب شده اي . نمي تواني چند روز يكجا بماني . بايد جاري باشي . مي گويم : « مراقب خودت باش . اگر برايت اتفاقي بيفتد مي داني من چه مي شوم ؟ به مادرت فكر كرده اي ؟ » مي خندي و مي گويي : « چه مي شوي مادر ؟ مي شوي : مادر شهيد ! » و صداي قهقهه ات در گوشم مي پيچد . توقع ندارم چنين حرفي بزني . از شنيدن اين حرف دست روي دست مي كوبم و به جاي ِ تو لبم را گاز مي گيرم . وقتي مي بيني الان است كه اشكهايم بريزند ، مي گويي : « نترس مادرم ! بايد بروم مازندران . » دلم هُـرّي مي ريزد . مي پرسم : « مگر جنگ تا آنجا هم كشيده شده ؟ » مي گويي : « نه ! دارم مي روم زيباكنار براي يك دوره تكميلي آموزش عالي غواصي . » خيالم راحت مي شود . نفس ِ راحتي مي كشم . چون مي دانم آنجا ديگر نه جنگ است ، نه منطقه جنگي . نه خبري از تير و تركش دشمن است ، نه گلوله توپ و راكت و خمپاره . از ترس اين كه ناگهان خبري برسد و به جاي شمال بروي جنوب ،  ساكت را مي بندم تا هر چه زودتر راهي شوي . كفشهايت را هم تميز مي كنم . دوست دارم خودم بندهايشان را گره بزنم اما اجازه نمي دهي . خودت كفشهايت را مي پوشي . كاش هميشه به همين جاها بروي . اينطوري من هم شبها با هزار فكر و خيال نمي خوابم و تنم ، با هر زنگ ِ خانه يا تلفن نمي لرزد . از زير آينه و قرآن رد مي شوي . از ذوقم يادم مي رود يك كاسه آب توي سيني بگذارم كه پشت سرت بپاشم . حتي فراموش مي كنم با آية الكرسي حصارت كنم . وقتي مي بيني براي اولين بار از رفتنت خوشحالم ، خوشحال تر مي شوي . خوشحال تر از هميشه . دست دور گردنت مي اندازم . پيشاني ات را مي بوسم . چه حلاوتي ! انگار كه بوسه بر بهشت مي زنم . اشك در چشمهايت مي گردد . خودت را عقب مي كشي . لبهايت را روي هم فشار مي دهي تا دانه هاي اشك راه باز نكنند . چانه ات جمع مي شود . ساك را روي شانه ات مي اندازي  . يك قدم كه مي روي ، برمي گردي . مي خندي و ستاره اي در چشمهايت درخشيدن مي گيرد . يك قدم ديگر كه مي روي ، دوباره برمي گردي و برايم دست تكان مي دهي . چه دلبري مي كني مادر ! دورت بگردم . براي خودت عاقله مردي شده اي . بايد فكر ِ رخت و لباس  دامادي ات باشم . چند دختر خوب نشان كرده ام . هر كدام را كه خودت بخواهي برايت مي گيرم . كت و شلوار دامادي هم مثل ِ لباس غواصي برازنده ات مي شود . مخصوصاً وقتي كه روي سرت نقل مي پاشم و تو از خجالت سرت را پايين مي اندازي . قربان اين شرم و حياي مردانه ات شوم كه تا گوشهايت قرمز مي شوي . يادم باشد حتماً پيش ِ پايت گوسفندي قرباني كنم كه بلاگردانت شود . برايت قل هوالله هم مي خوانم تا از چشم زخم ِ حسود و بخيل در امان بماني . به ابتداي كوچه نگاه مي كنم . رفته اي . كي دور شدي كه من متوجه نشدم ؟! اينقدر غرق در خيال ِمراسم ِ عروسي ات بودم كه رفتنت را نديدم .

