بسم اللّه
یکشنبه 9 اردیبهشت 1403

فلا عن ملال

1395/10/30

(فلاعن ملال)

فلا عن ملاله!فلا عن ملاله!...همه شواهد اینجایی می گویند که از روی ملالت است که می روید ...!بی خبر از این که اینجا جولانگاه  شواهد آنجایی است.قرائن این دنیایی می گویند که از سر و روی پژمرده ات،از چادر خاکی ات ،از پای پینه بسته ات ،از کمر خمیده ات و حنجره ی رگ به رگ شده یتان که می خواند السلام علیک یا قتیل الظماء !السلام علیک سلام مودع لا سئم و لا قال ،فان امض فلا عن ملاله ...از همه ی این فرسودگی هاست که فرار را بر قرار ترجیح می دهید و می روید چون ملولید...اما قرائن آن دنیایی اشاره ای می کند به قلب که خون را به در و دیوار می کوبد و بد سلیقه عمل پمپاژ را انجام می دهد.می گوید ببینید این قلب یک زمانی صدایش از تیک تاک ساعت ها منظم تر بود .این قلب که اکنون از عشق و از رنج وداع بی هویت شده است و پا به پای اشک می دود بی اختیار.این قلب از یاد برده است که باید آرام و متین کارمند یک جزء از دپارتمان این بدن باشد و وقتی می گویند بزن بی حرف پیش بزند.بزند.بزند...نه این که مدام تکرار کند  و هجی :فلا عن ملاله ...فلا عن ملاله...فاء لام الف /عین نون/میم لام الف لام تاء...هر کدام از این حروف خسته منزلگهی را به رخش می کشد...

«منزلگه فاء»

کودک خندید!پرسید یعنی چه کو...فه! پدرش آرام او را از بغلش فرود آوردش و در همین حال گفت یعنی "ف" را گم کرده اند و مدام دنبالش بودند و می گفتند کو ف؟...کودک آمد که غر بزند از این تیک آف کردن.پدرش سریع انگشت اشاره اش را برد به سمت طفل عراقی دشداشه پوش پا برهنه که ببین او هم دارد پیدا می رود،تازه کفش هم پایش نیست...

کفش هایم را با پشت شلوارم براق کردم.فعلا ابتدای راه است و من هنوز امیدادارم که تا انتهای سفر استیریل بمانم.از کوفه تا کربلا راهی نبود فقط 90 کیلومتر.فقط یعنی با این محاسبه که راه قم تا تهران که بیش از صدتا هست را ما با یک چشم به هم زدنی می رویم.با این پوزیشن که زیر گردنم یک کوسن گرد می گذارم و پنج دقیقه به صفحه گوشی خیره می شوم و بعد خواب ناز ،چشم باز کردن همانا و رسیدن همانا...

اکنون کوفه ایم.همان جا که به قول پدر بچه ،"فاء" را گم کرده اند...فاء کیست؟کجاست ؟کی بود و کی رفت که همه به دنبالش ناله سر دادند کوفه؟...بعد از دست رفتن این فاء ،کوفی معروف شد به آنکس که لا یوفی یا در سرشت کوفیان بود که وفا نکنند...فاء مثل فاطمه .فاطمه آنگاه که خطبه فدک را بر فراز منبری از این شهر زمزمه می کرد و اولی به او تاخت که فاطمه چه می گویی مگر نشنیده ای که نحن معاشر النبیاء لا نورث ما ترکناه صدقه ؟...فاطمه(س) رفت و بعد از او عاقبت کوفیان همین سردرگمی بود...

سرمی چرخانم میان ازدحام پیاده روندگان و میزبانان...هنوز موتور معنویت بعضی هامان خیلی روشن نشده.فعلا دست فروش ها که دنبال لقمه ای حلالند زائران را مصداق و اذا راو تجاره او لهوا انفضوا الیها  و ترکوک قائما کرده اند...بعضی ها هم موتورشان طوری روشن شده است که پیاده پا،قدم بر سنگفرش خاکی مسیر می گذارند و هیچ چیز آن ها را از مسیر باز نمی دارد حتی میزبانان  بین راهی که مانند سوهانی های بین مسیر قم تهران خستگی و گرسنگی از مسافران می زدایند با این تفاوت که نه تنها یک کیک هزار تومانی را دو هزار تومان به تو نمی اندازند بلکه منتت را می کشند که بی مزد از پیشکش آن ها هم برداری...

