بسم اللّه
شنبه 8 اردیبهشت 1403

مسیر

1395/10/30

باید به او ثابت می‌کرد می‌تواند. بعد از خوردن شام، بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت. ساعت را روی 6 صبح تنظیم کرد. خوابش نمی‌برد. تا چشم روی هم می‌گذاشت، نقشه‌ای که جیسون توضیح داده بود، پیش چشمش می‌آمد. تنها کاری که باید می‌کرد، چسباندن یک استوانه مغناطیسی به پیشخوان فروشگاه بود. حتی نمی‌دانست جیسون قرار است بعد از او با این استوانه چه‌کار کند... هرچه این پهلو و آن پهلو شد، خوابش نبرد. روی تخت نشست. پتو را دور خودش پیچید و به بالکن رفت. محو تماشای ماشینهای خیابان شد...

با لرزش و صدای وحشتناکی از خواب بیدار شد. قلبش به شدت می‌تپید. چند دقیقه همان‌طور نشسته به دیوار بالکن تکیه داد. صدای جیغ و فریاد آدمها از سر خیابان می‌آمد. ماشینهای پلیس و آمبولانس و آتش‌نشانی هم به آن سمت می رفتند. بدنش از سرما بی‌حس شده بود. دستش را به دیوار گرفت؛ به سختی از جایش بلند شد و داخل اتاقش رفت. ساعت 7 بود. یاد قرار امروزش افتاد. سریع به سمت میزش رفت و گوشی موبایل را نگاه کرد. جیسون 6 بار با او تماس گرفته بود. همان‌طور که قرار گذاشته بودند. بعد از آن جیسون مطمئن شده بود ماریا دختری ترسو و وابسته است که از عهده هیچ کاری برنمی‌آید. پوشه پیامها را باز کرد: "برای خودم متاسفم که به شجاعت تو اعتماد کردم." قلبش درد گرفت. گوشی را سمت تخت پرتاب کرد و روی صندلی پشت میز نشست. سعی کرد جلوی صدای گریه‌اش را بگیرد. بعد از اینکه آرام شد، از اتاق بیرون رفت. وارد دستشویی شد. به چشمها و صورت قرمز و پف‌کرده‌اش در آینه نگاه کرد. دو دستش را پر از آب کرد و به صورتش ریخت. سردی آب تا مغزش رسید. آهسته از لای در، هال را نگاه کرد. وقتی مطمئن شد کسی خانه نیست، روی کاناپه لم داد. به روبرویش خیره شده بود. احساس می‌کرد فلج شده است. نمی‌دانست چه‌کار کند. از وقتی در مدرسه با جیسون آشنا شده‌بود، احساس می‌کرد می‌تواند به کمک او زندگی بهتری داشته باشد. چندبار به او کمک کرد تا مدرسه را به هم بریزد. یک‌بار هم هر دویشان برای چند روز اخراج شدند. آن روز بلافاصله بعد از بیرون رفتن از مدرسه با هم قدم زدند و او نقشه‌اش را با ماریا در میان گذاشت. حالا ماریا خواب مانده بود و آن همه زحمت به هدر رفته بود. ناگهان صدای زنگ در او را به خود آورد. خانم همسایه همراه با یک مامور پلیس جلوی در ایستاده بودند.

  • خودشه. اگه با من کاری ندارید، برم خونه خودم.
  • خیلی ممنون. بفرمایید.

پلیس رو به ماریا گفت:

  • خانم ماریا هسل؟
  • بله... بفرمایید...
  • لطفا حاضر بشید و همراه من به اداره پلیس بیاید.
  • چند دقیقه صبر کنید.

این را گفت و در را بست. "نکنه جیسون رو گرفتن؟ نکنه به خاطر شلوغ کاری‌های مدرسه است؟" حاضر شد و بیرون رفت. مامور پلیس در ماشین را باز گذاشته بود و منتظر ایستاده بود. سوار شد. ماشین به سمت ابتدای خیابان رفت. جلوی فروشگاه پر از آدم و ماشین بود. شیشه‌های فروشگاه خرد و دیوارهای اطرافش سیاه شده بود. وارد خیابان اصلی که شدند، توجهش به سمت مامورهای پلیس داخل ماشین جلب شد:

  • منو کجا می‌برید؟
  • چیز زیادی نمونده، الان که برسیم متوجه میشی.

