بسم اللّه
دوشنبه 10 اردیبهشت 1403

می شود هر سال گم شوم اینجا و تو پیدام کنی؟

1395/10/30

 

 

#مقدمه_طور

همان­گونه که شرحش برفت و داستانش وِرد زبان سایت­ها و خبرگزاری­ها بشد، اربعین سنه هزار و چهارصد و سی وهفت قمری ما را سفری عارض گشت به کشور دوست و برادر عراق که سخت مشغول پذیرایی از جماعتی داعشی نام بودی و توفیق پذیرایی از ما را نداشتی چونان­که شان و مقام همایونی­مان را لایق است.

البته ما نیز نامردی نکرده در انتهای سفر این اهمال کاری را به روی مبارکشان آوردیم و به #رییس_محترم_اداره_ی_ساماندهی_به_امور_مربوط_به_پیاده_روی_اربعینشان عرض کردیم که: «حاجی دو دِیقه اومدیم خودتونو ببینیم؛ همش تو آشپز خونه بودین... »

متاسفانه نامبرده به دلیل عدم تسلط کافی بر زبان فارسی، به کُنه ذات جمله­ی سراسر طعنه ی ما پی نبرد و لبخندی ملیح تحویلمان داد و شُکرآً جَزیلایی فرموده همچون #میگ_میگ از برمان گریخت..!

القصه ... ما که تا آن هنگام جز در خط مقدم #کلش_آف_کلنز ره نپیموده بودیم، چهارگوشه مرز وطن را بوسیدیم و با تمام قوا عازم عراق شدیم به آن امید که فرجی شود و خداوند تبارک یک #داعشی بر سر راهمان سبز فرماید تا وی را رویی کم نماییم رو کم نمودنی.

چهارصد همسفر بودیم در 10 مرکب.

اول راه شیر فهممان کردند که هر مرکب چرخ داری را دو #مولای_فسفری_پوش خواهد بود جهت آنکه امور رتق و فتق نمایند و گره از کار جماعت بگشایند.

پس روا نیست بی اذن ایشان و دور از چشمان نافذشان قدم از قدم برداشته، تک روی فرماییم !!

به رسم معمول تقیه کرده سمعاً و طاعتاَ گفتیم، لیک روح خبیثمان را توفیق تقیه نبود و عمراً عمراً ها بود که از دهانش خارج می­شد.

مولایان فسفری پوش دو دسته بودند.

عده ای را تاب بیکار ماندن نبود و #پاپ_کُرن_وار در جنب و جوش و فعل و انفعال بودند و عده ای چونان #برادر_گیگیلی بودند در سریال فرحزای #کلاه_قرمزی که تا بیایند و دستی بجنبانند سفر هَپی اِند گشته و تیتراژ بالا آمده بود و صد البته که چیزی از ارزش­های مولایی­شان کم نشد.

مولایان دسته اولی را رافت بسیار بودی و شفقت بی­شمار.

 لیک از آن روی که بیم پُر رویی ما می­رفت شفقت و رافت ذاتی شان را فیلتر کرده، پرستیژ دائمُ الگیری به خود گرفته مشعوفمان می­کردند.

و خداوندگار را هزاران سپاس که گیرها متنوع بودندی و مولایان را یارای گیر فرمودن در هر حال و احوالی فراهم..!

جوادی کجایی؟ رایج­ترین گیر اعمالی مولایان بودی در آن ایام.

که اول بار جنب #عمود 777 و پس از آنکه ما و رفیق پایه­مان جناب مستطاب جوادی به دلیل پاره از جراحت­ها و جانبازی­ها در موعد مقرر توفیق حضور در موکب مورد نظر نیافتیم، مولایی #حاء_میم نام این گیر بر زبان راند و #بان_کی_مون_وار مراتب تاسف و تاثر شدید قلبی خود از این حرکت ددمنشانه را اعلام کرد.

و زان­پس بود که مولایان دگر نیز روزی چند مرتبه موکب به موکب و عمود به عمود را هروله کنان کاویده، با صوتی حزین و ریتمیک بانگ بر می­آوردند: جوادی کجایی؟ دقیقا کجایی؟

و نقل است کار بدان­جا رسید که #حاج_محسن_چاووشی این صوت بشنید و لایک­ها نثار شعر و لحنش کرد و با اعمال تغییراتی، ضمیمه تصنیف سریال #شهرزاد فرمود.( العهده علی الراوی).

همچنین مولایان را استعداد عجیبی بودی در ایورت نمودن مقوله « تقسیم وظایف» بر دمپایی­شان!!

از همین روی، گیر واحد را جملگی اعمال نموده، هر دو قدم یک­بار #گِره_ملوانی در ابرو انداخته می­فرمودند: #نشانت کو بانو؟!

و تا می­آمدی شرح ما وقع دهی و بگویی: صباحی پیش خون آریایی ات غُلغُل نموده برای تحکیم پایه­های دوستی میان ملت ایران و ایتالیا و جلوگیری از تیره شدن روابط سیاسی این دو کشور، #سبزکت را هِبه کرده ای به دخترک ایتالیایی که عینکت را طلب کرده بود، مولای دیگری از راه می­رسید، #گره ملوانی در ابرو انداخته می­فرمود: #نشانت کو بانو؟!!

اوایل طریق سُست عنصرانی بدیدیم که فوبیای داعشی بر ایشان عارض گشته، خواب و خوراکشان ربوده بود.

روح خبیثمان چون این صحنه بدید تمسخر کردن آغازید! غافل از آنکه ما را فوبیایی بس ضایع­تر عارض گشته بود بنام فوبیای گیر بر اضافه بار!

و ترس از این فقره گیر، چارچنگولی خِرمان را چسبیده عمود به عمود بوکسلمان می­کرد.

چرا که مسیر بس #لانگ بودی و مولایان را هوش و هواس #شش_دانگ!

و هر آینه احتمال آن می­رفت که مولایی پای لنگین و کوله سنگینمان را ببیند و با نصایح مشفقانه اش به رگبارمان بندد که :

پدر آمرزیده! این چه کوله باری است تا بدین پایه سنگین؟

گرده­ی پُر توان #پهلوان_رضازاده را نیز یارای حمل چنین باری نیست.

