بسم اللّه
یکشنبه 9 اردیبهشت 1403

باز که خوابی؟!

1395/10/30

باز که خوابی؟

ـ باز که خوابی؟!!!

پسرک با شنیدن صدای پیرمرد استادکارش چشمان قرمزش را مالشی داد و به یک‌باره از جایش بلند شد و از اتاق کاهگلی که هوای سرد شبانه آن را نمناک کرده بود به سرعت بیرون رفت. خودش را به کنار حوض آبی رساند که انوار گرم خورشید از لا به لای آسمان تکه تکه شده‌ی ابری، بیرون زده، به درون آن شیرجه می‌زدند. همان جا کنار حوض نشست. تکیه‌ای به دیوار کوتاه شیرِ آب داد و چشمانش را بست و چرتی را خریدار شد.

ـ معلوم نیست شبها چه غلطی می‌کنه که روزها مثل عمله‌های مواد نرسیده، نعشه میاد سرکار ...

با شنیدن صدای دوباره‌ی پیرمرد که در حال غر زدن به جان خسته‌اش بود، چشمانش را باز کرد و مشتش را به درون آب فرو برد و چند پاره از آن را به صورت تیره‌اش پاشید تا که خستگی از چهره‌اش بلند شود.

پیرمرد در حالی که کت طوسی رنگی را روی دشداشه‌ی خاکی رنگ نه چندان کهنه‌اش می‌پوشید اشاره‌ای به خرماهایی که زیر نخلِ تنومدی روی زمین پهن شده بود کرد و با صدای محکمی گفت: اونا رو تا بعدازظهر توی کارتن‌هاشون بچین که طرفای غروب با جمال برای بردنشون میام ... و بعد همانطور که دستارِ سفید رنگی را روی سرش می‌بست چشمانش را ریزتر کرد و با لحنی تندتر ادامه داد: سعید ... من برای خوابیدنت به مادرت که پول ندادم ... نگیری بخوابی ...

سعید سر به زیر و زیرلب چَشمی گفت و آرام به طرف خرماها رفت و پیرمرد با شنیدن صدای بوق نیسانی با همان چهره‌ی عبوس با عجله از باغ خارج شد.

سعید مشغول چیدن خرماها داخل کارتن‌ها شد. هر چه خورشید به وسط آسمان نزدیکتر می‌شد، شراره‌های سوزانش نیز بیشتر از همیشه در چشمان پسرک فرو می‌رفتند و آه او را به آسمان روانه می‌کردند. سایه‌ی سایبانی نخل‌ها هم به زیرپایشان رسیده بود و خنکای چندانی نداشت و بیشتر از نیمی از مقدار خرماها مانده بود اما بی‌خوابی نایی در جان سعید نگذاشته بود. باید کار را تمام می‌کرد و دهان پیرمرد را بسته نگه می‌داشت: خودش را به درون آب حوض انداخت؛ گرم‌تر از آنی بود که خیال می‌کرد، اما کمی سرحال‌تر از قبل شد. همان‌طور با لباس‌های خیس بر سر سفره‌ی خرماها نشست و خواست که دوباره کارش را ادامه دهد که صدایی آشنا او را به بیرون باغ برد. دوستش عقیل بود. با نگاهی هیکل تمام خیس او را براندازی کرد و متعجبانه گفت: چرا خیسی؟؟ ... قیافت چرا اینقدر زاره؟؟؟ ...

ـ مثل همیشه مشغول کار ... تو حوض بودم ...

عقیل چشمانش را بازتر کرد و همان‌طور که سرکی به داخل باغ می‌کشید، پرسید: ابوزهیر هست؟ و سعید با تکان دادن سرش نبودن پیرمرد را جواب داد.

ـ چه خوووب ... اومدم بگم ماشین اومده و جنس آورده ...

ـ مگه قرار نبود شبا کار کنیم؟ ...

ـ چرا ... ولی ... اومده دیگه، چیکارش کنم ... میای یا نه؟

ـ باید تا بعدازظهر خرماها رو بچینم تو کارتوناش ... بیام، خرماها می‌مونه ... ابوزهیر رو هم که خودت می‌شناسی!! ...

عقیل سرش را به زیر انداخت و جواب داد: اگر همه‌ی بچه ها بیان، یکی دو ساعته کار تمومه میشه، اونوقت میگم بیان سر وقت خرماهای ابوزهیر ...

سعید نگاهی به عقیل انداخت و با کمی تامل، لبخندی زده، به دنبال او راه افتاد. نگاه سعید که به کامیون اجناس افتاد، خواب‌های چند روزه از سرش پرید و با شوق به طرف آن رفت. هنوز بسته‌ای را نگرفته بود که دردی را در ناحیه گردنش از یک دست سنگین احساس کرد. دستش را روی گردنش گذاشت و ناخودآگاه رویش را برگرداند. چشمانش با دیدن ابوزهیر گرد شدند و نفسش درون سینه حبس.

ـ تو اینجا چیکار می کنی؟

سعید که هنوز با یک دست گردنش را می‌مالید، مِن مِن کنان جواب داد: او او اومدم کمک ...

ـ مگه خرماها را جمع کردی؟

سعید نگاهی به ابوزهیر انداخت. هنوز حرفی در دهانش نچرخیده بود که عقیل پرید وسط و جواب داد: من ازش خواستم بیاد، چون نیرو کم داشتیم ... بعد لبخندی زد و با رویی گرم جلو آمد و ادامه داد: سلام، ببخشید تو کارتون دخالت کردم ...  این چند شب هم برای نگهبانی از موکب‌ها خیلی به آقا سعید زحمت دادیم ...

ابوزهیر نگاهی به عقیل و بعد هم سعید انداخت و گفت: منو چی فرض کردی؟

سعید و عقیل بدون اینکه حرفی بزنند، با تعجب به هم نگاهی انداختند.

ـ فکر کردی من شمرم یا عمرسعد که حرفی نزدی؟! ... اگر سختگیری می‌کنم بخاطر خودته اما اگر می‌گفتی شبا میای نگهبانی، یکی رو میاوردم کمکت ... و زیرلب با صدایی لرزان ادامه داد: لا اقل ما هم اینطوری یه ثوابی می‌بردیم ...

عقیل با لبخندی موذیانه جواب داد: الانم دیر نشده ... اگر اجازه می‌دید تو این ایام دست کمک ما باشه ...

ابوزهیر خنده‌ای کرد و با چهره‌ای گشاده جواب داد: ای پدرسوخته ... منو امتحان می‌کنی ؟؟!!!


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرباز که خوابی؟!
هنرمندمحبوبه نوروزی
ارسال شده در1395/10/30
تگ ها #طریق_الحسین معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع) حضور_ملیت_ها_و_مذاهب تشکر از مهمان نوازی و کرامت موکب داران حسینی

نظرات