بسم اللّه
دوشنبه 10 اردیبهشت 1403

ارباب هوای نوکرش را دارد

1395/10/29
اربعین کربلا و دیگر هیچ.... به تاریخ دوشنبه ۲۴آذر۹۵ ساعت ۱۱:۴۵ شب اربعین سال قبل که زیارت ارباب روزیم شد به همراه پدرومادرم که توانایی پیاده روی نداشتند باماشین به کربلا رفتیم. امسال هم قصد داشتم مثل سال قبل همراه پدرو مادرم باماشین به کربلا برم... درراه مرز مهران بودیم و نیمه های شب داخل اتوبوس .... مداحی گوش میدادم - جاده به جاده پای پیاده جاموندم اما زائر زیاده جاده به جاده پای پیاده جاموندم اما زائر زیاده - مدام این قسمت رو زمزمه میکردم ... باخودم گفتم میدونی چندتا دلشکسته به حال تو حسرت میخورن و دلشون میخواست جای تو باشن؟! میدونی چندتا آدم آزوشونه که برای ارباب قدم بردارن ، سختی بکشن ؟! تو میخوای سواره بری کربلا؟!مگه چقد مطمئنی دوباره زیارت اربعین روزیت بشه ؟!! دلم شکست ازاینکه نکنه آخرین زیارت کربلای عمرم باشه ... تصمیمم رو گرفتم... ___________ به تاریخ پنجشنبه ۲۷اذر ۹۵ ساعت ده صبح خواهرها و دوستام داشتن آماده میشدن برای شروع پیاده روی، من هم مشغول شدم ... نگاه مادرم رو روی خودم حس میکردم ... پرسید : - تو داری چیکارمیکنی؟ +میخوام پیاده برم!! نگاه تعجب همه به سمتم برگشت هرکسی یه چیزی گفت - بااین حالت میخوای پیاده بیای؟ - تو توان پیاده روی نداری - میای یه چیزیت میشه + من میخوام پیاده بیام ... نه نداره . حافظ زائرا یکی دیگس ... خود آقا هوامونو داره یکی به طعنه و شوخی گفت : نیای مریض بشی دست و پای بقیه رو هم بگیری سرم رو انداختم پائین زیرلب گفتم ارباب هوای نوکرش را دارد مادرم_ میخوای بری برو.... فقط خیلی دعا کن ماهارو که نمیتونیم پیاده بیایم ____________ ساعت دوازده ظهر حرکت از موکب نجف و قدم گذاشتن به پیاده روی با اشتیاقی که داشتیم ستون های شهر نجف رو متوجه نشدیم چطور رد کردیم ... گوشه ی جاده نشستیم استراحت کنیم... نگاهم موند روی شماره عمود ... عمود یک .... ته دلم ترسیدم از راه و هرچیزی که پیش رومه .. تو دلم گفتم ( آقا مبادا پشیمون بشم ... خودت کنار زائراتی ... ارباب نذار دست و پاگیر بشم ... میدونم کمک میکنی ) راه افتادیم ... هر پنجاه تا ستون با بقیه گروه قرار داشتیم برای استراحت ، وقتی بهم میرسیدیم همه به شوخی میگفتن میشه یکم اروم تر بری؟! نگرانم بودن و مدام حالم رو میپرسیدن ... از اون پا درد و ضعف که گاهی سراغم میومد ذره ای خبری نبود ...اصلا نمیفهمیدم چطور دارم راه میرم .... خستگی این راه با هر خستگی ای فرق داشت .... خستگی این راه ادم رو وابسته میکرد.... طوری شده بود هر جایی که برای استراحت توقف میکردیم ، عطش داشتیم که زودتر راه بیافتیم.... انگار میدونستیم که روزایی تو راه داریم که قراره به این پیاده رفتنا حسرت بخوریم ... میدونستیم یه روزایی بعد این سفر میاد که دلمون برای این جاده تنگ میشه ... بین راه با گروهمون تصمیم گرفتیم هر پنجاه تاستون که راه میریم به نیت یکی از بانوانی که کربلا بودن صلوات بفرستیم... تومسیر چیزی که فراوون بود آب ..... رسیدیم به پنجاه تا ستونی که نیت صلوات حضرت رباب بود... من و دوستم که درطول راه باهم میرفتیم عجیب عطش گرفته بودیم ... تو اون پنجاه تا ستون انگار آب قحط شده بود ... خبری از این بچه هایی که وسط جاده آب میدادن نبود ... هرجایی که میدیدم دارن آب میدن تا میرفتیم و به ما میرسید ، تموم میشد ... این اتفاق بارها افتاد و به ما آب نمیرسید ... به دوستم اشاره کردم یه جایی بشینیم ... حال هردوتامون خراب بود میدونستیم که این عطش از چیه .... دست بقیه آب میدیدیم بغض میکردیم ، نه ازاینکه به ما آب نمیرسه ... ازاین که ذره ای ناچیز ازحال بی بی رباب ، نصیبمون شده بود __________ سه روز پیاده روی به غروب خودش نزدیک شده بود ... زیر عمود ۱۳۹۵ ایستادیم ... یکیمون گفت بچه ها ۷تا عمود مونده ...‌ اون یکی گفت رفقا رسیدیم .... یکی دیگه گفت باورتون میشه ، تموم شد؟!!! صدای هق هقمون زمزمه ای بود تو گوش همدیگه ... یکی نوحه گذاشت - یکی دوتا و هفت تا زخم دستی به پاهاش میکشید زخمای پا تموم میشد زخمای دستاشو میدید به ماه آسمون میگفت شمع شبستون منی یاد عمو بخیر که تو مثل عموجون منی - یکی گفت بیاید دست بذاریم رو هم عهد ببندیم ... هرکسی عهدش تو دلش اما یه قولی بهم بدیم هرکدوممون سال دیگه قسمتش شد بیاد ، زیر عمود ۱۳۹۶ به یاد دوستای پارسالش همین نوحه رو گوش بده و دعاشون کنه ___________ به تاریخ شنبه ۲۹آذر ۹۵ ساعت ۸ شب ورودی کربلا شارع میثم تمار نشستیم گوشه خیابون ، چایی عراقی آخر راه ... یکی سکوت جمع رو شکست و گفت : ما رسیدیم کربلا اما رقیه خاتون
اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرارباب هوای نوکرش را دارد
هنرمندطیبه محمودی
ارسال شده در1395/10/29
تگ ها #طریق_الحسین #پیاده_روی_اربعین #اربعین_95 بیداری_اسلامی حواشی_جذاب_اربعین_حسینی

نظرات