عَلَم
1394/10/08
عَلَم
علی پسر خیلی خوب و مهربانی بود. همیشه درسهایش را خوب می خواند و در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد. آنها دوتایی باهمدیگر زندگی می کردند، بابای علی خیلی وقت پیش وقتی که او نوزاد بود از دنیا رفته بود. آنها وضعیت مالی چندان خوبی نداشتند اما بخاطر نعمت هایی که خداوند به آنها داده بود همیشه خدا را شکر می گفتند و هیچوقت از فقیر بودنشان شکایت نمی کردند. صبح یک روز علی از خواب بیدار شد اما برخلاف هر روز صبحانه آماده نبود، سرش را برگرداند اما مادرش را ندید. اینطرف را نگاه کرد آن طرف را نگاه کرد ولی از مادرش خبری نبود که نبود. ساعتی گذشت علی بیشتر و بیشتر نگران شد، تا اینکه در خانه باز شد. مادر علی درحالیکه بشدت سرفه می کرد باچند بسته قرص و شربت وارد خانه شد. حالش اصلا خوب نبود. علی فهمید که مادرش مریض شده، اما برای خوب کردن حال مادرش کاری از دستش برنمی آمد. بخاطر همین علی با غصه و ناراحتی کفشهایش را پوشید و از خانه بیرون رفت. همه جای کوچه پرچمهای سیاه زده بودند و جلوی مسجد محله هم بچه ها و بزرگترها جمع شده بودند. علی بطرف مسجد رفت، تا پرچم های سبز و سیاه یاحسین را بر روی مناره های مسجد دید فهمید که ماه محرم شروع شده است. دوستان علی هم آنجا بودند علی نزدیک دوستانش شد و دید هرکدام از آنها وسایلی با خودشان آوردند. یکی از بچه ها مقداری برنج آورده بود. آن یکی یک بسته قند خرد کرده، یکی دیگر از بچه ها یک دبه روغن و بعضیها هم پول آورده بودند.
علی گفت: بچه ها اینا رو برای چی آوردین مسجد؟
بچه ها جواب دادند: واسه کمک به مسجد محله، مگه خبر نداری امروز ماه محرم شروع شده. مامان و بابامون اینا رو فرستادن که بیاریم مسجد خیرات کنن و ما ثوابش رو ببریم، تا امام حسین ازمون راضی بشه.
علی از کار آنها خیلی خوشحال شد. ولی توی دلش گفت: کاش منم می تونستم یه چیزی به مسجد و حسینیه محله بدم که خیرات کنن یا اینکه بتونم کاری کنم تا امام حسین از منم راضی بشه.
اما علی پولی نداشت، تازه؛ مادرش هم نمی توانست چیزی بخرد و به مسجد بدهد خیرات کنند. علی روی پله مسجد نشست و به فکر فرو رفت. لحظه ای نگذشته بود که پیرمردی نزدیک علی شد و گفت: پسرم چیزی شده؟ چرا اینجا غمگین نشستی؟.
علی هم همه چیز را به پیرمرد گفت و از اینکه هیچ کاری از دستش بر نمی آمد اظهار ناراحتی کرد. پیر مرد لبخندی زد و گفت: همه که قرار نیست پولی بدن و وسایل بخرن. بعضیا هم باید با کارای دیگه ای خدمت بکنن تا امام حسین ازشون راضی بشه. تو بیا بریم داخل مسجد ببین چه کاری از دستت برمیاد که می تونی انجام بدی؟
علی خوشحال شد و همراه پیرمرد وارد مسجد شد. تعدادی از جوانان محله داشتند دیوار مسجد پرچم می زدند و عده ای جارو می کشیدند و گردگیری می کردند. بعضیها هم چای و خرما را برای مراسم شب آماده می کردند. گوشه ای از مسجد چندتا عَلَم مخملی را به دیوار تکیه داده بودند و یکی از آنها را بحالت پیچیده بر روی زمین خوابانده بودند.
علی پرسید: پس چرا این علم رو به دیوار تکیه ندادن؟
پیرمرد جواب داد: آخه گلدوزی روی این عَلَم نصفه کاره مونده، خانمی که این عَلَم رو گلدوزی می کرد تازه گیا رفته به یه مسافرت خیلی واجب. حالا ماهم منتظر اونیم اما نمی دونیم کی میاد، واسه همین گذاشتیمش اینجا تا ببینیم چی میشه.
علی فکری به سرش زد و گفت: خب من می برم مامانم اون رو براتون گلدوزی کنه. مامانم خیلی خوب بلده گلدوزی کنه. مطمئن باشید قشنگ میشه. اگه اجازه بدین من این عَلَم رو ببرم و فردا آماده تحویلتون بدم.