جاده از دو طرف در محاصره نخلستان هاست.هر میزبان ،خرما از نخیلش پایین کرده است و در طبق اخلاص چیده و سینی بر سر و دو زانو نشسته ،در دلش خدا خدا می کند که میزبانی اش را پذیرا باشند...هوا خوب است.هنوز حرارتش را به رخمان نکشیده.انقدر هوا سیزده بدری است که برخی روی صندلی های کنار مسیر نفس می گیرند و نحسی ایام روزمرگی  و دنیاطلبی هاشان را آنجا به در می کنند برای رسیدن به یک سعد ،به یک خوش اقبالی عظیم و طلبیده شدن رعیت از جانب شاه...و برخی کنار نخلستان سلفی می اندازند و دو سه تا را میبینم که از نخل ها آویزان شده اند که این هم برای خالی نبودن عریضه لازم است.بلاخره گل پیاده روی اربعین مثل هر گلی دیگر خاری دارد و کاش پشت پیرهن هر کدام از این افراد خود به خود حک می شد که هر عیب که هست از مسلمانی ماست...صندلی ها قدم  به قدم ما را گویی دنبال می کنند.مثل ایستگاه های اتوبوس هستند یا صندلی های ذخیره کنار استادیوم با این تفاوت که کرم کوفی ها که  ضد پدرانشان عمل کرده اند ،رقم صندلی ها را بالا برده است و به ازای هر خسته یک صندلی پیدا می شود.روی بعضی هاشان مگس های فراوانی تجمع کرده و نشسته است و من دوست دارم این طور تعبیر کنم که آن ها هم خسته اند نه این تجمعشان حاکی از کثیفی آنجا باشد.

اربعین دومی ها به اربعین اولی هایی که کنار هر صحنه ی میزبانیِ عراقی ها عکس می گیرند لبخند می زنند و می گویند حالا اولش هست...یعنی آنقدر از این صحنه های بذل و فضل ببنید که نه حافظه دوربینتان یاری کند و نه قوای پایتان.کاش می شد نگذشت و با هر کدام از این اتفاق ها عکس گرفت.با پیرمردی که سینی خرما را روی سر گذاشته و خرماهایش شیره دار است؛با جوانی که سینی خرما را روی سرش گذاشته و خرماهایش خاکی و خشک است؛با کودکی که سینی خرما را روی سرش گذاشته و از خودش هم پذیرایی می کند.کاش می شد همه ی این لحظه ها را ثبت کرد.لحظه هایی که بزرگترین اسمش لحظه های هابیلی است.هرکس با قربانی ای که تنها بضاعتش است به میدان آمده .یکی قربانی اش خورشتی پرگوشت است یکی صمونی پر محتواست ،یکی خرما ،یکی کیک و آبمیوه ،یکی آب معدنی و یکی تنها آب!یک لیوان آب که اکثرا صاحبانش دختر یا پسربچه هایی خردسالند و کمتر کسی دلش می آِید این آب را از دستان خاک آلود او بگیرد...باید دید ملائکه  چه قیمتی برای این قربانی ها می گذارند.شاید الان در حال ثبت ارزش این یک لیوان آب نازلالی هستند که میان دستان کدر اطفال است.ملک می نویسد  یک میلیون تومان قربانی ،یا یک میلیارد،یک بلیون یا بیلیارد یا تیریلیون یا تیریلیارد و چه بسا کیزیلیون و کیزیلیاردها ارزش واقعی این یک جرعه آب.این یک جرعه آبی که در سال 61هجری کسانی دریغ کردند باید بیشتر از این ها بیارزد...

میان راه ،باندهای صوتی ،نوحه پخش می کنند.هر موکب با یک صدا خودش را به دیگران می شناساند.نوحه ها هرچند به زبان مادری ما نیست،مانند صدای سوزناک یک نامادری مشفق ،اشک آدم را در می آورد.بعضی از مردها چفیه شان را روی سرشان کشیدند و در همان حال پیاده ،شانه هایشان می لرزد و می گریند.با  پای پیاده و یا سواره راه می روند و اشک می ریزند.فعلا میان راه ماشین یا ارابه و چاپاری نیست که کسی را سواری بدهد و منظور از سواره همان ویلچر یا عصایی هست که یک پایی ها و یا بی پاها را سواری می دهد.از ظاهر خیلی از این پا جامانده ها می شد فهمید که سی سال پیشتر گذر از نخل ها را تجربه کردند منتها نخل های خوزستان و منتهاتر با پای بی نقص و سرزنده.

چند ساعت از نقطه شروعمان می گذرد.خسته ام.من و همه همراهانم خسته ایم.چادرم و کفش هایم و هرچیزی که با هوای خاک آلود جاده تماس دارد خاکی است.یک عراقی فارس زبان جلوی راهمان را می گیرد و قسم می دهد که داخل برویم.وقت نماز است و ما وضو نگرفته .راهنماییمان می کند به سمت دالانی.داخل می رویم و اولین غر زدنمان شروع می شود که اه چقدر چرک و نشسته !موقع شستن دست ها بعضی ها انتظار تشت مس و صابون عروس را می کشیدند انگار.توقع نداشتند باید با آب خالی دست بشورند و بعد روسریشان را در فلز شفاف در صاف و صوف کنند و هیچ آیینه ای انتظار رخ مکش مرگ مای ما را نکشد...مهندس خوش قامتی که همسرم باشد قدقامت  می گوید و سید روحانی ای که پدرم ،از محراب فرضی کنار می رود و راه امام جماعت را برای روحانی عمامه سفیدی دیگر تعارف می زند و بعد از این مقدمات نماز خوانده می شود و اولین حال معنوی اساسی سفر به همه دست می دهد و بعد از سجود هنگامه ی وجود فرا می رسد و قرمه سبزی های عراقی فارس زبان جلویمان سبز می شود و صرف می کنیم و زن ها تحلیل می کنند که کدام سبزی هایش با سبزی های ایران فرق دارد و در انتها یکی از پیرزن ها با لهجه غلیظ عربی و زبان غلیظ فارسی از میزبان تشکر می کند که حاجی بسیار الخوش طعم بود غذات و تن صاحب مفردات و معجم المفهرس و ابن عربی و خلیل بن احمد فراهیدی و بقیه ابن و بنات ها را در گور می لرزاند...این میان خود عرب میزبان آبروداری کرد و گفت خواهش می کنم.قابل شما را نداشت ،پای زوار روی چشممان...