ماشین جلوی اداره پلیس ایستاد. با آسانسور به طبقه سوم رفتند. اواسط راهرو وارد اتاقی شدند. خانمی پشت میز نشته بود.

  • آوردیدش؟
  • بله قربان!
  • سلام ماریا جان! لطفا همراه من بیا.

ماریا پشت سر آن خانم وارد اتاق کناری شد. تلویزیون داشت فروشگاه نزدیک خانه را نشان می‌داد. آن خانم سریع خاموشش کرد. من را به سمت مبل داخل اتاق هدایت کرد و خودش هم کنارم نشست.

  • گفتنش سخته... موقع اومدن حتما شلوغی‌های امروزو دیدی. از پدر و مادرت خبر داری؟
  • نه! اونا هر روز راس ساعت 6:45 از خونه بیرون میرن تا به کارای مهمشون برسن. من یه دختر مستقلم. هرچی هست به خودم بگید تا حلش کنیم.
  • تا حالا کسی از اطرافیانت مرده؟
  • آره. یه معلم پیر و بداخلاق داشتیم که پارسال مرد. میشه بگید چرا این سوالا رو می‌پرسید؟
  • منظورم از اقوام نزدیکته.
  • نمی‌دونم. ما با کسی ارتباط نداریم. من با دوستام می‌چرخم؛ مامان و بابا هم با همکاراشون.
  • به نظر میاد دختر قوی و شجاعی هستی. میخوام یه خبر دردناک بهت بدم. با من راحت باش.

به چشمهای سرخ ماریا نگاه کرد و گفت:

  • اگه خواستی راحت گریه کن.
  • دارید منو نگران میکنید. زودتر بگید چی شده.
  • امروز توی فروشگاه نزدیک خونه شما انفجار و تیراندازی شده. پدر و مادر تو هم اونجا بودن. مادرت به خاطر ضربه شدیدی که به سرش خورده همون جا مرده و پدرت هم توی آمبولانس تموم کرده.

ماریا هیچ حرفی نمی‌توانست بزند. حتی نمی‌توانست گریه کند. خانم پلیس از روی مبل بلند شد. ماریا را بغل کرد و شروع به گریه کرد:

  • ماریا! من درکت میکنم. پدر و مادر منم چند سال پیش تو یه درگیری کشته شدن. با من راحت باش. یه چیزی بگو.

ماریا ناگهان احساس تنهایی کرد. اشک در چشمان دردناکش حلقه زد و در بغل مامور پلیس شروع به گریه کرد. وقتی حالش بهتر شد، از او پرسیدند به کسی مشکوک نیست؟ ماریا ناگهان یاد جیسون افتاد اما سریع جواب داد:

  • نه! البته پدر من آدم مهمی بود. شاید دشمنایی داشته. اون غیر از فرانسه تو خیلی کشورای دیگه کار میکرد. مادرم هم فعال حقوق زنان بود.

ماریا حس دوگانه‌ای داشت. از کسانی تعریف می‌کرد که دوستشان نداشت.

این رفت و آمد و پرس‌و‌جوها تا چند روز ادامه داشت. حالا او مانده بود و خانه‌ای خالی و شرکت پدرش که توسط فرد دیگری مدیریت می‌شد. اخبار، عامل انفجار را ISIS معرفی کرده بود. قبلا شنیده بود ISIS به مسلمانان مربوط می‌شود و در کشورهای عراق و سوریه و افغانستان هم فعالیت می‌کند. اسم عراق را در مرورگر اینترنت تایپ کرد.بعد روی کلمه کربلا کلیک کرد. اخبار زیادی درباره کربلا وجود داشت. لینکی برای ثبت نام مردم اروپا در یک راهپیمایی به سمت کربلا به چشمش خورد. فکری به سرش زد. اگر به عراق می‌رفت، به جیسون ثابت می‌کرد ترسو نیست. ثبت نام کرد. دو هفته بعد پرواز داشتند.

همه تلاشش را کرد سر موقع به فرودگاه برسد. بقیه مسافران منتظرش بودند. به هم معرفی شدند. یکی از آنها گفت:

  • به نماز میرسیم. بریم نماز بخونیم بعد بقیه کارای پرواز رو بکنیم.