و مگر شما را نفرموده بودیم سبکبال و سبکبار عازم این ره شوید؟

 و قس علی هذا...

ما نیز #کُزت_وار سر در جیب مراقبت فرو می­بردیم و نصایح مشفقانه شان را به گوشمان #اَتَچ کرده، دَم بر نمی آوردیم که دم بر آوردن همانا و ضربدر منفی خوردن اسممان در دفتر مولایان همان!

البته دروغ چرا؟ در آن بین بودند مولایانی که چون حرکت تاتی گونه­ی ما می­دیدند دمنوش به دست سراغمان آمده مصرانه طالب حمل کوله­مان می­شدند و پس از آنکه ما و اصدقاء مان را نیک شرمنده اخلاق ورزشکاریشان نمودند، در افق چون شده، اندک مجالی نمی­دادند تا اقلّکاً دعایشان فرموده بگوییم :

«بار الها! نیک مولایی بود، بختش چو پیشانیش بلند بادا»

مولایان را جز این سه فقره، گیر دندان گیر دیگری در بساط نبودی و در عوض افق­های روشن بسیاری در بساطشان یافت می­شد.

 

 

دارم_میام_پیشت_جاده_چه_همواره

یک عادتی که چند سالی ست به گاه مسافرت معتادش شده ایم این است که تا جای­گیر می‌شویم توی اتوبوس و عوارضی قم را رد می‌کنیم، پیامکی حاوی مصرع مذکور را تایپینگ کرده، سِندینگ می‌کنیم برای اقوام جهت اطلاع از نزول اجلال و پروسه­ی تلپینگ­مان در شهر و دیارشان، تا مبادا روی ماهمان را که بی هوا می‌بینند دُز سورپرایزیشان بالا رفته #اُوِردُز نمایند و خونشان بیوفتد گردنمان.

این­بار هم تا پایمان را گذاشتیم توی اتوبوس، ناخوداگاهِ طفلکِ از همه جا بی‌خبرمان بشکن زنان شروع کرد به خواندن این شعر و مجبورمان کرد یک جایی از دستش کلافه شده، یقه اش را بچسبیم که اخوی! وی گواینگ تو دِ #کربلا، دو یو آندرستند یا بگوییم بیایند آندرستندَت کنند؟

و اینگونه بود که ناخودآگاه طفلکِ از همه جا بی‌خبرمان به راه راست هدایت شده، العفو گویان تِرک را عوض کرد و #باسم_کربلایی_طور شروع کرد به #تزورونی خواندن...

تزورونی خواندن ایشان مصادف شد با مراسم وداع تلفنی همسفر جلویی­مان که سه ساعت تمام گوشی #اَپل مبارکشان را زحمت داده صغیر و کبیر اقوام را چاغ سلامتی­ها کردند و از ایشان حلالیت­ها طلبیدند.

به این­ها گرمای هوا را هم اضافه کرده و حال خوشمان در آن دقایق را تصور فرمایید!

واضح و مبرهن است که اگر مسئولین کمی مرام خرج کرده بین ما چهار نفر رفقای خاص #اهل_قلم فاصله نمی­انداختند و می‌گذاشتند آن دو نور دیده مان هم بجای جلوس در مرکب ۵ و۶، بیایند بنشینند وَر دل ما دو نفر در اتوبوس هفت، ما هم دل و دماغ داشتیم و آنقدر به اقوام سببی و نسبی­مان #میسکال می‌انداختیم که اُپراتور نسل اول بیاید به جرم میسکال بیش از حد، ممنوع الخروجمان کند و یا حد اقل گِرای اتوبوسمان را بدهد به #داعشیان که خوب گلوله بارانمان کرده انتقامشان بستانند.

تا گاهِ شام و نماز، هیچ حرکت مثبتی از خود بروز نداده، چونان #تین_ایجرهای شکست عشقی خورده تمام مدت گردن کج کردیم و لُپ مبارکمان را منگنه فرمودیم به شیشه‌ی اتوبوس و هرزگاهی با اینترنتِ #دایال_آپ_طور اُپراتور مذکور به رفقای خاص حاضر در مرکب ۵ و۶ کانکت شدیم و عبارات سخیفی همچون:

#جات_خالیه_اوجگلم

#خوش_بگذله_عجیجم

#بار_چی_چی_به_ما_اوجولات_ندادن؟

 #چقذوم_هوا_گرم_هِه

رد و بدل کردیم.

تبادل احساسات #سانتی_مانتالانه مان ادامه داشت تا اینکه جایی حوالی #لرستان پیاده مان کردند جهتِ زدنِ نماز شکسته برکمر و جوج یخ زده بر بدن.

چون کردیم و فول شارژ شده، به اتوبوس اندر شدیم.

سمفونی خروپف همسفران هر لحظه حماسی­تر می‌شد و #چاووشی درونمان که از سندرم حاد پلک روی هم نگذاشتنمان در اتوبوس آگاه بود یک ریز زمزمه می‌کرد:

بگو شب بخوابه، من بیداااارم...من شبو زنده نگه می‌دااااارم

ناچار از درمان سندرم، هدفون به گوش کردیم و فیلمی که هفته‌ی پیش جهت اعتلای فرهنگ و پاسداشت حق کپی رایت، از سایت های مجاز وطنی دانلود شده بود #پلی کردیم.

و دو ساعت بعد فاتحه­ای جانانه نثار روح کارگردان فیلم کردیم که #عصر_یخبندانی بدین سان سخیف و ماقبل مقوا ساخته اند.

خوشبختانه قبل از آنکه #فراستی_طور روح کارگردانان دیگر را مورد عنایات خاصه­مان قرار دهیم، به #چذابه رسیدیم.

خاطر ما مرز ندیدگان بی مرز را چذابه بسیار خوش آمد، لیک جهت حفظ پرستیژمان، به ذوق زدگی همسفران وقعی ننهانده، ژست #مارکوپولویانه به خود گرفتیم و #دختر_لُر_طور افاضه‌ی فضل فرمودیم: چذابه چذابه که میگن اینجایِه؟؟؟

و بدین ترفند بود که همسفران نیک دریافتند که ما انسان مرز رد کرده ای هستیم و آن ور آب برایمان حیاط خلوتی بیش نیست.