ضیافتی بود شاهانه در کسوت رعیا...کجاست حاتم طایی بخشنده ترین عرب که ببیند این روزها در طریق الحسین چقدر طایی ها که تکثیر می شوند و به ازای هر دسته مهمان ،ضیافت ها برپاست...کجا هستند کوفیان سال 60 تا ببینند کوفیان این روزها را...

«منزلگه لام»

لام مثل لِ! این لام بود که مالکیت همه چیز را به نام ما می کرد و نام ما زوارالحسین بود...لزاورالحسین...لزوارالحسین...این از زبان پیرزن نمی افتاد.هر جا که دست می گذاشتیم ،چشممان به هر چیز که می افتاد می گفت این برای زوار حسین است.در چند واحد عربی ای که در دانشگاه پاس کردم نوع این لام را گفته بودند لام مالکیت .کاربردش را در این ساعت در این خانه محقر به خوبی دانستم.یک تکه اتاق پیرزن برکتی داشت که صدسالن همایش نداشت.شهر آوردی بود در این چند متر مکعب! ته استفاده ای که من از این چند متر می توانستم بکنم ،برای یک پا دراز کردن و پهلو به پهلو شدن و چهارتکه پاره جزوه ام بود و بهره ای که این پیرزن برده بود از اتاق ،جای آب و خواب بیست زائر خانم بود و حیات خانه اش مبیت حدود بیست آقا!...پیرزن سفره ای باریک گستراند و با مشت پشت زنی به ظاهر از اقوامش زد که مدام نماز مستحبی پشت نماز مستحبی می خواند و اشاره ای کرد به سفره و آنچه که من با چند لغت محفوظات عربی ام از گفته های پیرزن به زن برداشت کردم این بود که نمازت به درد عمه ات می خورد بیا برای زوار سفره پهن کن...و غیر این ترجمه چیز دیگر نمی توانم بگویم چراکه شواهد هم گواهی می دهد که منظور پیرزن همین بود از آنجا که آن زن دست از نماز مستحبی اش شست و با کله به سمت دیگ غذا شتافت و خوان رحمتی برای ما چید که نظیر ندارد از حیث صفا.غذا آبگوشت بود و در هر کاسه بین آن همه آب شاید می شد چند تا بندانگشت گوشت شکار کرد مثل صید ماهی در زاینده رود خشکیده...همه انقدر خسته بودند که آبگوشت را سر بکشند و دندان اسب پیشکش را نشمردند الا دو نفر که نگاه چپ انداختند به غذا و پچ پچ کردندکه کمتر آدم دعوت می کرد ،چرب تر می داد!...مثل مهمانی های ایران که پانزده مدل غذای اینستایی طبخ می کنند و چهارتا آدم سیرتر از خودشان دعوت می کنند و عکس گیری ها که تمام شد یا انقدر می خورند که شب کابوس ببینند یا انقدر دور می ریزند که آخرتشان کابوس شود...

هوای بیرون سرد بود با این حال ، برای من و آقایمان که دو دقیقه گپ نزده بودیم ،هوا دو نفره محسوب می شد.رختخوابم را پهن کردم و به اصطلاح جا گرفتم و بعد آمدم بیرون.با آقا از خانه خارج شدیم و کنار مزرعه ی روبروی خانه روی صندلی نشستیم و حرف زدیم و از خستگی ها گفتیم و از حال و قال و مئال و ...حرف زدنمان کش دار شد طبق قاعده الکلام یجر الکلام و این کش دار شدن را سگی به ما فهماند که پارس کرد و خودش را عصبی نشان داد از پرچانگی ما...به خانه برگشتیم.نور موبایل را بین جمعیت خفته انداختم که راه و جایم را بیابم اما هرچه نور را رقص دادم ،بیشتر مطمئن شدم که جا تر است و بچه نیست...دو خانم غر غرو نشسته بودند به پچ پچ که رفته با شوهرش کیف و حال...بعد هم  خرو پف زنان را موضوع بحثشان قرار دادند و خنده ها شروع شد ...کنجی را پیدا کردم و دراز کشیدم.سرما تا ته استخوانم رفته بود .داشتم می لرزیدم که آن دوتا متوجه شدند و یک پتو برایم آوردند.تا خود نماز صبح خوابیدم.صبح با لهجه دلبر یک خوزستانی از خواب پریدم:عزیزوم میای با هم بریم وضو بگیریم؟چشمانم راباز کردم و صورت سیاهش را دیدم.همیشه عاشق این صورت سیاه ها بودم.بیرون آمدیم .از شب قبل گفت که همه گمان برده بودند که دیگر بر نمی گردم و برای همین پتویم تصرف شد...بعد پیرزن میزبان را دید و به عربی ماجرای دیشب من را برایش نقل کرد.پیرزن در سرش کوبید و چشمانش را مظلوم و ریز کرد و گفت عفوا و حرف های دیگر که به ترجمه دختر خوزستانی این بود که ببخشید بدگذشت بهت و کاش می گفتی که یک کاری برایت می کردم و این برای زوارالحسین هست و آن برای زوار الحسین .و قطعا قلب او نیز برای حسین بود و در تصرف حسین...و میشنیدم صدای هر تپشش را که می گفت للحسین...للحسین...للحسین...

