بسم اللّه
جمعه 10 فروردین 1403

اربعین جالب ترین سفر ما

1394/10/05

به نام حضرت عشق

نمیدونم از کجا شروع کنم اما اینو میدونم که هرکسی که قراره بره کربلا باید اجازشو امام رضا(ع) بده یعنی تا اذن از امام رضا(ع) نگیره کربلایی در کار نیست .

نوروز 94 بود که خانوادگی رفتیم مشهد از خود اقا خواستم که برگه برات اربعین منو امضا کنه سال قبلش هم رفته بودم کربلا اما خب زیارت امام حسین که سیری نداره و ادم میخواد هر روز بره هر وقت هم بقیه میگفتن که تو پارسال رفتی میخوای بری چکار فقط یه بیت شعر میخوندم براشون (دست خودم نیست که عاشقش شدم-خیلی حسین زحمت من را کشیده است)شاید با این یه بیت شعر هم خودم اروم میشدم و از همه کنایه ها خلاص میشدم .

محرم 94 هم تموم شد و دیگه کار هر روز من شده بود فکر اربعین که خدایی نکرده اگه یه درصد جور نشه اگه نرم کربلا و ایران بمونم چی میشه؟تمام این فکر و خیال ها ذهن منو درگیر کرده بود حتی به همه دوستام گفته بودم که رفتنم صد در صده خودم خندم میگرفت و میگفتم هنوز اقا منو دعوت نکرده خودم خودمو دعوت کردم یه شب با مصطفی یکی از دوستام بیرون بودم بحث اربعین شد بهم گفت تو میری کربلا گفتم اره من با خودم عهد کردم که هر سال اربعین کربلا باشم. یهو مصطفی گفت منم امسال میام کربلا خندم گرفت از این حرفش گفتم مصطفی دلت خوشه ها تو نه درس میخونی نه سربازی رفتی نه پاسپورت داری امسال هم که انقد سخت میگیرن که دیگه نمیتونی بیای یه لحظه دیدمش که بغض گرفتش و اشک تو چشماش حلقه زد مصطفی یه کم طبع مداحی داره و صدای خوبی هم داره بهم گفتش که اگه اقا نطلبید که حتما حکمتی داره اگه هم طلبید که وقتی وارد صحنش بشم فقط برای خود اقا شعر میخونم گفتم حالا که حدود سه هفته مونده به اربعین تا اون موقع خدا بزرگه رفتم خونه و همش تو فکر اربعین و حرفای مصطفی بودم .وقتی روزا پخش زنده پیاده روی رو میدیدم ناخوداگاه گریه میکردم اما بزارین از خونه بگم که چند وقتی بود یه مشگل خانوادگی بزرگ تو زندگیمون بود و هر لحظه خونه ی ما دعوا از اون موقعی هم که پول بابامو دزدین دیگه حتی نمیشد پول برای ویزا بدیم.یعنی هم دعوا بود هم مشگل مادی قرار بود که ما با ماشین خودمون با داییم و داداش کوچیکم و مامان و بابام بریم کربلا.حدود  10روز مونده بود به اربعین انقد مشگل مالی زیاد شده بود که برای زیارت اقا ماشین لباسشویی رو فروختیم که پول ویزای اربعین جور بشه مامانمم با این بهونه تونسته بود بابامو قانع کنه که مدل ماشین لباسشویی قدیمیه و وقتی برگردیم یه مدل بهتر میگیره اما خب دلیل اصلی شوق زیارت امام حسین(ع) بود حالا پول ویزا 4نغرمون جور شده بود و مونده بود پول ویزا داییم که وقتی بهش زنگ زدم گفتم پول گفت که کار منم خوابیده و ندارم ونمیام بازم یه جورایی برگشتیم سر نقطه اول  اخه داییم خیلی خوش مسافرت بود و سفر رو میتونست هزار درجه تغییر بده من از پولی ک برام مونده بود بیارم کربلا پول ویزا داییم رو دادم و بهش گفتم من پولتو میدم هر وقت داشتی پس بده گفت باشه پس ردیفه من پولارو با پاسپورت هارو بردم دفتر زیارتی و گفتش که چند روزه دیگه امادس و منم خوشحال رفتم پیگیر کارای خروجم چون دانشجوام و سربازی نرفتم چند روزی مشگل نظام وظیفه داشتم که یکی از بچه ها گفت یه نذری برای خانوم رقیه(س) بکن کارت جور میشه منم نذر کردم که همه سختی های راه فدای خانوم رقیه(س)شاید خیلی ها باور نکنن اما به چند ساعت نکشید که رفتم اداره گذرنامه و گفت خروجت صادر شده جزییات ماجرا زیاده و همرو نمیشه اینجا گفت رسیدیم به روز حرکت ساعت 10 صبح گه قرار بود 11شب با ماشین خودمون بریم مرز مهران رفتیم خونه مادر بزرگم برای خداحافظی که داییم گفت من نمیام گفتم چرا گفت که کار دارم و نصب دارم و این حرفا گفتم من ویزا گرفتم پول دادم گفت نمیتونم بیام خدافظی کردیم و اومدیم سمت خونمون که وسایل جمع کنیم نمیدونم چی شد که فکرم رفت سمت مصطفی اخه چهره داییم با مصطفی خیلی شبیه همه و زنگ زدم بهش گفتم سلام کجایی گفت خونه کفتم میای کربلا...گفت چی گفتم تو چکار داری میای یا نه حدود چند ثانیه بینمون سکوت بود یهو  گقت مگه میشه کسی نخواد بیاد گفتم پس ساکتو جمع کن شب ساعت 11 در خونه ما باش رسیدم در خونمون دیدم مصطفی اومده در خونمون گفتم الان چرا اومدی گفت اومدم ببینم اخه چجوری منم داستانو براش تعریف کردم بهم گفت یادته اون شبو گفتم کدوم گفت همون شب که گفتم من امسال میام کربلا تو مسخرم کردی دیدی اقا رومو زمین ننداخت گفتم اره مصطفی کرم اقا خیلیه خیلی...