کوله به دوش و پاسپورت به دست، گوش به فرمان مولایان فسفری پوش شدیم تا آنکه پس از ساعت­ها چانه زنی و رای زنی و گمانه زنی مولایان با مرزداران و قبل از آنکه کار به مشت زنی برسد، بچه های بالا به اعتبار ریش­های گرو گذاشته‌ی ایشان، اذن خروج هر چهارصد نفرمان را صادر نموده، در راه خدا آزادمان کردند و با سلام و صلوات به عراق اندر شدیم.

 روز اولِ نزول اجلالمان در عراق صرفِ آشنایی با سیستم حمل و نقل درون شهری و برون شهری ایشان گشت و مراتب ایمان قلبی‌مان به کفایت و لیاقت پایانه مسافربریِ کشورمان فزون یافت.

شب اول نزول اجلالمان در عراق نیز صرف ‌پروسه­ی جای­گیری در محل اتراقمان در نجف شد و پشت بندش دعوا بر سر تخت و پتو و پریز برق و باز و بسته ماندن پنجره و خاموش و روشن شدن بخاری و تعیین محدوده‌ی کش آمدن نیش تا بناگوش و اینکه ولوم این کش آمدن چقدر باشد و آیا مجاز است به گاه خنده زبان کوچک موجود در انتهای حلق مشاهده شود یا نه و مباحثه علمی پیرامون نظر اطباء در مورد خروپف کردن هم اتاقی ها بیخ گوش یکدیگر و ...از جمله افعال مفیدی بود که توفیق انجامشان را در گرمای گنه سوز نجف یافتیم و اینگونه بود که شب عالی­مان پرتقالی شد و به هر جان کندنی که بود چشممان به جمال صبح روشن گشت.

 

 

#یا_رفیقُ_من_لا_رفیقُ_له

صبح روز دوم، قبل از آنکه خروس­های نجف منقار مبارکشان را به قاعده‌ی غار علیصدر بازکرده عرض اندام بفرمایند، بارو بندیلمان را چپاندیم توی کوله و سوار بر مرکب تیزرو عازم #عمود۴۰۰ شدیم.

مدیون رییس اداره ساماندهی امور مربوط به پیاده روی اربعین عراقید اگر توی دلتان به ما انگ تنبلی و جرزنی و پیچاندن عمود یک تا‌۴۰۰ را بچسبانید...

بروید از خدا بترسید و ما را از این فقره انگیجات نترسانید که همان رییس اداره سامان دهی امور مربوط به پیاده روی اربعین عراق شاهد است که هرچه مولایان فسفری پوش را اصرار کردیم که یا مولا! تصدق جدتان شویم الهی، ما را اشانتیون لازم نیست، رخصت دهید چونان زوار دیگر از عمود یک طی طریق بیاغازیم، زیر بار نرفته با چشم غره همایونی شان، ما را به تقوای الهی و اطاعت از امر مولایان توصیه فرمودند...

چون به #عمود۴۰۰ رسیدیم، مولایان در وهله‌ی اول نکاتی چند پیرامون اهمیت نشان پارچه ای فیروزه ای رنگمان بیان کردند و خواستند در هر حال و احوالی نشانمان آویخته از گردنمان باشد و همانطور که سلاحِ سرباز ناموس اوست، نشان فیروزه ای رنگمان را دوست داشته در حفاظت از آن کوشا باشیم.

در وهله‌ی دوم همه­مان رابه گروه چهار نفره تقسیم کرده فرموند تا شب خودتان را به عمود۷۷۷ برسانید#باشد_که_رستگار_شوید.

و طبیعتا در وهله‌ی سوم نیز تاکید کردند که از پیاده رو برویم، دست هم گروهی­مان را ول نکنیم، به غریبه ها رو ندهیم، دست به گاز نزنیم، اگر #داعشی دیدیم سکته نکنیم، از مناظر دیدنی اطراف لذت ببریم، در صورت تمایل از مناظر مذکور برای پُز دادن به آیندگان عکس بگیریم و قس علی هذا...

تمام وهله ها را ضمیمه‌ی گوشمان کرده چشم جانانه ای عرض نمودیم و به راه افتادیم.

همچنان از فراغ دو رفیق خاصمان محزون و مغموم بودیم و هربار نگاهمان به گروه­های چهار نفره ای که رفقای خاصشان ور دلشان بود میوفتاد، آه حسرت از نهادمان بر‌می‌خواست و مجبور می‌شدیم با هر جان کندنی که هست آه مذکور را سر جایش نشانده نگذرایم شر به پا کند...

چند عمود جلوتر آن دو نفر هم­گروهی معزز و معظمی که به دستور مولایان جایگزین رفقای خاصمان شده بودند و قرار بود تا عمود آخر دستمان را ول نکنند، بند دوم از وهله‌ی سوم مولایان را نقض کرده ما را پیچاندند. این پیچش #نا_فِرپلیانه را به کتانی سرمه­ای آج دارمان دایوِرت نموده به راهمان ادامه دادیم.

بدون آنکه سرو گوشمان بجنبد و از خودمان رفتارهای پرخطر بروز دهیم،

#کنارِ_قدم_های _جابر ستونهای جاده را می‌شمردیم که به ناگه میان آنهمه آدم، چشممان خورد به دو بانوی سبزک به گردن و دوربین به دست که یک شتر زبان بسته را گیر آورده دارند از چپ و راست و پایین و بالایش عکس می‌گیرند.

ذوق مرگی ناشی از رویت رفقای خاصِ شتر دوستمان را در نطفه خفه کردیم و تیز به نزدشان شتافته از قفا با صوتی رَسا بانگ بر آوردیم: #پخخخخخخخخخ

و اینگونه بود که #کلید_اسرار_طور به آن دو نور دیده پیوستیم.

بماند که آن دو نور دیده نیز پس از تحمل پیچش­های فراوان، از گروه چهارنفره شان دور افتاده معجزه وار بر سر راه هم سبز شده بودند.