«منزلگه الف»

اینجا الف است!نقطه ی شروع عاشقی و چقدر مانده تا یاء و پایان این الفبا و کجا می توان بدون سفینه الحسین که سریع ترین کشتی هاست حروف نجات را پیمود...

قرار بر این بود که تا هنگام نماز جایی اتراق نکنیم.قرار بود ولی تقدیر نه! راه خیمه ای که در پشت موکبی دیگر بود را گرفتم.جلوی چشمانم از حال رفت.زیر بغلش را گرفتم.تا الان نمی دانم که چه شده و او کیست؟!داخل خیمه خواباندمش.اشاره کرد به پایش.شروع کردم به ماساژ پایش.گریه می کرد.استخوان پایش بدجور ورم داشت.جابه جایی استخوان هایش را حس می کردم.خواستم علتش را بپرسم و لی نمی دانستم با کدام زبان؟نگاهم به چشمان آبی و صورت سفیدش افتاد.پرسیدم :where are you from?...ظاهرم را برانداز کرد.با زبان لرزان گفت از الجزایر آمده ام!...پاسخش از آن ها بود که از صد سوال بدتر است!گفتم اگر الجزایری  هستی چرا فارسی صحبت می کنی؟اگر فارس هستی چرا چهره ات اروپایی است؟...گریه خنده ای زد.چیزی گفت ولی انقدر صدای نوحه ی خیمه بلند بود که نمیشنیدم.با عربی الکن به خیمه دار فهماندم که صدا بلند است .صدا را کم کرد.این بار نوبت دختر چشم آبی بود که تعجب کند.سوال کرد تو عربی یا ایرانی؟گفتم ایرانی ام.نگفتی چرا فارسی حرف می زنی؟گفت سه ماه ایران آمده ام!پر مروارید شده بود چشمان آبی دختر.گفتم من از بغل حضرت معصومه آمده ام به سمت آغوش امام حسین.مرواریدها غلط زنان راه گونه هایش را پیش گرفت.اشاره کرد به کارت شناسایی اش که حمایل گردنش بود.جوهر مهدی.طلبه جامعه المصطفی العالمیه.گفت من هم از آغوش موسی الرضا.صدای بلندگو با خفف الصوت گفتن من کمتر شد و توانستم کنجکاوی ام را بیش از پیش استجابت کنم.دست کشیدم روی پاشنه پایش و نوازشش کردم.استخوان هایش جابهجا شده بود و من که پزشک نبودم هم از یک لمس ساده میتوانستم این را بفهمم.گفتم جوهر خانم بلند شو برویم .این جا پر است از مستشفی.تو هم که زبانشان را بلدی...گفت نه من جا مانده ام از قافله .معصومه کمک کرد تا اینجا.صبر کردم آن ها بیایند...خوشمزه بود سخنگویی دست و پا شکسته اش...معصومه خاموش نشسته بود.هنوز خرده کلمه ای هم از زبانش جاری نشده بود.رو به جوهر کردم.از درد می نالید.از سرما شب پیش گفت که استخوان دردش را تشدید کرده.گفتم امام حسین راضی نیست به خدا.چرا پیاده ؟این همه ماشین.بیا سوارت میکنیم.باید بروی.عمرا اجازه بدهم که پیاده بروی...اشک هایش امان نمیداد...گفتم نکند بار اولی هستی؟تا حالا کربلا نیامدی؟...آهی کشید و گفت نه نیامده بودم.کلا سه ماه است که در این حال و هوا هستم.سه ماه است ایرانم سه ماه هست...قبلا در جاهلیت بودم.نشد که بیایم دیدار...گفتم نمیفهمم.جاهلیت؟گفت سه ماه است که شیعه شدم.آمدم ایران و طلبگی و حالا هم اولین کربلا.به خودم قول دادم که پیاده بروم حتی اگر بمیرم.حتی اگر استخوان هایم ...چشمان معصومه از میان پوشیه مظلومیت خاصی به خودش گرفت.سعی میکردم درک کنم ولی شیعه شناسنامه ای بودنم مانع می شد.گفتم بلند شو معصومه.گیج بودم,کلافه و یا هر واژه ای که بتوان عظمت مات و مبهوتیت را در آن گنجاند.من من کنان گفتم بلند شو بلندشو معصومه جان ,ببریمش بیمارستان.بی هیچ کلامی برخاست و زیر بغل جوهر را گرفت.دختر مظلوم که تنها از او دو چشم درشت و گیرا دیدم.از زیر پوشیه صدای ضعیفی به گوشم رسید که میگفت شما خیلی آدم خوبی است.خوب است آمد شما...گفتم عزیزم من وسیله ام .کم هندوانه بگذار زیر بغلم...بعد یادم افتاد که باید فارسی تر از این ها حرف بزنم.گفتم بی خیال تعریف کن .شما کجایی هستی؟گفت کشمیر.از کشمیر آمده ام.طلبه ام چند ماه در ایران.گفتم ماشاالله به تو .راستی شنیدم شیعه های کشمیر را خیلی اذیت میکنند.آخی گفت و زبانش به شکوه باز شد.از ظلم ها گفت.از کشتارها و از اینکه دشمنان دبیرستان های آنان را میسوزانند.از امنیت ایران گفت.از اینکه چه حال خوبی دارد اینجا...دو نفره زیر بغل جوهر را گرفته بودیم.همسرم هم پی ما می آمد و ساپورتمان می کرد.به مستشفی رسیدیم.سه دختر که هرکس با زبان خودش به پزشک سلام و شرح درد میکند.انتظار داشتیم که پزشک که درد همه را میفهمد زبان همه ما را هم بداند.حواسمان نبود درد درد است.به هر زبانی که باشد یک دوا دارد و بهتر است برویم سر ایما و اشاره به نقطه درد.دکتر خندید.گفت مثلث متفقین آمدند!البته این ترجمه من است شاید هم چیز دیگری گفت...دکتر هم معتقد بود بر قدغن بودن راه رفتن.از سیاره و طیاره آوردن میان کلامش میشد این ممنوعیت را فهمید.جوهر از تخت و از میان دستان مصر دکتر پایین آمد و راه خروجی را پیش گرفت.همه به دنبالش روانه شدیم.مثل فراری های تیر خورده میدوید.تیر عشق و قضا خورده بود و فراری بود از هرچه که او را از عاشقی باز میداشت...مانع او نشدیم.ساعاتی را با او همراهی کردیم تا جایی که من از پا افتادم و تاب راه رفتن نداشتم و به حمل و نقل جاده تا چند ستون دوپینگ ,پناه بردم.وداع کردیم درحالی که او آهسته و پیوسته می رفت و من گه تند و حال هم خسته ,مانده ی این مسیر بودم.او از الف عاشقی به سرعت راه یاء را پیمود و من الف را با دودوتا چهارتای استدلال دور باطل میزدم...

