بسم اللّه
جمعه 7 اردیبهشت 1403

قرارعارفانه

1395/11/01

تاب دل کندن ازمولا راندارم ,باحسام کنارسقاخانه قراردارم.ساعت رادورمچم می چرخانم ومی دانم اگرکمی بیشترمعطل کنم بدقول می شوم.باچشمانی اشکبارازضریح دورترمی شوم وآخرین حاجاتم این است که تاکربلاباعافیت پیاده روی کنیم والبته توفیق دیداریکی ازاولیای الهی که یقین دارم دراین مسیرپیدامی شودراداشته باشم!..ازلابه لای جمعیت فراوان زائر,می خزم وتن لاغرم رابیرون می کشم.چفیه راازگردنم بازمی کنم ودوباره منظم می بندم.کفش های کتانی ام راپامی کنم وباچشم هایم حسام راجستجومی کنم.قدم برمی دارم وازبین چندمردعرب عبورمی کنم .مقابل سرویس بهداشتی حسام رامشغول صحبت بایک جوان حدودابیست وپنج ساله می بینم.باقامتی کوتاه واندامی باریک که درحین صحبت دست هایش رامدام تکان می دهد.نزدیکترمی شوم وسلام می کنم.حسام پشت به من ایستاده وحواسش به آمدنم نبود.

-دیرکه نکردم ؟

حسام رویش رابرمی گرداند ودست می دهد.بعدروبه جوان مرامعرفی می کند.

-ایشونم آقامهدی ماست.همون که الان تعریفش بود!

دستم راجلومی برم وبااودست می دهم.پسرگندمون باریش های انبوه که  خیلی به دلم می نشیند,اوهم بامحبت وگرمی دستم رامی فشاردوزودترسرصحبت رابازمی کند.

-زیارت قبول.من مجتبی هستم.قسمت شد توحرم مولاعلی آقاحساموببینیم وتنهانباشیم.

به صرافت مییفتم تابالحنی شاعرانه بگویم:

-اینجاحرم مولای غرباومظلومان عالمه.ولی تواین فصل کسی تنهانیست.

حسام ازطرزبیان جمله ام راضی به نظرمی رسد.

-مجتبی این حاج مهدی ماشاعرقابلیه ها...قطعه ی ادبی می نویسه عجیب!

مجتبی سرش راتکان می دهد وازحسام می پرسد که چندروزاست راه افتاده اند؟توی مسیرکسی ازبچه هارادیده ؟

حسام انگارتازه یادش افتاده که حواسش نبوده که به من بگویداصلااین جناب مجتبی راازکجامی شناسدورفاقتشان چطوری شکل گرفته!

-راستی یادم رفت بگم که آقامجتبی مسئول بسیج دانشجویی ماست.تازه هم ازپایان نامه اش دفاع کرده واومده تاباخیال راحت پیاده روی کنه!

بادخنکی وزیدن گرفته تاهرسه روحیه ی بهتری برای گپ زدن معنوی داشته باشیم.

-شرمنده آقامجتبی رشتتون چییه؟موضوع پایان نامه چی بود؟

حسام که شخصیت برونگراوهولی دارد زودتردست به کارمی شود.

-حالاحرکت کنیم...رفیق مامجتبی "تاریخ وتمدن اسلامی"می خوند.موضوع پایان نامه هم درموردتاثیرنهضت عاشورابرتمدن اسلامی بود.

سرم راتکان می دهم وزیرلب آهسته احسنت می گویم.

هرسه برای آخرین باربه مولاسلام می دهیم وباهزارامیدخداحافظی می کنیم.کوله هایمان راسفت می کنیم وآماده ی طی طریق دراین مسیرعارفانه وعاشقانه می کنیم.

مجتبی خیلی مودب ومقیداست.دست به کارمی شوم وخیالش راآسوده می کنم.

-سفرمعنوی سه نفره بیشترجذابیت داره.تازه یه نکته!ازاینجاتاکربلاهشتادکیلومتره یعنی ضریبی ازعددچهل.

