بسم اللّه
چهارشنبه 5 دی 1403

« بانوی بی بی »

1394/10/10

بانوب بي بي

چشمهایش را باز کرد و به سقف اتاق چشم دوخت . نفس نفس می زد . تمام بدنش خیس عرق شده بود . سرش را بالا آورد و در رختخوابش نشست . این چه خوابی بود ؟ صدای اذان می آمد . باید نمازش را می خواند . زانویش کرخت شده بود . هروقت اعصابش به هم می ریخت ، درد زانویش بیشترمی شد. به زحمت بلند شد تا وضو بگیرد . نمازش را که خواند ، نتوانست از سر سجاده بلند شود . همان جا نشست . لبهایش از هم باز شد و صدایش در تاریک و روشن اتاق پیچید : 

: « اگر به شما نگویم به چه کسی بگویم ؟ چه کسی صبورتر و آرام تر از شما تمام حرفهایم را بی کم و کاست گوش می کند و دلداری ام می دهد . بانو ! چند روز است که تاب و قرار ندارم . دلم آشوب شده است . همین که چشم بر هم می گذارم ، صدای حسینم را می شنوم . چشمهایم را که باز می کنم تصویر لبخندش لحظه ای از پش چشمم کنار نمی رود . می ترسم اتفاقی برایش افتاده باشد . آخرین بار از من پرسید : مادر حلالم می کنی ؟ آخر مگر می شود مادری فرزندش را حلال نکند . آن هم فرزندی مثل حسین که الهی قربانش بروم همه ی زندگی من است . یادتان می آید وقتی مادرم مرد ، داشتم ناله و زاری می کردم که صدای حسین به گریه بلند شد . گریه ی او آرامم کرد . وقتی پدر حسین مرد ، باز هم این حسین بود که دلداری ام می داد . هر وقت دلتنگ می شدم ، هر وقت تنهای ام می کرد ، هروقت دلم آشوب می شد ، حسین پیشم بود ، حسین با من بود ...

اما حالا که رفته ، حالا که نیست چه باید بکنم ؟ شما خودتان همه ی این مصیبتها را می دانید ، داغ دیده اید ، رنج کشیده اید ، می دانید چه می گویم ، می دانید چه حالی دارم . ببخشید بانو ! مصیبت داغ شما کجا و من کجا ؟ زبانم لال ، نمی فهمم چه می گویم . کمکم کنید .

 دیشب حسین به خوابم آمد . لباس سپیدی پوشیده بود و لبخند می زد . از همان موقع خوره به جانم افتاده که نکند اتفاقی برایش افتاده باشد ؟ گفتم نرو ، گفتم هنوز به تو واجب نیست ، گفتم تنهایم نگذار اما او که نقطه ضعف مرا می دانست نام شما را آورد . با شنیدن نام شما دهانم قفل شد . زبانم بسته شد . بچه ام پیش چشمم پوتین هایش را پوشید و چفیه اش را دور گردنش انداخت و رفت . خودم ساکش را بستم . خودم برایش آیینه و قرآن گرفتم . خودم آب پشت سرش پاشیدم . خودم فرستادمش که برود . می خواستم پیرو شما باشم ، می خواستم مثل شما باشم ، اما بانو من خاک بر سر کجا و شما کجا ؟ نمی توانم از او دل بکنم . چه کار کنم ؟ دلم آرام نمی گیرد . ببخش بانو ! دلم آشوب است . بی طاقت شده ام ! اگر به شما هم نگویم دیگر به چه کسی بگویم ؟ شرمنده ام بانو ! نمی دانم اگر تابوت حسینم را ببینم آیا می توانم زنده بمانم ؟ کجا محملی پیدا کنم تا سر بر آن بکوبم ؟ الهی مادرت بمیرد حسین اگر تو نباشی و من نفس بکشم  ... »

بی بی به آبی آسمان پشت پنجره خیره ماند . کبوتر سپیدی چون تکه ای ابر آمد و در قاب پنجره نشست . چشم در چشمهای کبوتر دوخت . نگاهش چه قدر آشنا بود ! ناگهان دست پشت دست کوبید و سرش را به چپ و راست تکان داد و صدایش مویه وار در اتاق پیچید : « ای وای ... ای وای ... ای وای حسینم ... وای حسینم ... حالا چه کنم ... بی حسین می میرم ... یا بانو ! به فریادم برس ... دلم را آرام کن ... »

کبوتر هنوز توی قاب پنجره نشسته بود و نگاهش می کرد . از روی کبوتر خجالت کشید اما ... اما اگر حسینش  ... اگر حسینش نیاید ... اگر حسینش شهید شود ... اگر ...

صدای زنگِ در، درگوشش طنین انداخت .

قلبش فرو ریخت . بالاخره آن لحظه فرا رسید . همان لحظه ای که همیشه از آن فراری بود . نمی توانست از جایش بلند شود . انگارخشک شده بود . دست و پایش به فرمانش نبودند . صدای زنگ دوباره بلند شد . کبوتر پر کشید و از قاب پنجره بیرون رفت . ضربان قلبش شدت گرفت . در حالیکه یک دست به دیوار و یک دست بر زانو گذاشته بود ، زمزمه کرد : بالاخره خبرش را برایم آوردند . حالا چه کار کنم ؟ کمکم کن بانو ! به من صبر بده . تنهایم نگذار !

و ناگهان بر زبانش تند و تند جاری شد : امَن یُجبُ المُضطرَ اِذا دَعاهُ و یَکشِفُ السُوء ... امَن یُجبُ المُضطرَ اِذا دَعاهُ و... امَن یُجبُ المُضطرَ...

هرچه به چارچوب در نزدیک و نزدیک تر می شد ، ضربان قلبش را بیش تر و واضح تر می شنید : تاپ ... تاپ ... تاپ ... دست بر دیوار به در رسید . انگشتش را در گیره ی قفل در کرد اما نمی توانست در را باز کند . این که الان در باز شود و چه حرفهایی می شنود ، تمام وجودش را به آتش می کشید . با لبهایی لرزان و چشمهایی پرازاشک تمام توانش را در یک انگشت جمع کرد و زبانه ی قفل را به عقب کشید . در باز شد و سایه ای از یک قامت مردانه در پشت درنمایان شد .

توان بی بی ته کشید . همان جا دم در نشست . پوتین ها ی مشکی مرد پیش چشمهایش ایستاده بودند . یاد پوتینهای حسین افتاد . خودش آنها را واکس زده و تمیز کرده بود . داغ دل بی بی تازه شد . سرش را به در تکیه داد و ناله کنان گفت : حسین ... حسین ...

 

 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثر« بانوی بی بی »
هنرمندطيبه شجاعي باغيني
ارسال شده در1394/10/10
تگ ها

نظرات