"منزلگه عین"

چشمان خیالی که مرا می پاییدند لرزه بر جانم انداخته بود.چاره ای نبود.همه مبیت ها مملو بود از زوار.مانده بود این یک جا که آن هم دور بود از اسکان همسرم.با آن همه درد پا و خستگی ...از خیابان خوابی بهتر بود.چاره ای نبود وقتی دست مرا می کشیدند و با ذوق مرا به سمت مبیت هدایت می کردند.از همسرم خداحافظی کردم.قرارمان شد صبح.خیمه پشت کیوسک ها و راه روهایی غیر مسقف بود.به محض ورود به محوطه ای که خیمه در آن برپا بود ,چهار پنج دختر هم شکل با تفاوت سنی سه چهارسال و به قول خودمان قد و نیم قد دورم را گرفتند.همه سبزه و ابرو پیوندی با مانتوهای مشکی بلند و شال های عربی.همگی جیغ و داد و مرحبا راه انداختند که ایرانی ایرانی!...منصرف شده بودم از آمدنم.کسی در خیمه نبود الا ده یازده نفر میزبان و یک ایرانی.دخترها که می دانستند من هم مثل ایرانی های دیگر وحشت می کنم از این جو و فراری میشوم دور تا دورم را گرفته بودند و یکی میگفت جنطه یا همان چنته اش را بگیر و دیگری ادای هندی ها را در می آورد و می گفت نهی نهی ایرانی!یکی دیگر هم چادر مرا در می آورد و بقیه هم به چسب کفش من هجوم آورده بودند.مرا به داخل چادر کشیدند.میخواستم به همسرم زنگ بزنم .دست بردم به گوشی ولی خط نمی داد.بلند شدم.یکیشان پرسید وینَ؟گفتم مرافق النساء.سه چهارنفری مرا بدرقه کردند .به هیچ وجه نمیشد از دستشان فرار کرد.دو سه تا از آتش پاره هایشان زیر خنده زندند و به سمتی اشاره کردند و گفتند تفضل ایرانی تفضل! چیزی پیدا نکردم.یکیشان دستم را گرفت و به یک مخروبه هدایتم کرد.با دامن پیراهنش تعظیم کرد . مانند گارسن ها با احترام و تشریفات مرا سوق داد به مخروبه که با پتویی پرده دار شده بود و یک سنگ توالت شکسته هم در میانش بود.دیگری  از تانکری چرب و روغنی آن اطراف یک آفتابه شکسته را آب کرد و با تعظیم به دستم داد.گفتم نه لا لا انا اخاف می ترسم.نمی خواهم بروم.همگی زیر خنده زدند.نمیدانستم چه کنم.مسواکم را از جیب مانتویم درآوردم و گفتم که می خواهم مسواک بزنم.کوچکترینشان به مسواک خیره شد.دست و پا شکسته گفتم اسم این به عربی چه می شود ؟گفت فیرچه!بعد به خمیر دندان اشاره کردم.پرسید این چیست؟بین بچه ها مثل علماء اختلاف افتاد.یکی میگفت روغن است .یکی چیز دیگر.صحنه مسواک زدنم جذاب یود برایشان.تصمیم گرفتم رامشان شوم و بیایم داخل.برایم تشک پهن کرده بودند.یک پتو هم رویم انداختند.به یکی از بچه ها مخفیانه یک شکلات دادم.هنوز نخوابیده بودم که سه چهارتا بالای سرم ریختند و گفتند خاله خاله چکلت چکلت... دیگر چیزی نداشتم.چندتا خمیردندان کوچک داشتم .بینشان تقسیم کردم.بهشان فهماندم که برای خوردن نیست.مادرهایشان بالای سرم امدند و تشکر کردند.