بسم اللّه
جمعه 7 اردیبهشت 1403

خاطراتِ

1394/10/29

بسم الله الرحمن الرحیم

خاطراتِ "پیاده روی کربلا"

 

دوربین فیلم برداریش دستش بود و در پیاده روی از قدم های خودش فیلمبرداری می کرد. جلوتر رفتم و نزدیکش شدم. از گام هایش در مسیر "طریق یا حسین" تصویر می گرفت و روی فیلمش با صدای خودش می گفت: " اینجا مسیر عشق است، جایی که فقط با قلب می توان آن را طی کرد نه با پا و تو این قدم ها را به جای پا نگیر که اینها قلب اند! مگر نه اینکه اطبا معتقدند پا قلب دوم آدمی است؟! "

***

در تمام طول سفر از هر چیز تعبیر قشنگی داشت، حتی اتفاقات سخت و ناراحت کننده. وقتی غذا دیر می شد یا غذا بد بود می گفت: "گرسنگی که توی این راه اشکالی نداره، همه ی کاروان اسرا حتی اون طفل سه ساله گرسنه بودند." وقتی برخی از شدت گرما و سرما و خستگی بیمار می شدند، می گفت: "صبور باشید، حضرت امام سجاد - علیه السّلام - هم در این مسیر سخت بیمار بودند، به ایشان تأسی کنید و از ایشان کمک بخواهید."  

وقتی عده ای از شدت گرما، تابش آفتاب، عرق و عطش شکایت می کردند، می گفت: "تحمل کنید، کاروان اسرا با آن همه مصائب این مسیر را زیر همین آفتاب داغ سپری کردند بدون هیچ سرپناه و پذیرایی، حتی پوست صورتشان از شدت آفتاب بلند شده بود."  

وقتی پای عده ای تاول می زد یا ماهیچه ی پای برخی از پیاده روی زیاد می گرفت، آنها را دلداری می داد و می گفت: "باز ما که داریم این مسیر رو توی سه روز می ریم ببینید کاروان اسرا چه کشیدند که همین راه رو یک روزه طی کردند! ببینید پای برهنه ی اطفال روی این آسفالت ها که نه، بلکه روی سنگ و کلوخ و ریگ داغ بیابان چه کشیده است؟!"

وقتی در مسیر های سواره، اتوبوس مجبور بود به خاطر مسائل امنیتی از جاده های فرعیِ ناهموار طی طریق کند و همین باعث تکان های شدید اتوبوس و حالت تهوع بچه ها و یا حتی عرق سوز شدن بعضی ها می شد، می گفت: "به کاروان اسرا فکر کنید که اگر قرار بود روی بیابان داغ، پا برهنه راه نروند بر شترهای بی جهاز سوارشان می کردند!"

اون قدر همه چیز رو به کاروان ابا عبدالله ربط می داد که همگی باورمان شد حسین وار در طریق حسین رهسپاریم!

آری؛ کربلا فقط رفتنی نیست بلکه شدنی است، چرا که خیلی ها کربلا می روند؛ مهم کربلایی شدن است!

***

کاملاً خسته و بی انرزی شده بود. سنگینی کوله اش و شانه های نحیفش امانش را بریده بود. یکی از آقایان کاروان وقتی چشمش به او افتاد، نتوانست تحمل کند، نزدیک آمد و از او خواست تا کوله اش را کمی حمل کند. هر چه اصرار کرد او انکار نمود. مرد به سمت روحانی کاروان رفت: "حاج آقا شما با این خانوم صحبت کنید تا اجازه بدن کمی هم من کوله شون رو بیارم"

وقتی حاج آقا با اون دختر صحبت کرد، جواب شنید: "حاج آقا، حضرت رسول فرمودند از ما نیست کسی که سنگینی بارش رو روی دوش دیگران بگذاره." حاج آقا به مرد جوان گفت: "بفرمایید آقا، تحویل بگیرید!"

***

خیلی خسته بودیم. ساعت 11 شب بود و همچنان می رفتیم و به دلیل مصدومانی که داشتیم، آخرین گروه بودیم و از همه ی گروه ها عقب تر. به موکب بسیار زیبا، مجلل، وسیع و با امکاناتی رسیدیم و از شدت خستگی همه ی گروه موافقت کردند که امشب را همین جا بمانیم و صبح زود راه بیفتیم.

داخل موکب آماده ی خواب بودیم که چهره ی گرفته و بغض دارش توجه ام را جلب کرد، پیگیرش شدم و جواب شنیدم: "دلم گرفته، وقتی به کاروان اسرا فکر می کنم و مصائبشون، نمی تونم قبول کنم که توی این مسیر من اینجا زیر این سقف های مجلل، با این همه پذیرایی، بی هیچ دغدغه ای آروم گرفتم؛ ولی کاروان سال 61 هجری ... نه نه، من این طوری بیشتر می سوزم" و گریه امانش نداد.

