بسم اللّه
دوشنبه 10 اردیبهشت 1403

فهمیدم حسین حسینه

1395/10/26

افتاب طلوع کرد.دل تو دلم نیست.امروز روز موعوده.چقدرخورشیدقشنگ تر شده.امروز قراره برم کربلا-پیاده-امروز بهبزرگترین ارزوم میرسم.رسیدن به کربلا رسیدن به حسین رسیدن به نماد اسلام و در نهایت رسیدن به شایسته ترین شهدا...باخودم عهد کرده بودم  که اگه یکبار عازم کربلا بشم دیگه هیچ ارزویی ندارم.از کربلا که برگشتم یه ماشین بزنه بهم و بمیرم میگم خدایا شکرت...من دیگه چیزی جزحسین از این دنیا نمی خواستم.از دیشب بلکه پریشب یا شاید هم پس پریشب نخوابیدم.اخه میدونید!من حسین رو خیلی دوست دارم.باورم نمیشه که قراره برم و خون خدا رو ببینم.مگه میشه خون خداروهم دید؟اره دیگه!پس ثاراله کیه؟   استحمام کردم و2رکعت نماز شکر خواندم.صبحانه رو خوردم و اماده حرکت شدم.مضطرب بودم. کوله پشتی به دوش وپرچم بدست و لب به لبیک راه افتادم. بچه مذهبی نیستم اما حسین به طرز حیرت اوری از این دنیا جداست.حسین مال جای دیگری است.خوش به حال اونکه حسین رو میشناسه و مریدشه.حسین براستی شناسنامه اسلامه...مرز مهران شلوغ بود.پس از تصدیق گذرنامه واردخاک عراق شدم.خیلی راه بود ولی با خودم عهدکرده بودم که به اینکه چندکیلومتر مانده به کربلا فکرنکنم.فقط به حسین فکر کنم.به عشقش و به فلسفه اش.5ساعت راه رفتم و یه نموره خسته شدم.ایستادم تا نفسی چاق کنم.یه پیرمرد عراقی جلو امدو به عربی سلام علیک کرد.بهم مقداری خوردنی داد که نمی دونستم چیه ولی واقعا خوش مزه بود.درحین اینکه میخردم رفت واکس اورد و کفشم رو واکس زد.از خجالت اب شدم ولی مگه بلندمیشد؟!به عربی چندتا چیز گفت که حقیقتا نفهمیدم چی میگه ولی ازش تشکر کردم.پیشونی ام رو بوسید و یه چیز گفت.فهمیدم که مرید حسینه.فهمیدم که عشق حسینه که اینجور حال و هواشو خوب کرده.فهمیدم وقتی که چشماش از اشک سرخ شد اون سرخی چشماش به خاطر سرخی خونی بود که تودشت کربلا روی زمین جاری شد.راستی هم که اون خون چقدرسرخ بود! میگن زمین کربلا بعد شهادت حسین پیش بقیه اراضی جهان فخر میفروخته که ببینید!خون بهترین مردم زمین روی من جاریه! و با خون حسین خودش رو جلا میداده... گذشت.حدود4روز.ناصریه بودیم.زائرهای زیادی امده بودند.چقدر راست میگن یه سری از مداح ها.خون حسین خشک نمیشه.بعد1400 سال...راستش رو بخواهید بعد5.6 روز پیاده روی خسته نشدم.این حس رو دوست دارم.تازه است.مقدسه.باورتون میشه چند روزه که مشکلاتم رو فراموش کردم؟اخه دارم میرم کربلا.میدونید کجاست؟کربلا بهشت روی زمینه.ملجا عاشق هاست.پاتوق همه ی فرهادها.همه مجنون ها.ملجا اونهایی که حسین رو اندازه لیلی دوست دارن.شایدهم بیشتر.اندازه شیرین.نه! اندازه خود خدا....    افتاب غروب کرده.بایستی توقف میکردم. توی یکی از چادرهایی که دولت ایران برای زائران فراهم کرده بود.اونجا با اقای حسینی و پسرش شایان و حاج محمدعلی اشناشدم.همشون به عشق حسین امده بودند اما  اقای حسینی... اصلا تیپ و سبکش به پیاده روی اربعین نمیخورد.دلش با ما نبود.از عشق حسین بی خواب شده بودم .شوق دیدن... حاج علی داشت نماز شب میخواند.اقای حسینی هم داشت با گوشی اش پیامک میزد.شایان خواب بود.نماز حاج علی که تمام شد باهاش هم صحبت شدم... حاجی گفت بی خوابی زده سرت بابا؟ گفتم اره حاجی.خوش بحالت واسه این حس وحالت.