همه موافقت کردند. ماریا مبهوت نگاهشان می‌کرد. فاطیما، یکی از همسفران، متوجهش شد. آرام در گوشش گفت:

  • کمک میخوای؟
  • من، من مسیحی‌ام.

فاطیما بغلش کرد. اشک توی چشمانش جمع شد:

  • عیبی نداره. همه ما به عشق حسین اینجاییم. اون آقا رو نگاه کن! همون که اسمش ژوزفه. اونم مسیحیه. میخوای پیشت وایستم تا بقیه بچه‌ها از نماز بیان؟
  • نه! من تنها وایمیستم!

بعد نماز فاطیما یکسری کتابچه و بروشور به بچه‌ها داد. ماریا نگاهی سرسری به آنها انداخت و داخل کوله‌اش گذاشت. کتاب هری پاتر را درآورد و شروع به خواندن کرد. تا رسیدن به فرودگاه بغداد فقط 20 صفحه خواند. فکرش یک جا جمع نمی‌شد. منتظر بود یک عده گروگانگیر از وسط مسافرها بلند شوند یا بعد از پیاده شدن از هواپیما به سمتشان تیراندازی شود. ولی خبری نشد.

به شهر نجف رفتند. کتابی درباره عراق داشت ولی هرچه گشت، چیزی از ISIS در آن نیامده بود. دوستانش برای زیارت رفتند. او در هتل ماند. کوله‌اش را باز کرد. بقیه کتابچه ها و بروشورها را درآورد شاید چیزی در آنها پیدا کند. روی یکی از کتابها عکس میدان جنگی قدیمی بود. به نظرش جالب آمد. بازش کرد. درباره کسی به نام حسین بود. صفحه‌های اول چیزی درباره جنگ نداشت. بیشتر از ارتباط او با خانواده‌اش گفته بود. شبیه داستانهایی بود که از مهربانی عیسی مسیح شنیده بود. به بخش جنگی نزدیک شدند. کربلا، اسم همان جایی است که در آن جنگیدند. شروع کرد جزئیات نبرد را خواندن. چه ناجوانمردانه محاصره‌شان کرده بودند. چقدر شجاعانه جنگیده بودند. در دلش به شجاعت او آفرین می‌گفت.

بچه‌ها از زیارت برگشتند. بلافاصله از فاطمیا پرسید:

  • کی میریم کربلا؟
  • فردا صبح ان شاءالله! ولی مواظب باش از علی، پدر حسین غافل نشی. هرچی در امام حسین دیدی، امام علی استادش بوده.

فردا با بچه‌ها رفت زیارت. مکان مقدسی بود که حس خوبی داشت. دوست داشت سر فرصت از شجاعتهای علی هم بداند. فعلا باید خودش را برای سه روز پیاده روی آماده می‌کرد. برایش عجیب بود چرا مردم اینطور به خودشان سختی می‌دهند. چرا بعضی‌ها کارشان را رها کرده‌اند و خدمات رایگان می‌دهند. شاید مثل تجمع‌هایی که مادرش در آنها شرکت می‌کرد، منظوری دارند. از فاطیما پرسید. باز اسم جدیدی شنید، زینب. در کل سه روز پیاده‌روی کنار فاطیما از زینب و حسین شنید. گاهی به آنها افتخار می‌کرد و گاهی از مظلومیتشان اشک می‌ریخت. هرچه جلوتر می‌رفت تشنه‌تر می‌شد. دوست داشت بیشتر از حسین بداند. وقتی به کربلا رسید، تمام صحنه‌هایی که شنیده بود، جلوی چشمش آمد. نزدیک حرم دست فاطمیا را رها کرد. خود را در شلوغی جمعیت انداخت و به حرم نزدیک شد. انگار گم شده تمام عمرش را پیدا کرده بود. خودش را در ابتدای مسیری می‌دید که قرار بود مقابل همه بی عدالتی‌ها بایستد.


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرمسیر
هنرمندنرجس سادات کاظمی
ارسال شده در1395/10/30
تگ ها حضور_ملیت_ها_و_مذاهب

نظرات