***

زیاد شنیده بودم که پیاده روی کربلا، تمرین پیاده روی های ظهور است، یا اگر می خواهید حال و هوای ظهور را درک کنید پیاده بروید کربلا، اما واقعاً معنای این جمله را وقتی درک می کنید که پیاده در این طریق گام بردارید.

مگر نه اینکه کلمه ی انسان از واژه ی "انس" گرفته شده و تحقق انسانیت در تحقق این واژه خواهد بود که اعلا درجه ی آن را در زمان حکومت مهدوی درک خواهیم کرد اما کجایند عالِمان علوم انسانی تا ذره ای از این تحقق را در مسیر پیاده روی اربعین ببینند. آنجا که همه هر چه را دارند فدای زائران ارباب می کنند: عراقیان با مال و جان و فرزندانشان از زائران پذیرایی می کنند، به آنها خدمت     می کنند و حتی آنها که چیزی ندارد اگر شده با آب و جارو کردن مسیرِ زوار به آنها عرض ارادت می کنند. و خود زائران هم که برای هم جان می دهند. آدم های ناز پرورده ای که در شهر خودشان حتی دست به سیاه و سفید هم نمی زنند در این مسیر می میرند برای اینکه بتوانند کاری برای کسی بکنند. به وضوح بین کاروان خودمان می دیدم جوانان ناز پرورده ای که:

  • داوطلبانه و گمنام سعی می کردند سرویس های بهداشتی حسینیه ها را تمیز کنند.
  • وقتی اکثریت خواب بودند یا به زیارت می رفتند، دم پایی ها و کفش ها را مرتب کنند.
  • وقتی اکثریت خواب بودند یا به زیارت می رفتند، زیراندازها، پتوها و کوله پشتی ها را مرتب کنند.
  • سفره ها را پهن یا جمع کنند.
  • زباله های ریخته شد در حسینیه را جمع کنند.
  • بالای سر مصدومان و مجروحانی که حتی نمی شناسند حاضر شوند و دلسوزانه از آنها مراقبت کنند.
  • افراد خسته و بی حال را پیدا کننند و آنها را ماساژ دهند.
  • یا بچه هایی که نذر می کردند و چندین ساعت می نشستند و کف پای همه ی بچه ها با دست های خودشان حنا می گذاشتند تا در مسیر پیاده روی کمتر تاول بزند.
  • کسانی که با خستگی بسیار از وقت استراحت خودشان می زدند و بالای سر بچه هایی که خواب بودند مراقب بودند و مگس ها را دور می کردند تا بچه ها از خواب بیدار نشوند.
  • حتی به یاد دارم توی یک موکب که کسی از شدت هوای نامطبوع خوابش نمی برد و همه کلافه بودند، یکی از بچه ها شروع کرد موهای بقیه را بافتن و همه رو سرگرم می کرد تا زمان زودتر بگذره؛ به همه می گفت: "صلواتیه".

***

دیگر توان راه رفتن نداشت، از اولِ مسیر که بدون کفش و با پای برهنه مسیر را آغاز کرده بود تمام پایش پر از تاول های وحشتناک شده بود و دیگر به دستور تیم پزشکی اجازه نداشت پا برهنه به مسیر ادامه دهد. سرعتش به طور کاملاً محسوسی از همه پایین تر بود و توان بدنی اش کاملاً کم شده بود، همان روز صبح بود که زیر سِرُم رفته بود.

دیگر هیچ تاب و توانی نداشت که به یک کودک عراقی که شاهد راه رفتن عاجزانه ی او بود با اشاره فهماند که به یک تکه چوبی، شاخه ی درختی برای راه رفتن نیاز دارد. کودک عراقی از جایش جهید و به داخل موکبشان رفت.

کلی طول کشید. دیگر ناامید شده بود و تصمیم گرفت به مسیرش ادامه دهد که کودک عراقی سر و کله اش پیدا شد؛ با یک عصای زیبای قهوه ای رنگ. با اصرار عصا را به او داد، و او با عصای پدربزرگِ آن کودک عراقی به حرم یار رسید.

***

تمام مسیر پیاده روی توی حال خودش بود، از همه ساکت تر بود و با فاصله ی کمی جدا از بقیه ی گروه حرکت می کرد.

وارد کربلا شده بودیم، و 6000 متر تا حرم راه داشتیم. نزدیکش رفتم تا ببینم در چه حال و هوایی است. سرعتم را با او تنظیم کردم و دوشادوشش راه رفتم. وقتی نگاه پرس و جوگر مرا دید، یکی از گوشی های هدفنش را درآورد و به سمت من گرفت. گوشی را در گوشم گذاشتم و تا حرم را با هم رفتیم :

« ... زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است؛ سلامت تن زیباست، اما پرنده ی عشق، تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق، آسان تر بریده شود؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستانده اند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر نه آنکه خانه ی تن راه فرسودگی می پیماید تا خانه ی روح آباد شود؟ و مگر این عاشق بی قرار را در این  سفینه ی سرگردانِ آسمانی که کره ی زمین باشد برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد جز کرم هایی فربه و تن پرور برمی آید؟

پس اگر مقصد را اینجا در زیر این سقف های دلتنگ و در پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند، نمی توان جست؛ بهتر آنکه پرنده ی روح دل در قفس نبندد.

پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می یابد، از ویرانی لانه اش نمی هراسد.

اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپرده اند، پس ما قبرستان نشینان ِ عادات و روزمرگی ها را کِی راهی به معنای زندگی هست؟!

گردش خون در رگ های زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است و نگو شیرین تر، بگو بسیار بسیار شیرین تر !

راز خون در آنجاست که همه ی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه ی حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب خود را به کسی می بخشد که این راز را دریافته باشد. کربلا مستقر عشاق است. و جز شایستگان کسی در آن استقرار نیابد. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند، حکمرانانِ جزایرِ سرسبزِ اقیانوسِ بی انتهایِ نورِ نور که پرتوی از آن، همه ی کهکشان های آسمان دوم را روشنی بخشیده است.»

آری؛ این صدای شهید سید مرتضی آوینی بود!

و حالا ما دقیقاً روبروی حرم رسیده بودیم؛ خیره به گنبد طلایی حضرت ارباب :

«پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند !

ای شهید !

ای آنکه بر کرانه ی ابدی و ازلی وجود بر نشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینانِ عاداتِ سخیف را از این منجلاب بیرون کش !»

***

توی بین الحرمین محو گنبد اباعبدا... بود و غرق اشک، گاهی با تعجب به گنبد خیره می شد و باز دوباره می زد زیر گریه. دستی روی شانه اش گذاشتم تا آرامَش کنم، کمی که حالش بهتر شد گفت:      "می دونی؟ من همیشه عاشق دیدن گنبد حرمین شریفین از دور و نزدیکم. هر حرمی می رم مدتها بیرون می ایستم و از دیدن گنبد و عظمتش لذت می برم: مشهد، قم، کاظمین و ... ولی اینجا آتیش         می گیرم... "

دوباره اشکش جاری شد و کمی بعد ادامه داد: " اینجا تنها جائیه که گنبد از دور پیدا نیست، گنبد رو فقط در بین الحرمین می شه درست و واضح دید، اون هم یه گنبد کوچک و گود افتاده (کم ارتفاع)،     می دونی یعنی چی؟ "

با تعجب نگاهش کردم، اشک روی گونه هایش دوید و با بغض گفت: "یعنی گودیِ قتلگاه"

***

اسم کاروان ما، "مادران منتظر" بود. کاروانی متشکل از دختران جوان دانشجو و طلبه. شب دومی که کربلا بودیم مسئولان برای همه یک هدیه داشتند؛ یک جوراب نوزادی سایز یک که رویش نوشته بود "فرزندم را نذر راه تو می کنم، ای ارباب". هدیه ای که همه را کلی غافلگیر کرده بود و کلی انگیزه در بچه ها ایجاد کرده بود اما یکی از بچه های مجرد کاروان واقعاً جو زده شده بود، چون فردا صبح رفته بود یک سِت کامل نوزادی هم رنگ جورابی که دیشب بهش داده بودند خریده بود و برده بود حرم حضرت عباس و امام حسین - علیه السّلام - تبرک کرده بود. می گفت: "شما جوراب های بچه ام رو دادید، من هم رفتم بقیه ی لباس هاش رو خریدم! "

وقتی همه کلی بهش خندیدند و گفتند: "تو اول برو بابای بچه ات رو پیدا کن بعد براش لباس بخر"، پزشک کاروان به همه گفت: "ببینید بچه ها؛ به دعای اون کسی واقعاً بارون می باره که موقعی که برای نماز بارون می ره با خودش چتر می بره! مطمئن باشید این دوستتون از همتون زودتر ازدواج می کنه!"

***

پایان سفر بود. یکی از دختر خانم های جوانِ خادم که با همسرش به این سفر آمده بود، آمد برای خداحافظی و حلالیت گرفتن. بین حرفها معلوم شد که تازه دو ماهه عروسی کرده و این اولین سفر زندگی متأهلیه. یه جورایی ماه عسل اومده بودند اربعین ابا عبدالله !

در ادامه تعریف کرد سه سال پیش که برای اولین بار اومده پیاده روی اربعین قرار بوده بعد از ماه صفرِ اون سال عقد بکنند؛ سال بعدش در دوران عقد اومدند، و امسال، دو ماه پس از آغاز زندگی مشترک.

همون جا بود که همه براش آرزو کردند سال بعد با یه نی نی کوچولو و سال بعدش با داداش یا خواهر اون نی نی کوچولو بیاد کربلا !

راستی، جداً بعضی ها چه قدر زندگیشون رو با برکت آغاز می کنند بر خلاف برخی ها ! 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرخاطراتِ
هنرمندمهناز موحدی
ارسال شده در1394/10/29
تگ ها #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین #مبلغ_اربعین_شویم

نظرات