پیرمرد قبول کرد. علی عَلَم را با خوشحالی به خانه برد چون می توانست کاری برای امام حسین انجام بدهد. اما علی کاملا یادش رفته بود که مادرش مریض است. خانه که رسید؛ همچنان حال مادرش بهتر نشده بود که بدتر شده بود. اما وقتی علی همه ماجرا را به مادرش تعریف کرد مادرش با اینکه حالش خوب نبود و قدرت نشستن نداشت به خاطر امام حسین شروع به گلدوزی عَلَم کرد. اما ساعتی نگذشته بود که حالش بدتر شد و شروع به سرفه کرد و نتوانست به کارش ادامه بدهد. علی خیلی ناراحت شد هم برای مادرش و هم برای عَلَم. دیگر نمی دانست چکار باید بکند. چاره ای نداشت جز اینکه خودش عَلَم را گلدوزی کند، اما چگونه؟ او تابحال سوزن دست نگرفته بود. رو به مادرش کرد و گفت: مامان جون اگه یادم بدی خودم می تونم گلدوزی بکنم، چطوری باید این کار رو انجام بدم؟
مادرش قبول نمی کرد چون می ترسید دستش را زخمی بکند اما با اصرار علی مجبور شد یادش بدهد و همانطوری که داشت سرفه می کرد گفت: عزیزم مواظب دستت باش، از روی نقاشی که کشیده شده بدوز، فقط دقت کن که دستت رو زخمی نکنی. فقط دقت کن پسر عزیزم.
علی با دستهای کوچولویش سوزن را نخ کرد. و آرام و آهسته شروع به دوختن از روی خطوط نقاشی پارچه کرد. برای علی کوچولو این کار، کار سختی بود. پارچه عَلَم هم خیلی سفت بود، واسه همین یک سوزن به عَلَم می زد و یک سوزن به دستش می خورد. همچنان که داشت گلدوزی می کرد از خدا می خواست که مادرش شفا پیدا کند و حالش خوب شود. انقدر توجه می کرد تا از خطوط خارج نشود که دیگر چشمهایش هم درد گرفته بودند. برای اینکه خستگی اش را در بکند عَلَم را گذاشت روی میز و رفت بیرون پیش دوستانش. دوستان علی تا دستهای زخمی او را دیدند با تعجب گفتند: دستات چرا اینجوری شده علی؟
علی گفت: بخاطر گلدوزی عَلَمه.
بچه ها تا شنیدند علی خودش دارد عَلَم را گلدوزی می کند مسخره اش کردند که مثل دخترها دارد گلدوزی می کند. چشمهای علی پر از اشک شد و دوباره برگشت خانه و علم را برداشت و شروع به گلدوزی کرد و گلدوزی کرد... گلدوزی کرد و گلدوزی کرد... تمام شب را گلدوزی کرد، نزدیک های صبح بود که توانست تمامش کند. اما از شدت خستگی و بی خوابی دیگر نمی توانست از جایش حرکت بکند و همانطور درحالی که عَلَم را توی بغلش گرفته بود خوابش گرفت. رفت به عالم خواب، دید که توی آسمان دارد پرواز می کند. بال می زد و به اوج میرفت. از کنار ابرها می گذش. تا اینکه روی یکی از ابرها آرام فرود آمد پاهای کوچکش توی نرمی پنبه ای شکل ابر فرو می رفتند و بیرون می آمدند. از دور دید کبوتری دارد بطرف او می آید. آن کبوتر با تمام کبوترهایی که تابحال دیده بود فرق داشت. به رنگ سبز ِسبز بود. نوکش طلایی بود و کاکل سفید و خوشکلی داشت. کبوتر پیش علی نشست و دستهای زخمی اش را دید و گفت: علی دستات چی شده؟
علی گفت: به خاطر گلدوزیه عَلَمه.
کبوتر زیبا دستهای علی را بوسید و گفت: علی آقا! امام حسین از تو خیلی راضیه. دستت درد نکنه.
علی از خوشحالی نمی دانست چکار بکند؟ نمی دانست به کبوتر چه بگوید؟ در همین حال از خواب بیدار شد. نگاهی به دستهایش کرد اثری از زخم نبود تعجب کرد. سرش را برگرداند و دید مادرش دارد برای او صبحانه آماده می کند و حالش کاملا خوب شده است بیشتر تعجب کرد. سریع صبحانه اش را خورد و عَلََم را برداشت و دوان دوان بطرف مسجد رفت. پیرمرد داخل مسجد منتظر علی نشسته بود، علی عَلَم را به پیرمرد تحویل داد. پیرمرد نگاهی به عَلَم کرد و چون می دانست علی با خلوص نیت و صدق دل کارش را انجام داده بود از علی خیلی خیلی تشکر کرد. بعد از ظهر همان روز دسته عزاداری مردم عَلَم را بالا بردند و علی بخاطر اینکه از کارش نتیجه گرفته بود خیلی شاد شد. دوستانش از کار خودشان پشیمان شدند و بخاطر اینکه علی را مسخره کرده بودند از او معذرت خواستند و باهم به دسته عزاداری پیوستند.
کد QR اثر | |
عنوان اثر | عَلَم |
هنرمند | محسن وظیفه پشتکوه |
ارسال شده در | 1394/10/08 |
تگ ها |
نظرات