مجتبی شانه اش رابالامی اندازدوفکری می شود.حسام که حواسش به جمعیت زوارلبنانی است بی خیال سرش رابرمی گرداند وفقط لبخندمی زند.خودم به منظره ی طولانی زائران که نگاه می کنم ازخودبی خودمی شوم.مجتبی سکوت رامی شکند.

-عجب نکته ای گفتی آقامهدی!معلومه آدم ریزبینی هستی.تواین فضامیشه انواع سوزه هاروبرای شعرپیداکنی.

حسام سقلمه ای می زند.

-بیاییدازمهمون نوازی این پسربچه بی نصیب نباشیم ونفری یه پاستیل بگیریم.

مجتبی روبه من ازحسام تعریف می کند.

-خیلی بچه ی پاک وطنازیه!یه بارم تواردوی بسیج سازندگی همسفربودیم , خاطره ی قشنگی بود واحساس خستگی نمی کردیم.

پاستیل راتوی دهانم می گذارم وصمیمی تردست روی شانه های کوچک مجتبی می گذارم.

-خوبی ازخودته داداش.باحسام ازبچگی رفیقیم.همسایه هستیم وکلی سفرقم ومشهد رفته بودیم .امااینجاتجربه ی متفاوتیه واسمون.

مجتبی تلنگری می خوردوچانه اش رامی خاراند ومی گوید:

-خیلی عجیبه .منم بابچه هاتو عمودهشتاد قرارگذاشتم!

حسام باسادگی اش می دودوسط حرف رفیق بسیجی اش ومی گوید:

-دوردنیادرهشتادروز

بی اختیارهرسه می خندیم وفوری لبم رامی جوم

-زشته خندیدن مردم ذکرمی گن مابخندیم!

مجتبی بااشاره به اوضاع منطقه بحث رابه سمت وسوی سیاسی می کشاند وسرآخرمی گوید:

-اگه تومسیرزائرسوری دیدی یاتشخیص دادی حتماندابده.

-باشه حتما.

حدودسه کیلومترتاموکبی که رفقای مجتبی درآن استراحت می کنند فاصله داریم.حسام که علاقه ی خاصی به چای دارد مدام باعث توقفمان می شود.

-خیالتون راحت کمترازنیم ساعت دیگه رسیدیم.

مجتبی هم ازخوردن چای دراین سوزلذت می برد.متوجه زوارسیاه پوست می شوم.باهیجان دست وپاشکسته عربی ام رابه کارمی اندازم ومی پرسم ازکجاآمده اند؟مردمیانسال بالهجه ی خاصش نیجریه رادوبارتکرارمی کند!

بازبحث راهرسه پی می گیریم ومسائل خاورمیانه راتحلیل می کنیم.حسام ازدست وهابی های عربستان دل پرخونی دارد.بنده ی خداعمویش رادرفاجعه ی مناازدست داد.من هم ازحملات هوایی اش به یمن عصبانی هستم .مجتبی هم ازحمایت مالی وتسلیحاتی برخی کشورهاازتروریسم شاکی است.

-می دونیدچقدرپول واسلحه به این پست فطرتامی دن!

کناریکی ازموکب ها پیرزنی روی سینی نان سنتی تعارف می کند.باعجله هرکدام یکی برمی داریم وبرایش دعامی کنیم.

حسام ابتکاربه عمل خرج می دهد.

-اگه موافق باشیددرعوض خدمات ایناحالاهرکی چای می ده یاغذاتعارف می کنه,نفری سه تاصلوات واسه سلامتی خودش وخونوادش هدیه کنیم.

مجتبی بادست به پشت حسام که چهره ی بامزه ای داردمی زند.

-عالیه خودمون هم ثواب میبریم.ماکه نمیتونیم تشکرمالی بکنیم.

ابرویم رابالامی اندازم وبه پیشنهادحسام احسنت می گویم.

-تاکربلامی دونیدچقدرصلوات جمع میشه!

درمسیرپرچم هاراخوب نگاه می کنم وازاین همه یکدلی به وجدمی آیم.مجتبی حالارفتارش بیش ازپیش صمیمی است.سقلمه ای به بازویم می زند.

-نگاهشون کن مهدی!ازقیافه ی بورشون معلومه اروپایی هستن!

حسام سربه سرمجتبی می گذارد.