همچنان بدون اینکه سرو گوشمان بجنبد و رفتارهای پر خطر از خودمان بروز بدهیم کنار قدمهای جابر ستون­های جاده را می‌شمردیم با این تفاوت که این بار ‌هر دو قدم یک­بار:

  1. سربازهای #حَشَدُ_الشَعبی_عراق را شرمنده اخلاق ورزشکاریمان کرده از نیم رخ و تمام رخشان عکس می‌گرفتیم؛

  2. به موکب­های مغفول مانده از نگاه زائران سر زده آمار #دبلیوسی شان را در می‌آوردیم که آایا آپشنی به نام #شلنگ در آن تعبیه شده یا هنوز سیستم عاملشان بر پایه‌ی آفتابه‌ی لوله کوتاه استوار است؟

  3. پشت صحنه‌ی مطبخشان را وارسی کرده می‌نگریستیم که #عاغایانِ_هیکلیون چگونه فَلس از ماهی زداییده کبابشان می‌کنند؛ چه وِردی بر سر دیگ می‌خوانند که سُس فلافلشان تا بدین پایه لاکچری است؟ به هنگام طبخ نخوداُف برره ای از جناب مستطاب #مُدیری رخصت می‌طلبند یا نه؟ #قُرمه_سبزی شان را با لیمو عمانی مزه دار می‌کنند یا با تمبر هندی؟

  4. هرزگاهی نیز به خاطر دلتنگی کمر مبارکمان برای زمین سِفت، به موکبی اندر می‌شدیم و پس از رفع این دلتنگی، میزان کِش سانی لُپ دخترکان فِرفِرمویشان را اندازه گرفته، #ماشاء_اللهِ آمیخته به #فَتبارک_الله مان را نثار پسرکان چشم رنگی‌شان می‌کردیم و با عربی دست و پا شکسته، همسایه­ی #حضرت_معصومه بودنمان را به رُخ اولیا مخدراتِ حاضر در آنجا کشیده از موکب برون می‌شدیم.

نماز مغرب و عشا را در موکب#حرم_امام_رضا_طور ِ #عمود_۶۸۰، میهمان رئیس و دستندرکاران بلدیه‌ی طهران بودیم و با هر حیلتی که بود اصرار مشفقانه‌ی ایشان برای صرف شام و استراحت شبانه در آنجا را رد کردیم و با پایی مجروح به راه افتادیم.

بدلیل تاریکی هوا از زُل زدن به عدد عمودها عاجز مانده، ترجیح دادیم شب جمعه ای توام با طی طریق، جاده­های منور به نور ماه عراق را میهمان زمزمه #یا_وجیها_عند_الله مان کنیم #باشد_که_رستگار_شویم.

چون کردیم و رستگار شدیم، چراکه خداوند یک عدد موکب مجهز به #وای_فای رایگان را زارپ بر سر راهمان نشاند.

بر طبل شادانه بکوفتیم و صرفا جهت تعویض پانسمانِ انگشت ته تغاری پای سمت چپ #رفیق_شاعرمان محضر موکب مذکور شرفیاب شدیم.

هنوز رمز وای فای نستانده بودیم که مولایان فسفری پوش یکی پس از دیگری تماس گرفته ابراز نگرانی به انضمام مقدار متنابهی عصبانیت کردند و خواستار آن شدند که فی الفور خود را به #عمود_۷۷۷ رسانده کلهم اجمعین بزرگواران را از نگرانی به انضمام مقدار متنابهی عصبانیت برهانیم.

ترس از‌توبیخ بر ما مستولی گشت و بیخیال تعویض پانسمان، تَرکِ موکبِ وای فای دار کردیم و لنگ لنگان و خسته و داغان عازم #عمود_۷۷۷ شدیم.

در راه مولایانی را دیدیم که چونان مامورین جان بر کف #سی_آی_اِی در به در دنبال مجرمی جوادی نام هستند و یک یک عابران را سیین جیم کرده سراغ از وی می‌گیرند‌‌‌.

چون به ما رسیدند و جوادیِ مذکور را نزد ما یافتند، ما را مژده دادند به عذابی الیم و توبیخی عظیم از جانب #رئیس_اعظم که خاطر شریفشان سخت مکدر شده است از دیر کردن و دورماندنمان از گروه های چهار نفره‌ی مصوب شده.

غافل از آنکه ما خود زخم خورده­ی هم گروهی های سابق بودیم.‌

هر چه به #عمود_۷۷۷ نزدیک می‌شدیم به عمق فاجعه بیشتر پی برده آرزو می‌کردیم که خداوند عنایات ویژه اش را شامل حالمان نماید و یک عدد #داعشیِ کادو پیچ شده با کمربند انتحاری را بر سر راهمان سبز کند تا به واسطه انفجار ایشان چونان پاستیل بر در و دیوار بچسبیم و خشم #رئیس_اعظم و مولایان فسفری پوش نبینیم.

جَنب موکبی بی نام و نشان بجای #داعشی کادوپیچ شده با کمر بند انتحاری، مولایی از تبار نیکان و جِنتلمنان سراغمان آمد و پس از گرفتن آمار جوادی، بجای خبر دادن از عذاب علیم و توبیخ عظیم، #ژان_وال_ژان_طور به دادمان رسید و در حرکتی خداپسندانه برایمان #چایی_نعنا آورد و مصرانه طالب حمل کوله مان شد و تا خود #عمود_۷۷۷ مشایعتمان فرمود.

ساعت ۸ به عمود مذکور رسیدیم و موکبی یافتیم با جلوه های سمعی و بصری بسیار و مبلمان شده از یمین و یسار و مولایانی که شاهانه جلوس فرموده چشمان مبارکشان را فوکوس کرده بودند بر دهان #رئیس_اعظم تا ببینند ایشان چگونه توبیخمان می‌کنند تا هم ما آدم شویم و هم آیندگان را درس عبرتی شود.

#رئیس_اعظم دقایقی چند، ما را نیک به باد انتقاد گرفته مواخذت فرمودند و به نشان تاسف برایمان سر تکان دادند و در نهایت زیر سیبیلی مورد عفو ملوکانه قرارمان داده قول گرفتند که زین پس چون نکنیم.

پس از گذراندن این مرحله، نوبت رسید به مرحله‌ی شاه می‌بخشه شاهقلی نمی‌بخشه و  غرلندهای خارج از محدوده انصافِ هم کاروانیان.

