بسم اللّه
شنبه 29 اردیبهشت 1403

خدا هست

1394/10/04


زن عباپوش خودش را به جمعیت رساند و با احتیاط وارد آنها شد. او همین طور که راه می رفت همه جا را بررسی می کرد، هرکس پا تند می کرد و بر سرعت راه رفتنش می افزود او حالت دفاعی به خودش می گرفت. عبایش را به صورتی سرش کرده بود که از بدنش فاصله داشته باشد. کنار چند زن و بچه راه می رفت و سعی می کرد قدمهایش را هماهنگ با آنها بردارد. یکی از زنها که دست کودکی در دستش بود به او لبخند زد و گفت: اهل سامرائی؟
زن عباپوش مضطرب به او نگاه کرد و چیزی نگفت. زنی که بچه داشت گفت: خیلی راه آمدی نه؟ حتما خسته ای.
زن عباپوش ابروهایش را در هم برد و سرش را تکان داد. زنی که بچه داشت کمی فکر کرد و گفت: ها نکنه از زبان لالی؟
زن عباپوش صدایی از گلویش درآورد و سرش را تکان داد. زنی که بچه داشت دیگر چیزی نگفت و به راه رفتنش ادامه داد. زن عباپوش قدم هایش را کوتاه کرد و از زنها فاصله گرفت. مقداری که راه رفت به یک موکب رسید برای اینکه از زنی که با او حرف زده بود فاصله بگیرد وارد محل استراحت زنانه ی موکب شد و در گوشه ای نشست. زنی جلوی او چایی و نان پنیر گذاشت. زن عباپوش دستش را به چایی نزدیک کرد. دستش می لرزید، دستش را عقب کشید و زیر عبایش پنهان کرد و چند نفس عمیق کشید. پلکهایش سنگینی می کرد، خودش را جمع کرد و همان گوشه سرش را روی زمین گذاشت. زنی که برایش چایی آورده بود با یک ملافه و بالش برگشت آنها را کنار زن عباپوش گذاشت و همین طور که چایی و نان پنیر را بر می داشت گفت: راحت بخواب، برا نماز بیدارت می کنم.
چشمهای زن عباپوش بسته شد و دیگر چیزی نفهمید.
□   
زنی که خادم قسمت زنانه ی موکب بود بالای سر زن عباپوش آمد و گفت: مادر عصر شد بلند شید.
زن عباپوش تکان نخورد. زن خادم موکب دستش را روی شانه ی زن عباپوش گذاشت و تکانش داد: بلند شید، نماز ظهرتان قضا شد.
عقربی از ملافه زن عباپوش بالا آمد. زن خادم موکب با دیدن عقرب جیغ کشید و عقب رفت. با صدای جیغ او چند زن دورش جمع شدند. عقرب از کمر زن عباپوش پایین رفت و تا زنها به آن برسند از زیر چادر موکب بیرون رفت. زنها با احتیاط ملافه زن عباپوش را برداشتند و زن عباپوش را تکان دادند، زن عباپوش مرده بود. زنها می خواستند جسد زن عباپوش را رو به قبله بخوابانند که متوجه چیز عجیبی زیر عبای او شدند، یکی از زنان خادم موکب که آموزش نظامی دیده بود، با احتیاط عبای زن را باز کرد و پیراهن او را با تیغ پاره کرد، زیر پیراهن زن عباپوش یک جلیغه ی انفجاری بود.     


 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرخدا هست
هنرمندعلیرضا رشنو
ارسال شده در1394/10/04
تگ ها

نظرات