کم کم چراغ ها داشت خاموش میشد و من داشتم آام میگرفتم که عربی که سمت راستم خوابیده بود بیدار شد.به صورت من خیره شد و بعد دختر بغل دستی اشرا از خواب بیدار کرد و چیزی گفت.دختر لبخند زد و تایید کرد.به گمانم داشت میگفت که چقدر شبیه ان دختر هستم.چشمانم را بستم.هنوز پلکم سنگین نشده بود که نور موبایل در صورتم افتاد.خانم ایرانی کناری ام بود.سلام علیک کرد.پرسید قصد دارم تمام شب را اینجا باشم؟گفتم بله.گفت این ها مشکوک هستند.مواظب خودت باش.ما نصفه شب حرکت میکنیم.گفتم چشم.زیر پتو رفتم.سرما استخوان سوز بود.خودم را به خواب زدم هرچند از تنهایی میترسیدم.چندساعت بعد سرم را از زیر پتو بیرون آوردم.خانم ایرانی رفته بود.من بودم و چند عرب میزبان و یک خیمه وسیع که درش باز است و خیمه پر از سوراخ است که از بین سوراخ ها سیاهی شب مثل چشم مظلوم کش بدجنسی مرا می پایید.کنار خیمه سگی نشسته بود و پارس می کرد.کمی جلوتر از خیمه مردهای میزبان دور آتش نشسته بودند و با صدای بلند می خندیدند.رعشه به تنم افتاده بود.خیمه را تندبادی به کج و راست میکشید.خیمه مثل دیوی شده بود که دم و بازدم داشت.با هر باد, دمی بود و با هر رفتن باد ,بازدم.سوراخ های خیمه, چشمک ستارگان را نشان میداد.پر بود خیمه از منافذ ریز و درشت و وصله پینه های نا همگون.روشنایی بیرون به منافذ روی خیمه هجوم آورده بود و روزنه ها را هم چون چشمان وحشی حیوانات موذی کرده بود.تنهایی و وهم ناشی از آن فشار شدیدی بر من وارد می کرد.ضربان قلبم ناجور می زد.در سرم این خیال را می. پروراندم که هر آن تمام آن چشمان وحشی بر من حمله ور می شوند و مرا می درند.پارس سگی که بیرون از خیمه بود اوضاع خوفناک را تشدید می کرد.نوری که از شعله های آتش بیرون خیمه بر داخل خیمه می افتاد به علاوه صدای خنده ی مردان دور آتش ,بدترین توهم ها را بر ذهنم تحمیل می کرد.مدام آیت الکرسی و العفو پشت آیت الکرسی...اشک از گوشه چشمانم سرازیر بود.احساس غربت خفه ام می کرد.احساسی که دروغین بود و ناشی از خیال های پراکنده و نه خراشیده.احساسی که کاذب بود چرا که نه این خیمه ,خیمه ی بنی هاشم بود و نه آدم هایی که دور و برم را گرفته بودند,سپاهیان بنی سعد و نه آن آتش افروخته در خارج از خیمه ,آتشی که قرار بود دامن خاندان پیغمبر را بسوزاند و رعب بیاندازد در قلب های کودکان و دختران بی پدر.نه آن سرمای استخوان سوز ,گرمای جگر سوز روز دهم بود و نه آن روزانه ها که درخشش ستارگان را چون چشمان وحشی عدو نشان میداد چشمان واقعی عدو حقیقی بود و نه من عمه ام زینب بودم که از چشمان نا پاک سپاهیان به درد آمده باشم...صدای اذان صبح در میان خیمه پیچید و عدو خیالی به قصد وضو برخاستند و نه آنجا عاشورا بود و نه من عمه ام زینب در برابر اعین بی وجدان ستیزگران خاندان نبی...

