بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

فوتبال، 200 عمود مانده به کربلا

1394/09/21

سه روز بود که راه می­پیمودیم و امروز روز چهارم بود. گروهی به شماره کم تعداد از کاروان دانشگاه تهران. با 15 خانمی که همراه ما بودند، جمعاً 22 نفر می­شدیم که از این جمع، تنها 3 زوج متاهل داشتیم. شیرمردان مجرد ما که پرچم داران و علمداران گروه بودند، از پیش می­رفتند و متاهلین ما از پس؛ و در این میان نیز خانم­ها، کند و تند طی طریق می­کردند. در نوک پیکان گروه، مسئول گروه، جوانکی رشید به نام سیف الله، بار مسئولیت به دوش گرفته و مصمم حرکت می­کرد. با حساب کوله­ ها و عمودها، جان و رمقی برای کسی نمانده بود. یک روز مانده به اربعین و 200 عمود مانده به کربلا؛ معلوم بود جا برای این تعداد یافتن کار هر کس نبود. سیف الله که نگران چند عمود جلوتر در پی جا و مکانی مناسب بود و سایرین نیز در پی علمدار که حالا انتهای چوب پرچمش به زمین کش می­خورد در حرکت بودند. عمود 1253 بود که علم به سیف الله رسید. اویی که به شدت در حال مذاکره با مرد عربی بود که نه او نصف حرف­هایی این را می­فهمید و نه این ربع حرف­های او را. بیشتر دست و صورت بود که جای زبان کار می­ کرد. در آخر فهم شد که احتمالاً خانه ­ای نه چندان دور از اینجا برای پذیرایی زوار آماده شده است. برای اطمینان از جا و مکان، زوجی داوطلب در پی مرد عرب روان شدند تا اگر شرایط مهیا بود، امشب، بارها در منزل این مرد عرب گسترانده شود. از کنار جاده تا منزل ایشان که پرچم یا حسین بر بام آن برافراشته بود، پیاده 10 دقیقه راه بود. با مشاهده جا و مکان، مجوز حرکت گروه صادر شد. مرد عرب که مهمان­ نوازی خود را می­ خواست تمام کند، از برادرش خواست که با خودروی ونی به پیشواز زوار کربلا بیاید. دقایقی بعد، این سیف الله بود و ونی پر از کوله پشتی و خانم­ هایی که به زور خود را در میان کوله­ ها جا زده بودند و مایی که از پی آن­ها، همچنان پیاده به سوی خانه روانه شده بودیم. یک ساعت مانده به غروب آفتاب است که در خانه مرد عرب ولو هستیم. خانه ­ای در میان نخلستان. با اجازه ­ای که از صاحبخانه داشتیم، به باغ رفتیم و تا جا داشت از درخت و پرنده و چرنده عکس گرفتیم. در پایان هم به سمت خانه روانه شدیم تا ناگهان آن شد که شد...

بچه ­هایی که تا دیشب از درد پا و آبله شکایت داشتند، و از کنار جاده تا خانه کم بود جان به جان آفرین تسلیم کنند، با دیدن زمین خاکی فوتبال و جست و خیز چند جوان و نوجوان، طاقت از کف دادند. حال از ما اصرار که به خانه برویم و از دوستان اصرار که به فوتبال برویم. "آخر در این عالم، 200 عمود مانده به کربلا، یک روز مانده به اربعین، پاهای خسته و زخمی، چه جای فوتبال است" این فریادهایی بود که سر می­دادم و می­دیدم مردانی را که با صلابت در افق محو شده و به زمین خاکی فوتبال می­روند. وقتی که رسیدم، مذاکرات لازم انجام شده و سمت زمین و مالک توپ مشخص شده بود. کار آنقدر جدی شده بود که جوانکان عراقی، دیدار را دیدار تیم ملی ایران و عراق می­پنداشتند.  تنها لژیونر ما یک خردسال عراقی بود که طول دروازه سه برابر از قدش بزرگتر بود. اما انصافاً خطرات بسیاری را از روی دروازه دفع کرده و جانانه با دست و صورت خود از دروازه پاسداری می­کرد. قرار ما تا هنگام اذان مغرب بود. وقتی که در دقایق اول، گل اول را دریافت کردیم، این کفش­ ها بود که از روی غیرت به کناری گذاشته می­شد. با علم به راه طی شده و راه در پیش و اینکه هنوز با این پاها راه بسیار باید می­رفتیم، پای با جوراب و پای بی جوراب، پا در میان میدان گذاشتیم. ما حصل کار نیز برد 4 بر 2 ما بود که از آبروی گذاشته شده بدست آوردیم. در نهایت نیز عکس تیم ملی گونه با بچه ­های عراقی. عکسی که در میان آن­ها، چهره خردسال دروازه بان عراقی ما با توپ، خود نمایی می­کرد.


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرفوتبال، 200 عمود مانده به کربلا
هنرمندیاسین کیخا
ارسال شده در1394/09/21
تگ ها

نظرات