دندان بر جگر تحمل فشردیم و دم بر نیاوردیم و بر آن شدیم که #احسان_علیخانی_طور گره از این ماجرا گشوده دریابیم که باعث و بانی هجمه های فروارد شده سمتِ ما فلک زدگان بی گنه کدام بزرگوار شیرپاک خورده ای است؟

پس از سِرچ های متعدد دریافتیم که مسبب اصلی این بساط مولایی ست #حاء_میم نام که به محض رویت جای خالی بانو جوادی، رگ‌غیرتشان سخت متورم گشته و مرحمت فرموده راپورت ایشان را صاف می‌گذارند کف دست #رئیس_اعظم و پشت بندش#بان_کی_مون_طور این حرکت شنیع بانو جوادی را به شدت محکوم نموده خواستار تادیب ایشان می‌شوند.

 

 

#ما_را_همه_شب_نمی‌برد_خواب

هم‌کف حسینیه‌ی معجزه الحسینیه را جای سوزن انداختن هم نبود، چه رسد به آنکه چهار دخترک اهل قلم طاقباز بخسبند.

مولایان فسفری پوش که آلارم #نو ندامت، اَند #فول_عصبانیتِ چشمان خسته از بیست و اندی ساعت پیاده روی مان را دیدند، سخت متحول گشته و اُتراقکده‌ی اصلی خویش در طبقه فوقانی را به طُرفه العینی تخلیه نمودند و خواستار نزول اجلالمان به آن مکان شدند.

در این بین تنی چند از مولایان که دلشان به احوالمان سوخته بود و نگران روده کوچک بلعیده شده توسط روده بزرگمان بودند، برایمان شام آوردند؛

لیک از آن روی که تا #بَلغَتُ_الحلقوممان پُر بود از اطعمه و اشربه موکب­ها، اصرار متوالی شان جهت شکستن اعتصاب غذا و پیاده شدن از خرشیطان و صرف شام را به تاول انگشت ته تغاری پای سمت چپ #رفیق_شاعرمان دایورت کردیم.

ساعت صفر عاشقی را با نیشی کش آمده از بناگوش و چشمانی خیس از خنده بر سوژه های پشت سر گذاشته در روز اول رد کردیم و #گود_نایت گویان قصد خسبیدن نمودیم.

دو ساعتی از پلک روی هم گذاشتنمان نگذشته بود که با نوای وَنگ و وونگ نوزادان و دنگ و دونگ هم اتاقی­های عراقی سهمیه‌ی خوابمان ته کشید.

اندکی بعد جناب مستطاب جوادی را نیز هم درد خود یافتیم و پس از شور و مشورت­های فراوان  بر آن شدیم به جای حرص خوردن از ونگ و وونگ و دنگ و‌دونگ عارضه، به حیاط اندر شده دست و رویی بشوییم و بر مبلمان مُشرف به کوچه لَم داده پیاده­روی زوار را به نظاره بنشینیم.

ابتدا گمانمان بر این بود که پایین آمدن از پله های مخوف و تاریک طبقه فوقانی، بزرگترین چالش زندگی­مان در آن دقایق است، لیک با قفل شدن دربِ دبلیوسی به روی بانو جوادی، جهان بینی­مان تغییر کرد و معانی متعالی­تری از چالش در دایره المعارف ذهنمان حک شد.

پس از آنکه عالی­جناب جوادی با تاسی بر آموزه های فراگرفته از مکتب #اسپایدر_مَنیسم خویش گلاب به رویتان، از دیوار دستشویی بالا آمده و از مخمصه رهیدند، تا اذان صبح بر مسند بزرگان تکیه کردیم و حرکت زوار پیاده را دید زدیم.

پس از نماز صبح و قبل از شروع پیاده روی،#محمد_جواد_ظریف_طور نزد مولایانِ  دستندرکار مرکب پنج و شش رفته خواستار رفع تحریم­های اعمال شده بر گروه چهار نفره‌ی #اهل_قلممان شدیم و چونان #اوشین گردن کج کرده خاضعانه فرمودیم: آغا اجازه؟ جوادی و بَشَری هم با ما بیان؟

دستندرکار مرکب شماره پنج، ملقب به #پنجِ_الف، رافت اسلامی را شامل حال #رفیق_شاعرمان کرده اجازت فرمودند، لیک مولایِ #حاء_میم_نام، نه تنها با رفع تحریم بانو جوادی موافقت نکردند بلکه ایشان را به دلیل نقض قطعنامه حقوق بشر، حواله کردند نزد #رییس اعظم.

#رییس_اعظم نیز پس از رویت آلارم نو اعصاب اند فول خشمِ ظاهر شده در چشمان بانو ‌جوادی، با اکراه اجازت فرمودند.

و اینگونه بود که برای بار دوم بر طبل شادانه بکوفتیم و در دل ادای #شکلک۲۳_تلگرام را برای مولای #حاء_میم_نام در آورده به راه افتادیم.

سه ساعت مانده به صلاه ظهر، بدلیل عدم کامیابی چند روزه­ مان در خسبیدن مُکفی، سلول های خسته‌ی مغزمان بر کل اعضا و جوارح، الاخص پاهای ناتوانمان فرمان ایست دادند و مجبور شدیم در موکب #عتبه‌ی_عباسیه که نیک موکبی بود منزل گزیده دقایقی #قیلوله_طور بخسبیم.

متاسفانه مغزمان فرمانی جهت بیدار شدن صادر ننمود و قیلوله مان کشدار گشت و

چشم که باز کردیم، امام جماعت و نسوان به صف ایستاده را بالای سرمان رویت کردیم در حال قامت بستن و ادای فرضیه‌ی ظهر و عصر قربتاً الی الله...!

قبل از آنکه چشمان مبارک امام جماعت و مامومین به جمالمان منور گردد ترک بستر نمودیم و تیز مهیای نماز شدیم.

مدیون #لندرکروزهای پارک شده در جنب خانه های کاه گلی مردم عراقید اگر فکر کنید بدلیل وقایع اتفاقیه و توبیخات اشتباهیه شب قبل، بیخیال عکسیدن از سربازان #حشدالشعبی و پرسه زدن در نخلستان­های مخوف و نوازش دخترکان فرفرموی عراقی شدیم.