شد ساعت 11 شب و همه چی اماده و رفتیم در خونه مصطفی و خداحافظی با خانواده مصطفی و اونو سوارش کردیم رفتیم به سمت مهران جفتمون خوشحال از اینکه میریم کربلا اونم با هم اما من یه استرس داشتم که اونم نکنه مصطفی رو لب مرز راه ندن با چه رویی برگرده من طاقت ندارم این صحنه رو ببینم بهش گفتم مصطفی تا وارد خاک عراق نشدی به هیج کدوم از بچه ها نگو گفت باشه رسیدیم لب مرز  و استرس همه ی مارو فرا گرفت حتی خود مصطفی رسیدیم پشت گیت های خروجی ایران من رد شدم طاها داداشم رد شد رسید نوبت مصطفی من سر حد مرگ استرس داشتم صلوات میفرستادم خود مصطفی هم رنگش شده بود مثل گچ پاسپورت رو باز کردن یه نگاه به مصطفی کردن مهر خروج رو زدن یه نفس عمیق کشیدیم که خان اول رو رد کردیم رسیدیم به گیت عراق که خوشبختانه انقد شلوغ بود که زیاد رسیدگی نمیکردن و تند تند فقط مهر میزدن مصطفی رفیق من که حتی پاسپورت هم نداشت حالا با پاسپورت دایی من وارد عراق شده بود داشت میومد کربلا...

دوستان عزیز قسمت اول خاطره تموم شد و چون اندازه همین با یه عالمه اتفاق های جالب مونده اگه با استقبال روبرو شد قسمت دوم اون رو براتون میزارم

عبد الحقیر


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثراربعین جالب ترین سفر ما
هنرمندرضا زمانی
ارسال شده در1394/10/05
تگ ها #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم

نظرات