بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

شمرِ شفیدپوش

1395/10/29

شمر سفیدپوش

بابا را وقتی لباس قرمزِ تعزیه می­پوشید دوست نداشتم نگاه کنم. صدایش ترسناک می­شد. یک شمشیر بزرگ هم دستش می­گرفت و تاب می­داد. من و دوستم کنارهم می­نشستیم و از نرده­های طبقه­بالای مسجدِ روستای­مان، تعزیه را می­دیدیم.

بابا هرسال نقش شمر را بازی می­کرد و بابای دوستم نقش امام حسین را. من هرسال از­اینکه بابای من شمر است غصه­ام می­گرفت. حرکات بابا وسط تعزیه مثل یک شمر واقعی بود. اشکِ همه را درمی­آورد. اشکِ خودش را هم حتی. همیشه می­دیدم وقتی روی سینه­ی بابای دوستم نشسته، چقدر اشک می­ریزد. راستش؛ من اشک­های بابا را فقط در وسط تعزیه­ها می­دیدم.

یک­بار بهش گفتم چرا نقش شمر را نمی­دهی کسِ دیگری بازی کند؟ گفتم این نقش اصلاً به قیافه­ی تو نمی­آید. لُپم را کشید و گفت: «راست میگی واقعاً. به قیافه­ی تو هم نمیاد دخترِ شمر باشی!»

دوستم بهم می­گفت که بابایش گفته هیچ­کس قبول نمی­کند شمر را بازی کند. آن­هایی هم که قبول می­کنند هیچ­کدام صدای خوبی ندارند و هیچ­کدام مثل بابای من نمی­توانند خوب بازی کنند.

 

بابایم الان دیگر آن صدای بلند را ندارد. بابا دیگر اصلاً صدا ندارد...

این دومین­بار است که اشک­های بابا را می­بینم. جلوی تلویزیون نشسته و دارد پیاده­روی­های اربعین را نگاه می­کند. بااشاره بهم می­گوید که صدای تلویزیون را بلند کنم. می­خواهم بهش بگویم که: «دکتر گفته...»؛ بهم اخم می­کند. صدای تلویزیون را بلند می­کنم و گریه­های بابا بلندتر می­شوند. بلند و بی­صدا.

بابا یک­بار تا مرز عراق رفته است. آن­موقع که من هشت­سالم بود. همراهِ امام­حسینِ تعزیه؛ دوست قدیمی­ش. یعنی همراهِ بابای دوست من. عکسِ بابای دوستم الان در اتاق بابا زودتر و بیشتر از همه­ی چیزهای دیگرِ اتاق به­چشم می­خوَرد. بابا وقتی در تلویزیون، مصاحبه با پیاده­روهای اربعین را نگاه می­کند، انگشترش را جلوی چشمانش می­گیرد و گریه می­کند. درست مثل همان وقت­هایی که روی سینه­ی امام­حسین می­نشست... . این انگشتر، یادگاری امام­حسین است. یادگاریِ بابای دوستم.

بابا وقتی داشت می­رفت، برای اینکه با من خداحافظی کند روی زانوهایش می­نشست و صورتم را می­بوسید. آن­وقت­ها خوب حرف می­زد. صدایش خوب بود. بلند. خوب و بلند به همه­ی سؤال­هایم جواب می­داد. من همه­ی سؤال­هایم را گوشه­ی دفتر نقاشی­ام می­نوشتم تا وقتی بابا به مرخصی آمد ازش بپرسم.  یک­بار یادم است ازش پرسیدم: «برای چی به جبهه می­روی؟» دستش را روی سرم کشید و گفت: «برای اینکه بروم برگردم تو و مادرت را به کربلا ببرم.» نفهمیدم منظورش چه بود. فقط همان­روز، داخل دفتر نقاشی­ام عکس جبهه، بابا، مامان و خودم را درکنار کربلا کشیدم.

بابا وقتی برگشت، من ده­سالم شده بود. قَدّم بزرگ­تر و پاشنه­های کفشم بلندتر شده بودند. اما حالا دیگر با همان قدِ قبلی­ام هم می­توانستم صورتش را ببوسم. بابا، هم­قدِ من شده بود. روی ویلچیر. دیگر نمی­توانست خوب حرف بزند. من هنوز سؤال­هایی که در دفتر نقاشیِ ده­سالگی­ام نوشته بودم را از کسی نپرسیده­ام.

وقتی بابا پیاده­روی­های اربعین را در تلویزیون نگاه می­کند یادِ سؤالم می­افتم و جواب سؤالم. و یادِ دفترنقاشی­ام که هنوز نگهش داشته­ام.

یک­بار عکسِ بابا را در لباس سفیدِ تعزیه کشیدم. آخر امام­حسین در تعزیه، هروقت می­خواست به میدان برود از روی لباس سبزش، یک لباس سفید می­پوشید که رویش چندقطره­ی قرمزرنگ بود. عکس بابا را در آن لباس سفید کشیدم و بردم نشانش دادم. بهش گفتم: «ببین چقدر بهت میاد بابا...! یک­بار امتحان کن.» بهم گفت ناراحت نباشم. گفت یک­روزی لباس قرمز را درمی­آورَد و به­جایش همین لباس سفیدِ نقاشیِ مرا می­پوشد. من خیلی خوشحال شدم. خیلی.

بابا هنوز جلوی تلویزیون نشسته است. پیشانی­اش عرق کرده و می­لرزد. نفَس­هایش کم­کم، کم می­شوند و قطع...

 

انگشترِ بابا روی زمین افتاده. خم می­شوم و بَرش می­دارم. انگشترش برای من بزرگ است. داخل انگشت شستم می­کنم­ش. وسط کوچه ایستاده­ام. دارم با تمام وجودم با انگشترِ دستم، برای بابا دست تکان می­دهم.

امروز بابا به حرفی که به من زده بود دارد جامه­ی سفید می­پوشانَد.

 

 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرشمرِ شفیدپوش
هنرمندتقی شجاعی
ارسال شده در1395/10/29
تگ ها #طریق_الحسین

نظرات