حاشا و کلا که ما #اهل_قلمان را ذره ای خوف به دل راه نیافت و با کمال افتخار و #ام_پی_تیری_وار تمام اعمال انجام شده در روز قبل را مجدد به منصه ظهور رسانیدم.

خورشید هنوز از آسمان دل نکنده بود که لنگ لنگان و خسته و داغان به مقصد رسیدیم و مولایان را شرمنده‌ی #آن‌تایمی خویش فرمودیم...

موکب‌ رزرو شده چیزی از #کاخ_سعد_آباد خودمان کم نداشت و کلهم آپشن‌های مورد نیاز جهت صفاسیتی در آن تعبیه گشته بود، اما مع الاسف چیزی جز‌ دوش #آب_یخ و پرسه های شبانه و دور از چشم مولایان در فضای سبز و عکس کردنِ آب نمای موجود در محوطه نصیبمان نشد...!

در عوض هنگام خواب به قدری اختیار نیش از کف بدادیم و #خندوانه_طورخندیدیم که پیرزن عراقی خسبیده در جوارمان، اختیار اعصاب از کف بدادند و عصایشان #هلیکوپتری_طور بالا آمد و  قصد فرود اضطراری در باندِ سرمان را داشت که به همت پاره ای از پا در میانی ها و ریش سفیدی ها، نامبرده به جوانی­مان رحم کردند و بیخیال تادیبمان شدند.

شایان ذکر است که ایشان در نهایت دبّه کردند و بی توجه به روح برجام، با #خُرناس‌های_لهجه_دارشان تا خودِ صبح روحمان را سوهان کاری‌ نموده، اجداد مطهرمان را جلوی ‌چشممان آوردند.

 

 

# اینجی_واس_ماس_کُـلّـیش_واس_ماس

سپیده دم روز سوم نیز قبل از شروع پیاده­روی، توفیق رفیق راهمان‌گشت و بر محضر #رئیس_اعظم و اعوان و انصارشان شرفیاب شده از تایم کوتاه و مسیر جانکاه و دیسک بیرون زده و مینیسک شبیخون زده و کوله سنگین و ماکولات رنگین روضه ها خواندیم و با احساساتشان بازی کرده رخصت سرموقع نرسیدن به مقصد را گرفتیم و با #دلی_آرام و #قلبی_مطمئن و #روحی_شاد و #ضمیری_امیدوار_به فضل_خدای به راه افتادیم.

ساعتی از طی طریقمان نگذشته بود که از دور چشممان به جمال موکب #حضرت_معصومه روشن گشت و هروله کنان و#اینجی_واس_ماس گویان بدان­جا شتافتیم.

درگاهِ موکب پر بود از خُدام حرم حضرت، که دست بر سینه ایستاده و زوّار را اکرام می‌کردند و از آن روی که قمی بودنمان از سه فرسخی عیان بود، فی الفور شناسایی­مان کرده #بچه_محل_طور مورد تفقد قرارمان دادند.

ما نیز #تفقّد_بَک جانانه ای تحویلشان دادیم و فوتوی یادگار گرفتیم جهت ثبت در تاریخ و از موکب بدر شدیم.

#نان_استاپ به حرکتمان ادامه دادیم و تا صلاه ظهر جز برای میل شیر داغ و آش رشته و حلیم و نیمرو و چایی نبات و نخود اف برره ای و سایر ماکولات صبحانه ای موکب­ها توقف ننمودیم.

پس از صلاه ظهر نیز همین رویه را پیش گرفتیم با این تفاوت که این بار صرفاً جهت ایستادن در صف فلافل و همبرگر و کباب بناب و ترشی بندری و ماهی ذغالی و سیب زمینی سرخ کرده و سایر فَست­فودی جات، استپ کرده دلی از عزا در ‌آوردیم.

مدیون بچه شترهای ایستاده در صف قربانی و ماهی های حلق آویز شده بر سر در موکب­هایید اگر فکر کنید ما قلمیان اهل شکم بودیم در این راه.

نه تنها ما قلمیان،که کلهم اجمعین پیاده­روان را به دلیل تحلیل قوای جسمانی و تشریک مساعی با گلبولهای قرمز خون و سلول های خاکستری مغز، چاره ای نبود جز #دائمُ الجَوِش بودن فک و دهان همایونی­شان.

تنوع در اقلام و اجناس ارائه شده در مسیر از جمله عجایب گردشگری طریق بود، فی المثل در راه پیرمرد خیری را رویت کردیم که همچون دلالان #ناصر_خسرو، پشت میز نشسته بود و فی سبیل الله انواع و اقسام قرصها را #اسمارتیز_طور در طبق اخلاص ریخته طبابت می‌کرد.

اسپاسم عضلات جناب جوادی، ما را به مطب روباز ایشان کشاند و پس از سرچ های متوالی، قرص­های مورد نیاز جهت درمان گرفتگی عضلات را کشف و ابتیاع فرمودیم.

خوردن قرص­ها برگ زرین دیگری بود از دفتر افتخارات قهرمان جوادی در این سفر.

چرا که پای بانو را بی حسی و شل شدگی رنج آوری عارض گشت و حرکت ایشان را #اسلو_مُنشنانه کرد و موجبات ذکر خیر از عمه جلیل القدر طبیب و امیدواری­مان به کیاست و فراست حکیمان وطنی را فراهم آورد.

حوالی عصر‌ اعضا و جوارح خسته­مان به هیچ صراطی مستقیم نشدند و هدایتمان کردند سمت موکبی که #بانوانِ_حوری_طور افعال ماساژیه انجام می‌دادند.

یک ساعتی را صرف فیزیوتراپی عضلات زوار در رفته مان نمودیم و استخوانی سبک کردیم‌ و به عنوان اشانتیون جوراب ساق بلندی به جیب زدیم و ماچ و بوسه­ها نثار #پرچم_گنبد_حضرت_عباس کردیم و با چشمانی خیس از این توفیق عظیم، از موکب برون شدیم.

به محض برون شدن از موکب مذکور، مولایان فسفری پوش از اتاق فرمان اشاره کردند که به دلایل امنیتی راه اصلی منتهی به #کربلا تا اطلاع ثانوی مسدود است و بروید راه فرعی را برگزینید #باشد_که_رستگار_شوید_و_لاغر!