از اینکه موقع نماز عشق میکنی خوشم میاد.گفت من همه ی دین رو بواسطه حسین شناختم.من کلیمی بودم.با مطالعه اسلام رو انتخاب کردم .بلافاصله بعد از اسلام اوردن من جنگ تحمیلی شروع شد.رفتم جبهه.انجا فرمانده مون یه جوان خوش سیمایی بود به اسم ابراهیم همت.تو سخنرانی هاش همش اسم ازحسین می اورد.میگفت ما مثل اون بدنیا اومدیم و مثل اون باید به شهادت برسیم.یه شب حسین امد به خوابم.گفت شفاعتم میکنه.حسین زیبا و فوق العاده روحانی بود.اوایل نفمیدم یعنی چه اما وقتی برای همت جریان خواب رو گفتم چشماش پرشد و پیشونی ام رو بوسید وگفت خوش به سعادتت.ای کاش به حسین میگفتی که ابراهیم منتظره پس چرا وقتش نمیرسه؟ اولش از حرفای حاج همت نفهمیدم منظورش چیه ولی بعدکه جسد بدون سرش رو اوردن گردان و مثل حسین شهید شد فهمیدم که عشق یعنی حسین...  چشمای حاج علی پرشد. ادامه داد. گفت از اون روز حسین شدقدیس من روی زمین.حسین خون خداست.حسین ابروی خداست. الانکه اینجام بادلم امدم.میدونم بعد این سفر میمیرم.سرطان تا مغزاستخوان ام نفوذ کرده و ریشه دوانده. از حسین خواستم که قبل مرگم یه بار حرمش رو از نزدیک ببینم..گفتم خدانکنه حاجی.خودم تا کربلا نوکرتم.میریم پیش اقا... یهوصدای داد و بیداد اقای حسینی و شایان بلندشد.شایان گفت باباجون من نمیام.تو رو قران ول کن.اومدی از طرف مامان که بشی سوهان روح من؟بابا به جهنم که عراق بکش بکشه.من میخوام برم!حسینس گفت  د حرفمو گوش کن پسر.خطرناکه.از سر راه که نیاوردیمت.من راضی نباشم زیارتت قبول نیست.تا همین جا هم اشتباه کردیم اومدیم. بیا برگردیم.تو رو به حسین بیا برگردیم!شایان گفت بابا!به مامان بگو الان اگه خودخدا هم بگه برگرد برنمیگردم.من باید برم...من 2ماهه خواب بین الحرمین رو می بینم.اگه عشق شما رفاه و پول و زن وبچه اس!عشق من حسینه. ادامه داد.از بچگی عشق به اقام حسین تو وجودم بود.بر خلاف مادر رو پدر غیرمذهبی ام.نمی ذاشتن بیام کربلا.نه ماشین نه هواپیما و نه پیاده!هی سر می دواندند.امسال سال دیگه.تهدیدشون کردم.کارساز شد.بهم قول دادن اگه معدل دیپلمم20بشه میزارن که برم.معدلم شد20.در حالیکه بابام راضی نبود زوری امد.بهش میگم بابا برگرد.برنمی گرده که نمیدونه اگه تمام فلک و ارض نذارن باز من میرم.چطور برگردم؟اقام صدام کرده.برگردم؟این رسم عاشقیه؟بی معرفتیه... شایان راضی نشد.یه حس جنون خاصی تو چشمای قشنگش بود.براستی این حسین کیه که اینجور دوستش دارن؟حسین تو کی هستی که ندای قیامت گوش عدالت جهانی رو لرزونده؟تو کی هستی که عاشقات مقامت رو تا انداتزه خدا بالا میبرن؟صبح شد.شایان نبود.تنها پاشده بود رفته بود.اقای حسینی هم مضطرب بود.راه افتادیم.لحظه به لحظه نزدیکتر.حالا گنبد حرم حسین پیدا بود. یهو حاج علی حالش بد شد.بلند داد زد اله اکبر!اله اکبر! این حسینه...این خون خداست.داشت حسین رو می دید. تو حال ما ادما نبود.نفس های خر رو کشید.رفت...زیارت مان را کردیم.حال و هوام عجیب بود. ای وای... حاج علی رفته بود.میخواستیم برگردیم.تو یه بمب گذاری تو یه مهمانسرا تو کربلا شایان شهیدشد... شایان به عشقش رسید... من...من تازه فهمیدم که حسین کیه.حسین حسینه.......


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرفهمیدم حسین حسینه
هنرمندسامان مطلبی
ارسال شده در1395/10/26
تگ ها معرفی_جایگاه_امام_حسین(ع)

نظرات