"منزلگه نون"

و الذنون اذذهب مغاضبا...و یونس آن هنگام که  غضبناک رفت و پنداشت که هرگز بر او تنگ نمیگیریم و سپس در تاریکی ندا داد هیچ خدایی جز تو نیست .تو منزهی و من از ستمکارانم...و حسین در تاریکی بود که ندا داد برود هر آن کس که طاقت ماندن ندارد...و حسین کجا غضب کرد وقتی که حتی در تنگ ترین لحظات به دنبال نجات عدو بود و جرعه ای آب برای طفل رضیعه طلب کرد تا طریق نجاتی باشد برای آنان که در ظلماتند...و حسین خود سیراب بود و کشتی نجات و کجا گرفتار کشتی شکستگی و غریق و ظلمات شد ...ستون های نهایی را می پیمودیم.هر چه به منزلگاه نهایی نزدیک می شدم خستگی مفهوم خود را از دست میداد و نقش واژه ی سر زندگی را به دوش می کشید.تعداد موکب ها رو به فراوانی بود و تراکم زوار در موکب های پایانی رو به ازدحام.موکب داران هم سابقو بالخیرات را نصب العین کرده و مسابقاتی را بر سر برگزیده ترین قربانی نزد خدا به راه انداخته بودند.کجا بودند شاهان عالم که ببینند غذاهای شاهانه چه راحت بی تشریفات در اختیار عموم قرار می گیرند.لحظه موعود نزدیک بود.از خدا هیچ چیز نمیخواستم.تنها دلم یک قطره روضه می خواست.آری روضه!پیشتر هوس های دلم از گشت و گذار و خوراکی و لباس فراتر نمیرفت.هوس روضه داشتم.گفتم خدایا آب در کوزه و من تشنه لبان...خدایا میان این همه نوحه و سوز و درد زوار و میزبانان سهم و روزی اشک مرا هم بده.شنیده بودم اشک روزی است.گاهی خدا میخواد که تو روزی ات باشد و گاهی هم سلب روزی می کند از تو...با همراهانم کنار جاده مسیر را می پیمودم و غریق این افکار بودم.چشمانم افتاد به گوشه ای از جاده در میان خرابه ها و نرده ها و چوب خشک ها که چند بره در صف انتظار قربانی بودند.توجهم را بیشتر جلبشان کردم.مقابلشان ظرف نانی گذاشته بودند و تشت آبی.گردن هایشان را هم با این حال طناب پیچ کرده بودند و اسیر.هر بره برای خوردن جرعه ای آب دست و پا میزد ولی دهانش به تشت نمی رسید و با طنابی که بر گردن داشت به اسارت افتاده بود.گه گاهی که یکی از بره ها موفق به رساندن دهانش به تشت آب می شد ,بعد از ثانیه ای پایش می لغزید و با پوزه بر زمین میخورد.دوباره بر زانوان خسته اش بلند می شد و تلاشش را از سر می گرفت.بره ها به هم گره خورده بودند و حرکت هر کدام ,اذیت دیگری را در پی داشت.بره ها برای جرعه ای آب دست و پا می زدند و قصاب که دو چاقویش را بر هم میکشید و صیقل میداد ,به قصد بریدن سرها می آمد...

منزلگه ملال...

همه کائنات ,گنبدنما میگیرند از چشمان زوار و زوار, مروارید ها را می افشاندند.این بار گنبد نه عکس بود و پوستر و نه فیلم و تصویر.جهت های حرکت منحصر بود در مستقیم.نه چپ و نه راست و عقب...دلم برای قطب های دیگر میسوخت.قطب عالم امکان حرم بود و سیل ها به یک سمت روان.همه ملیت ها در یک قطعه زمین خاکی اجتماع کرده بودند.کجا اجلاس و کنفرانس های بین المللی تا این حد ملل را میتوانستند بی هیچ انگیزه مادی در یک تکه زمین بی امکانات جمع کنند.نه ابوسفیان و معاویه نه شمر و عمر بن سعد نه هیتلر و موسیلینی و نه هیچ مستکبر جاه و مقام طلبی هرگز گمان نمی برد که دو دوتا چهارتا بشود شش...که روزی کسی که ذره ذره بر زمین ریخته شده بود بتواند تمام ذرات کائنات را به خود جلب کند...شلوغی خیابان ها آرزوی همه موکب ها را برآورده کرده بود.هیچ موکبی بی مهمان نمانده بود.حتی آب خوردن هایی  که در لیوان های کدر در میان جاده مشتری اش از آب معدنی های بهداشتی کمتر بود اکنون پر مشتری بودند.خستگی سفر معرفت آورده بود و بسیار سفر کردن ,پخته کرده بود خام ها را.همه محاسبات بهداشتی و دنیوی به هم خورده بود.دختربچه ی نیم وجبی که مفش در آمده بود  پفک خودش را بین زوار تقسیم می کرد .حس آدم وقتی از دستش میخورد حسی بود که در هنگام خوردن استریل ترین غذای دنیا دست می داد.