امکانات رفاهی راه فرعی کمتر از نمونه‌ی اصلی اش بود و از لحاظ مسافت نیز چند برابر بیشتر کِش آمده بود.

#مهران_مدیری_طور زُل زدیم توی دوربین و ای خدااااای عمیقی از نهاد برخیزاندیم و روانه‌ی راه فرعی شدیم.

#آی_نسیم_سحری_صبر_کن،_ما_را_با_خود_ببر_از_موکبا تنها نوایی بود که می‌شد در آن شرایط زمزمه کرد، چرا که دیگر نه پای رفتن داشتیم و نه نای ماندن و نه محض رضای خدا وضوخانه­ای یافت می‌شد که دستی به آب برسانیم و نمازی به کمر بزنیم.

سر انجام پس از پرسه­های بسیار و سرچ­های بی شمار، موکبی یافتیم به غایت ساده که در آن به قدر یک پارچ، آب در اختیارمان قرار دادند.

سرخوش از این فتحِ عظیم چهار نفری با همان آب وضو گرفتیم و فریضه مغرب و عشایمان را خالصانه فروارد کردیم سمت بارگاه الهی و به راه افتادیم و عمودهای آخر را به شوق فیس تو فیس شدن با تابلوی #ولکام_تو_دِ_کربلا طی کردیم.

به محض ورود به #کربلا با سیستم نوین حمل و نقل درون شهری عراق مواجه شدیم:

پدیده ای بنام #گاری_سواری

ابتدا گمانمان بر این بود که این پدیده نیز چونان پدیده های رفاهی مشاهده شده در طول مسیر #صلواتی ست.

اما پس از آنکه به پیشنهاد #رفیق_شاعرمان کوله­های عزیز کرده­مان را سوار گاری کردیم تا ستون فقراتمان دقایقی نفس راحت بکشد، به اشتباه استراتژیکمان پی بردیم.

قیمت گاری سواری کوله هایمان در #کربلا از قیمت پورشه سواری خودمان در #طهران بیشتر شد.

تاتی وار در حال حرکت بودیم که #پنج_الف از اتاق فرمان تماس تلفنی حاصل فرموده اعلام کردند:

وعده دیدار ما در#مدرسه_علمیه_المنار واقع در #شارع_العباس، جنب عمود ۱۴۵۲...

«چشم، انشالله به زودی در آن مکان حضور بهم می‌رسانیمِ» قرّایی تحویلشان دادیم و خداحافظی کردیم.

مقصدمان #شارع_العباس بود اما به لطف شانس همایونی­مان این­بار نیز مسیر اصلی مسدود شد و آواره و سرگردانِ مسیر فرعی شدیم.

در نگاه خسته‌ی همه مان یک «به جان مادرم دیگه نمی­تونم راه برم» خاصی بود و هرچه پیش­تر می‌رفتیم آثار گم شدنمان مشهود تر می‌نمود.

بنا بر صلاحدید رفقا، بر آن شدیم ‌که با اتاق فرمان تماس گرفته مراتب گم شدنمان را خدمتشان اعلام کرده کسب تکلیف نماییم.

با هزار مشقت به #مولای_حا_میم_نام کانکت گشتیم و عرضه داشتیم که یا مولا!

تصدق جدّتان شویم الهی، خدا از #گوگل_مَپی کمتان نکند، گلاب به رویتان ما گم شده ایم، چاره چیست؟ مولا نیز آدرسی سر راست­تر ارائه داده فرمودند: من شارژ ندارم، پیدا شدید زنگ بزنید حتما! و با این جمله به تنهایی رکورد نگرانی مولایان فسفری پوش را جابجا کردند.

طبق آموزه­های مکتب #عمو_پورنگ، باید هرچه زودتر خود را به یک پلیس وظیفه شناس رسانده، #هِلپ_می گویان آویزانشان می‌شدیم؛

اما ماموران خدوم نیروی انتظامی­شان به چشم برادری آنقدر خوش برخورد و خوش اخلاق و‌کار راه انداز بودند که آدم رویش نمی‌شد مسدع اوقات شریفشان شده آدرس بپرسد.

هم وطنان آریایی­مان نیز هر کدام یک جهت را نشان داده، به بهترین شکل ممکن گمراهمان می‌کردند.

البته بودند ایرانیان غیوری که مهمان نوازی پیشه کرده دعوتمان می‌کردند به موکبشان تا کمی بیاساییم و پس از #ری­_استارت شدن دنبال المنار گمشده مان بگردیم.

ما نیز «مرسی مُت چکریمِ» اُستقوس داری خرجشان می‌کردیم و از محضرشان مرخص می‌شدیم.

مع الاسف فرمول­های نشان داده شده در فیلم­های هالیوودی نیز به دردمان نخورد و هر چقدر نوک انگشت اشاره­مان را خیس کردیم و در هوا چرخاندیم، مسیر را پیدا نکردیم.

آخر سر دست به دامان بزرگواری ملبس به لباس نبوی شدیم و سراغ #مدرسه_علمیه_المنار که در #شارع_العباس جا خوش کرده را گرفتیم که ایشان نیز با تکان دادن سر مبارکشان تمام امیدمان را نا امید کردند.

در عرض دو ساعت، کوچه و خیابان های منتهی به #شارع_العباس را یک دور کامل طواف کردیم و بر آن شدیم که تا از پای نیوفتاده ایم و ریق رحمت را سر نکشیده ایم یک گاری دربست بگیریم و شرفیاب شویم خدمت خود حضرت، بلکه فرجی شد و به مقصودمان رسیدیم.

پای به گاری دستی نهادن همان و حاد شدن سندرم خنده بر هر درد بی درمانمان همان...

چرا که جوانک ضعیف الجسه را یارای هل دادن گاری حاوی چهار دخترک #اهل_قلم و بند و بساط سنگینشان نبود و هر آینه بیم آن می‌رفت که مرکب مذکور از شش جهت شکسته، دخترکان چونان لواشک پهنِ آسفالت شوند.

خوشبختانه قبل از آنکه از شدت خنده بمیریم، به ایست بازرسی #شارع_العباس رسیدیم.