روزها به شتاب مي گذرند و من شاد از داماد كردنت دارم تدارك مي بينم . منتظرم برگردي تا يكي يكي كارهايمان را انجام بدهيم : خواستگاري برويم ، خريد كنيم ، تاريخ ِ عروسي را تعيين كنيم ... . مي دانم روي حرفم حرف نمي زني . 7 روز از تابستان گذشته است . ساعت يازده صبح است كه احساس مي كنم دلم دارد خالي مي شود . مثل ِ لحظه تولدت چيزي از وجودم سُـر مي خورد ، كنده مي شود . انگار كه دلم خالي شده باشد . دلشوره دلم را آشوب مي كند . بيقرار و بي هدف به اين طرف و آنطرف مي روم . خودم هم نمي دانم چه شده ام . ياد تو مي افتم . نكند اتفاقي براي تو افتاده باشد ؟ امكان ندارد . مازندران كه منطقه جنگي نيست ! تو هم كه به من دروغ نمي گويي حتماً مازندران هستي . نكند تو را جاي ديگري فرستاده باشند ؟ بايد مطمئن شوم . به شماره اي كه برايم گذاشته اي زنگ مي زنم . اضطرابم را كه متوجه مي شوند مي گويند مثل بقيه روزها ساعت يازده براي تمرين به آب زده اي . قول مي دهند همين كه برگشتي به من زنگ بزني . كمي خيالم راحت مي شود . اما نه ، نمي شود . بدتر هم مي شوم . چيزي از گلويم دارد بيرون مي زند . سرم سنگين مي شود . به ديوار تكيه مي دهم تا زمين نخورم . پاهايم سست مي شوند . نمي توانم بايستم . نمي توانم نفس بكشم . دارم خفه مي شوم . همانجا مي نشينم . ناگهان بي اختيار با صداي بلند شروع مي كنم به گريه كردن و هق هق زدن . نمي دانم چرا ؟ احساس مي كنم چشمهايم سوراخ شده اند . مثل ِ دو تا شير ِ باز ، شُر و شُر اشكهايم مي ريزند . قلبم دارد مي تركد . صدايم به گريه بلند تر مي شود . از عمق وجودم ناله مي كنم و اشك مي ريزم . خدا را صدا مي زنم . نمي دانم اين ديگر چه حالي است ؟ چرا اينطوري شده ام ؟ فقط دوست دارم با همه ي وجودم ناله بزنم ، گريه كنم و اشك بريزم . نمي دانم چرا دارم زمين را چنگ مي زنم . كمي كه آرام مي شوم به ساعت نگاه مي كنم . پس چرا تو زنگ نزدي ؟ دوباره خودم شماره ات را مي گيرم . مي گويند هنوز از دريا برنگشته اي . التماس مي كنم اگر دوباره مأموريت محرمانه رفته اي بگويند . قسم مي خورم كه به هيچكس نمي گويم .  تا قسم نمي خورند كه همان جا هستي و جاي ديگري نرفته اي ، گوشي ِ تلفن را نمي گذارم . باز هم منتظرت مي مانم اما خبري از تو نمي شود . تلويزيون را روشن مي كنم . اگر دشمن به شمال حمله كرده باشد حتماَ نشان مي دهند . در راديو هم خبري از جنگ در درياي مازندران نيست . هوا دارد تاريك مي شود . پس تو كجايي پسرم . پاره جگرم . مادرم ! نمي بيني اين بي خبري دارد مادرت را ديوانه مي كند ؟ هنوز اولين زنگ تلفن به آخر نرسيده كه خيز برمي دارم و گوشي را روي گوشم مي گذارم . درست نمي فهمم چه مي گويند . ساعت يازده براي تمرين مي روي به عمق پنجاه متري آب و ديگر برنمي گردي ؟! واژه ها توي گوشم مي روند و برمي گردند . تكرار مي شوند . نمي فهمم . مگر مي شود ؟ كجا رفته اي ؟ كجا مانده اي مادر ؟ آن زير كه نمي تواني بماني . پس كجا مانده اي ؟ كجا رفته اي ؟ همه مطمئنند كه به دريا رفته اي . تا عمق بيش از پنجاه متري در حال غواصي و تمرين بوده اي اما ديگر برنمي گردي . گوشي از دستم رها مي شود . دست و پايم بي حس شده اند . تمام لحظه هاي دامادي ات پيش چشمم رنگ مي بازند . تو را در لباس غواصي ، در آبي ِ درياي مازندران مي بينم كه آب را در هم مي پيچاني و پيش مي روي . با اين توان و قدرتي كه در تو مي بينم ، فكر كنم روي لب ذكر « يا ابالفضل(ع) » داري . شايد هم داري براي خودت روضه ي آقا را مي خواني . مادرت به فداي اشكهايي كه در آب براي آقا اباالفضل العباس (ع) مي ريزي ! با نام آقا جان گرفته اي . هزاران عروس دريايي را در اطرافت نمي بيني كه با عشوه چتر دامن حريرشان را مي چرخانند و برايت ناز مي ريزند . پدرت هم به تماشايت آمده است و پرغرور نگاهت مي كند . روي سرت دانه هاي درخشان مرواريد مي ريزد و نقل مي پاشد . به تو مي بالد . لايه لايه هاي حرير ِ آبي رنگ ِ آب ، تو را تا عمق ِ حجله اي در بهشت پنهان مي كنند . پدرت هنوز دارد نقل و مرواريد  مي پاشد . فقط در اين بزم جاي مادرت خاليست . داماد ِ بيست و يك ساله عجب داماد ِ برازنده اي مي شود ! طاقت نمي آورم . قلبم دارد از جا كنده مي شود . گفتند چنان رفته اي كه حتي جسمت هم برنگشته است . هيچ نشاني ، هيچ ردي از خودت نمي گذاري . حتي جنازه ات را هم برايم نمي فرستي تا تماشايش كنم و اشك بريزم . نوازشش كنم و ضجه بزنم . دست بر صورتش بكشم و صورتم را بخراشم . موهايم را پريشان كنم ، خودم را بر خاك بكشانم و مشت برسينه ام بكوبم . در آغوشش بگيرم و جوانم را صدا بزنم . دلم مي خواهد آبي آسمان و دريا را يكي كنم . همه ي حريرهاي جهان را پاره پاره كنم و تو را به آغوش خودم برگردانم . مي دانم دوست نداري حتي برايت اشك بريزم چه رسد به اينكه ضجه و ناله كنم . اما تو كه مادر نيستي حالم را بداني . نمي داني كه تمام آشوب ها و آشفتگي هاي جهان را يكجا در دل ِ من ريخته اند .