اسم امام حسین علامت استاندارد همه غذا هابود.میکروب هایی را که عینا میدیدی در دلت کسوت ویتامین بودن بر تنشان می کردی.خستگی سفر ,کمالی آورده بود که معنای تاول پا ,نگین زیبایی می شد و مفهوم لنگیدن ,سماعی عاشقانه تا محبوب و معنای ملال و خستگی ,سرزندگی و نشاط بود.چادرهای امداد که از آمپول زنی و ماساژ گرفته تا سی پی آر و تنفس در آن انجام می شد ,کم مشتری شده بود و شفاخانه عباس(ع)مملو بود از دردمندان.حاشیه خیابان ,واکس زن ها بازار داغی می کردند.واکس زن هایی که لفظ قلم صحبت کردنشان گواهی خیمه زدنشان در دانشگاه ها بود و سوادی که تواضع آورده بود برایشان.جوری حرفه ای واکس میزدند که گمان میرفت به سمت اینکه آنان پیرهن پاره کرده ی این سمتند.اینجا واژه ی سمت مختص وزیر و کارمند و مدیر نیست.اینجا مدیرعامل امام حسین است و کفاش و آشپز منصوب این سمت از جانب ایشانند.به قول لوتی سبیل کلفتی که لبیک یا حسین سر می دهد و جلو می رود اینجا همه بی کلاسیم و باکلاس فقط اباعبدالله است...هر کس به زبانی امام را خطاب قرار می دهد.با زبان عامیانه ' لوتی,ادبی یا لاتی و هنری.پرچم کشورهای مختلف زیر علم امام حسین بر فراز رفته بود.از آن میان اندوزیا را انتخاب کردم برای گپ زدن.برای باز شدن سر حرف ,تجاهل العارف کردم و پرسیدم؟where are youfrom.جوابی که انتظارش را داشتم گفت.از اندونزیا...یک دسته چشم بادامی که همگی شال های رنگی واحدی بر چادرهایشان انداخته بودند.اسمش را پرسیدم و اینکه آیا از طرف مدرسه یا دانشگاهست ...چندتا لغتی که برای اراده ی مقصودم به کار گرفته بودم کارگر افتاد و مقصودم را رساند.او هم متقابلا از اسمم پرسید و من جز اینکه بگویم زینب سادات حرف دیگری نداشتم.تعجب کرد و دوباره سوالش را تکرار کرد.whats the meaning of sadat?...بنده خدا مانده بود کهن این یک جزء چه معنا میدهد.کلمه جد را از یا برده بودم.گفتم its mean my grandfather was emam...بزرگواری کرد و فهمید مطلب را و بعد مرا سپرد به خدا با آرزوی دیداری دوباره...تفتیشها زیاد بودند.اولی و دومی قابل تحمل بود.هر دو به یک نحو تفتیش می کردند.بیشتر دوست داشتند جزء زیر پوشیه را بررسی کنند.من هم مطیع...ازدحام فشار می آورد و توفیق اجباری به آغوش کشیدن زوار نصیبمان میشد و بعد از هربار به آغوش کشیدن صوتی از میانی برمیخاست که برای سلامتی...صلوات.به تفتیش های بعدی رسیدیم.هیچ کدام دست از پوشیه ما بر نمی داشتند.

آخرین تفتیش خسته ام کرد و نفس اماره ام حکم کرد که پوشیه را از صورت برندار .علاوه بر اطاعت از این نفس ,شیطنت هم یاری ام کرد و گفتم لا !انا داعش!!...تفتیشی هم نه گذاشت و نه برداشت و یک تلنگر داعش کش به شانه ام زد و مجبورم کرد که تنها با نفس لوامه حشر و نشر داشته باشم...

شب اربعین است و دسته های عزاداری جای سوزن انداختنی را باقی نگذاشته اند.همه شوریده حال بر سر و سینه میزنند.تموج جمعیت هم چون چپ و راست شدن گندم زاریست که در جهت باد قرار گرفته است.مردها مثل حصاری زنانشان را در بر گرفته اند تا در میان سیل جمعیت محفوظ بمانند.همه به یک سو سوق داده می شوند.همه به یک سمت...محشری بر پاست.آخر الزمان است انگار.همه رو به موعود می دوند.دغدغه ها و مشغله های دنیوی که هر کس را به سمتی می کشاند اکنون جای خود را به یک شور و انگیزه داده است که یکرنگی همه را در بر دارد.همه به یک قطب می دوند.همه به یک عقیده لبیک می گویند.ظهور مهدی موعود است گویا و اکنون طالب بدم المقتول حاضر است و بندگان ناظر و ناصر.خستگی و ملال از جان ها رخت بسته است و انتظار ته کشیده است.ملال یعنی ماندن در لجه ی آوارگی هدف و لنگ خوردن کمیت زندگی.ملال اینجا به پایان رسیده و همگی اصل و ریشه را یافته اند و از فروع رهایی یافته اند...ستون ها در این مسیر دست در دست پشت گرمیشان داده اند برای رسیدن به اصل.ملال یعنی ماندن در لجه ی آوارگی هدف و لنگ خوردن کمیت زندگی و حرف حرف این واژه به قدری سنگین و نحس است که قابل تفکیک نیست و آدمی دوست دارد این لجه آوراگی و لنگ خوردن را مانند فرشی چرکین در یک قطعه جمع کند تا دیگر مکان ها را آلوده نکند و واژه ملال, آن فرش جمع شده است برای این واژه های آلوده..

حتی تسکنه ارضک طوعا...

 

دعای وداع تمام شده است و همگی دعای فرج بر لب دارند و او را به خدا می سپارند.داشت یادم می رفت که عمریست زمین و زمان خسته نبودنش هستند.زیر لب می گویم السلام علیک سلام مودع لا سئم و لا قال فان امض فلا عن ملاله...

و ان اقم فلا عن سوء ظن ...

اگر بروم از آزردگی و اندوه نیست و اگر بمانم از روی بدگمانی نمی باشد...

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرفلا عن ملال
هنرمندزینب السادات هاشمی
ارسال شده در1395/10/30
تگ ها #پیاده_روی_اربعین

نظرات