مدیون اشک­های شورِ رسیده به لب­های تشنه­مان هستید اگر فکر کنید ما قلمیان را  جز خندیدن به جرز دیوار مهارتی نیست و چون چشممان به گنبد #سید_الشهدا رسید اشکبار نشد.

در ایست بازرسی بانویی پیش­کسوت جلوس فرموده بانوان را تفتیش می‌کردند.

«سلام چطوری» ما را که شنیدند از #مِنو وارد #سیتینگ گشته، #لنگوئیجشان را عوض نمودند و شروع کردند به رد و بدل کردن دیالوگ­های فارسی.

ما نیز ذوق مرگ شده از این حادثه، فرصت را غنیمت شمرده عرض نمودیم:

اگه گفتی حوزه علمیه #المنار کجاس؟

بانو که این جمله شنیدند لبخندژکوند زنان فرمودند:

حوزه علمیه چه صیغه ایه عامووووو؟ #المنار دبیرستان دخترانه س!

پس از رفع علامت تعجب­های سبز شده بالای سرمان و فرو نشستن خشممان از آدرس دهی مولایان، کروکی مدرسه را از بانو ‌ستاندیم و راه #المنار را پیش گرفتیم.

به #المنار که رسیدیم مولایان فسفری پوش را در حال گیس و گیس کشی و مشت و لگد کاری با گل چماقان بومی یافتیم و مامورانی که دور تا دور مدرسه گارد گرفته در حال فرو نشاندن دعوا بودند.

دعوا بر سر این بود که چه کسی اول به درب مدرسه رسیده و #سُک_سُک کرده است؟ طرف ایرانی یا طرف عراقی؟ البته حق با طرف ایرانی بود ولی چیزی از ارزشهای طرف عراقی کاسته نشد.

خداوندگار را هزاران بار سپاس که این شرایط بغرنج نیز مولایان را از وظیفه اصلی­شان که همانا سین جیم کردن ما بود باز نداشت و پس از آنکه به بهترین شکل ممکن استنطاق شدیم که تا این وقت شب کجا بودیم و چرا آن تایمی پیشه نکرده ایم، اجازه ورود به ساختمان را یافتیم و گوش شیطان کر، تخت خوابیدیم.

شایان ذکر است که مولایان از بیم #ریپلی شدن دعوا و سلب امنیت ما کاروانیان، آن شب را در کوچه خوابیدند و جماعتی را تا ابد شرمنده اخلاق ورزشکاری­شان کردند.

روحشان شاد و رگ غیرتشان دائم التورم باد.

 

 

# کاشکی_میشد_بهت_بگم_چقدصداتو_دوس_دارم

# مداحیاتو_دوس_دارم_قربونیاتو_دوس_دارم

 

از جمله افتخارات ما قلمیان در این سفر، افزودن واژه #مداحی_دوپس_دوپس به دایره المعارف پیاده روی اربعین بود.

گونه ای از مداحی شورعربی را که با باند #آرنولد_طوری موکبان پخشیده می‌شد و موجبات تکانه­های چند ریشتری در ناحیه سر و گردن پیاده روان را فراهم می‌آورد، مداحی #دوپس_دوپس نامیدیم.

از عمود اول «آخ جون #دوپس_دوپس» وِرد زبانمان بود تا خود #المنار.

در طول مسیر نیز چند باری هوس کردیم ندای روح خبیث #دوپس_دوپس دوستمان را لبیک گفته، فلش به دست مسدع اوقات شریف موکبان شویم و مِدیای مذکور را از موکب­دار بستانیم که به دلایلی نامعلوم نرفتیم و نستاندیم.

به #المنار که رسیدیم همان دوپس دوپسی که مُمد حیات و مفرح ذاتمان بود به مُفسد خواب و مخرب اعصابمان بدل گشت.

همسایه دیوار به دیوار #المنارمان موکبی خوش بر و رو بودند که اعتقادی به استراحت شبانه نداشتند و تایم کاریشان را روی پلک­های ما تنظیم کرده بودند و تا چشممان خمار خواب می‌شد #دوپس_دوپس شان گوشمان را نوازش داده، خواب از چششمان می‌ربود.

 

صبح علی الطلوع هم که باند پخششان از وولوم می‌افتاد زحمت سوهان کشی روح مبارکمان می‌افتاد گردن گاوهایی که دست به سینه نشسته بودند در صف قربانی و ماااا ماااای عاشقانه از حنجر مبارکشان خارج می‌کردند.

شب اول را به برکت اعضا و جوارح خسته‌مان چونان سر به بالین نهادیم که #اصحاب_کهف چونان سر به بالین ننهاده بودند.

شب دوم عمق فاجعه به قدری بود که ترجیح دادیم بجای زُل زدن به پنجره‌ی مشرف به موکب #دوپس_دوپسَنده، به ال سی دی گوشی زل زده، #عصر_یخبندان را مجدد ببینیم.

و پشت بندش #مسعود_فراستی_طور آنقدر فیلم را به مقوا تشبیه کنیم تا خوابمان ببرد.

شب آخر نیز قبل از انجام هرکاری بغضی لامصب آمد مستاجر حلقوممان شد و تا می‌توانست تشویقمان کرد به زار زدن با #دوپس دوپس همسایه...!

 

 

# مگه_میشه_مگه_داریم؟

چند قدم بالاتر از #المنار هتلی پدر و مادر دار و جلیل القدری بود که اهل فن (بانو جوادی) ایشان را مشکوک به ابتلا به وای فای رایگان دانسته، ما را به استفاده ابزاری از سرویس چاییِ لابی هتل و ناخنک زدن به انبار عظیم وای فای‌شان تشویق می‌کردند.

شک­مان زمانی بدل به یقین گشت که دیدیم مولایان فسفری پوشی که دو نفر به دو نفر به نگهبانی از #المنار می‌ایستند، پس از آنکه به گاه ورود و خروج، نیک استنطاقمان کردند و از وجود #نشان_فیروزه_ای_رنگ بر گردنمان مطمئن شدند، سر بر جیب مراقبت فرو برده #تلگرام چک می‌کنند

اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرمی شود هر سال گم شوم اینجا و تو پیدام کنی؟
هنرمندفاطمه تقی زاده
ارسال شده در1395/10/30
تگ ها #پیاده_روی_اربعین

نظرات