تشت حمام را پر از آب مي كنم . مثل ِ اقيانوسي بزرگ موج برمي دارد . چشمهايم را مي بندم . اشكها از زير پلكهاي بسته ام راه باز مي كنند . مي خواهم مثل ِ تو زير آب گريه كنم تا كسي اشكهايم را نبيند . كنار تشت مي نشينم .  از دوش ِ آب ، باران باريدن مي گيرد . دستهايم را در خنكاي ِ اقيانوس تكان تكان مي دهم . خنكي اش تا جگرم نفوذ مي كند . صداي شلپ شلوپ آب مثل مُسكن ِ قوي سوزش و حرارت بدنم را كمتر مي كند . پيش ِ چشمم جان مي گيري . فقط هفت ماه داري . تازه نشستن را ياد گرفته اي . تشت آب را كه مي بيني ، هنوز ننشسته لبهايت به خنده باز مي شوند . ذوق مي زني و دست و پاهايت را تكان تكان مي دهي . پسرم ... شيرمردم ... تمام ِ اميد و آرزويم ... به ماهي مي ماني . نمي دانم چرا با ديدن آب بال بال مي زني و مي خواهي با دست و پازدن شنا كني . الهي قربان اين دست و پا زدنهايت بروم . الهي فداي اين خنديدنهايت بشوم . مادر به فدايت . الهي كه هميشه لبهايت به خنده باز باشند .  صدايت در گوشم مي پيچد . مادر فداي اين صوت زيبايت ! برايم قرآن مي خواني . آرامش ِ تمام ِ اقيانوس ها در دلم مي ريزد .

 

  1. دزفول : در زبان ِ محلي به دزفول « دزفيل » مي گويند .

 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثربوسه بر بهشت
هنرمندطيبه شجاعي باغيني
ارسال شده در1394/10/10
تگ ها

نظرات

مهتاب (1395/01/17) به ياد همه ي شهداي غواص كه مضلومانه شهيد شدند و شايد در آخرين لحظات آقا امام حسين بر بالينشان زيارت عاشورا مي خواندند .