-خب حالاچرااروپایی؟شایدآمریکایی یااسترالیایی هم باشن.اوناهم بوردارن.

نمی توانم جلوی خنده ام رابگیرم وچندبارمی گویم:

-الله اکبر,الله اکبرازدست توحسام.

حسام انگلیسی اش خوب است,به سمت چپ جاده می رود وازجوان قدبلند شروع به سوال کردن می کند.این طرف ماواضح نمی شنویم که جناب حسام چه می گویدوچه می شنود.باشتاب حرکت می کنیم.چیزی به عمودهشتادنمانده است.حسام باصدای بلندبه خارجی هابابت حضورشان تبریک می گوید ودرحال دست تکان دادن سمت مامی آید.

-ازآلمان اومدن.یکی دانشجوی مدیریته اون یکی هم باستان شناسه.

مجتبی مثل من روحیات حسام توی مشتش است.

-ازشون پرسیدی طرفدارکدوم تیمن؟

حسام لبخندکمرنگی می زند.

-آی شیطون!شماکه می دونیدمن عاشق فوتبالم وهرجاحرفی ازفوتبال وسط میارم.آره اتفاقااون که خیلی قدش درازه تومونیخ زندگی می کنه واسمشم توماسه.به من گفت طرفدارتوماس مولرم.تازه ازعلی دایی هم تعریف کرد...

باهیجان عمودهاراسپری می کنیم.حالاکمی درخلوت خودمان به ماجرای آمدن خودمان واین جماعت میلیونی می اندیشیم.لابدهرکس درهرسن وهرملیتی برای خودش جهان بینی منحصربه فردی داشته ولی مقصدیکی است.انگارمحیط بادلم هماهنگ است.سرم رابالامی گیرم.متوجه بیرق "یابقیت الله"می شوم ودلم هری می ریزد.رشته ی خلوتم راصدای گرم مجتبی پاره می کند وباانگشت اشاره رفقایش رانشان می دهد.

-مهدی جان اینم ازرفقای دانشگاه.

-چقدرخوب هماهنگ شدید.

حسام هرسه رامی شناسدوهمدیگررادرآغوش می گیرند.دراین لحظه متوجه پیرمردی که مستاصل این طرف وآن طرف رانگاه می کندمی شوم.هنوزنوبت به احوالپرسی من بارفقای حسام ومجتبی نرسیده که جلومی پرم وازپیرمرد می پرسم اگرمشکلی داردبگوید؟

-نه پسرم خداخیرت بده.کفشام خوب نیستن .بایدزودبه زوداستراحت کنم .بچه هاازعقب دارن می رسن.آفرین به غیرتت.ازکدوم شهری؟

-ازتهران.

-ماهم ازاراک اومدیم.

عادت دارم واردجزئیات بشوم.

-شرمنده حاج آقاچندسالتونه؟

-من دقیق هشتادم.

بابهت به عدد عمودخیره می شوم وبعدبه چهره ی سرحال ومعنوی پیرمردزل می زنم.

-ماشاالله بهتون نمیاد!همون هفتادمیخوره.

پیرمردنگاه مهربانش راپررنگ ترمی کند.

-اسمت چییه حالاپسرم؟

-مهدی .

منم حسین مهدوی متولد 1314هستم.آخه ازجوونی ورزش می کنم وبیشترم پیاده روی.ریانباشه برای چندمین باره پیاده روی اربعین میام.

ناخودآگاه جذبش می شوم ودستش رامی بوسم.پیرمردنوازشم می کند وجمله ای رادرگوشم زمزمه می کند که ازخودبی خودمی شوم.

-اگه شهادت می خوای باهمین رفقاراهی دمشق شو.بعداززیارت اربعین نوبت زیارت خانم زینبه.

-یعنی برم مدافع حرم بشم!؟

-بله...مگه توحرم آقاامیرالمومنین اصرارنمی کردی که شهیدبشی,الان دیگه وسعت کربلا بزرگترشده ویمن وسوریه راهم دربرمی گیره.

بابهت به چهره ی خاص پیرمرد زل می زنم وبعدسرم رابه علامت رضایت تکان می دهم.

 

 

 


اطلاعات اثر

نظرات