بسم اللّه
چهارشنبه 5 دی 1403

هجرت از وطن، آرامش و سکون... در ستایش تناسب سختی و لذت!

1394/10/25

بسم الله الرحمن الرحیم

سفرنامه ی پیاده روی اربعین
(یا در ستایش تناسب سختی و لذت!)

قدم اوّل:
.لبِ مرز عراق، بعد از 27 ساعت سفر! منتظرِ مهر ورود ...                                                                                                                                                5/9/1394

کندنِ از وطن و خونه و راحتی و ... اینقدر  سخته که تا لحظات آخر شک داری، شک داری که بروی یا نه. اتوبوس و این داستان ها که چیزی نیست، معطلی در مرز، نبودنِ اتوبوس، صفِ طولانی، تو صف زدن، دستشویی، گشنگی، تشنگی، بی خوابی و ... عجیب سخته اوضاع! اون وَر هم هتلی، خانه ای، اقامتگاهی، چیزی نیست که! کلاً رو هوایی. من که پول سفر ام رو هم نداشتم تقریبا! ولی تمرینه؛ یعنی یه جورایی از این سختیه بدم هم نمیاد ...
احساس آوارگی رو دارم با گوشت و پوستم لمس میکنم. حالا ما که بالاخره می‌دونیم یه یه‌هفته دیگه برمیگردیم به همون خونه و وطن و آسایش؛ اونها که تو این هشت سال اومدن "همینجا" جنگیدن، با دستِ خالی، خیلی مرد بودن. اصلا مرد اونها بودن ...

الان در یک شرایط عجیبی دارم اینها رو می‌نویسم؛ دقیقا تو خودِ مرز هستم! نه عراق و نه ایران -حالا البته یُخده تو عراق م- تو سایه ی یه چادر نشستم، نصفِ کله ام تو آفتابه و برا همین کاپشنم رو انداختم روی سرم؛ کلی مگس از سر و کولمون میرن بالا؛ تو خاک و خُل و کنارِ آشغال های تلنبار شده. تازه اوضاع ام نسبت به بقیه خوبه! رو صندلی نشستم حداقل ... و از سر بیکاری دارم می‌نویسم!
ولی کلا وقتی که مقصدِ سفر، خودِ سفرِ خیلی حال میده. هیچی به هیچ جات نیست! میدونی که به حرم و ضریح هم نمیرسی حتی. مثل راهپیمایی 22بهمنِ! فقط یه سیاهی لشگری تو رژه ی سپاه مورد علاقه ت. که البته موجب افتخارِ همین سیاهی لشگر بودن.

...

.3ساعت بعد: شیخ سعد، رعد، وعد و دیگر هیچ...

بعد از کلی بالا-پایین شدن تو اتوبوس های مختلف، بالاخره سوار یه مینی بوس باحال شدیم. خیلی تند میرفت، در حدِّ من تند میرفت شاید! منتها من با پراید تند میرم، این با مینی بوس!

ما میخواستیم از مرز (چزابه) یک راست بریم نجف. قشنگ که سوار اتوبوس شدیم همه مان، طرف گفت خرابه اتوبوس و کلی معطل مون کرد. پیاده شدیم ولی همه ی اتوبوس ها رفته بودند و فقط یه سری مینی بوس و کامیون(!) هایی بودند که میگفتند ما می‌بریمتان "العماره" و از گاراژ اونجا برید نجف. لاجَرَم سوار یکی از مینی بوس ها شدیم، تقریبا از اولین مواجهه ها مان بود با  عراقی ها؛ پیرمردی که با مهربانی با ما صحبت میکرد -که البته بعد از اینکه فهمید هیچکدوم عربی بلد نیستیم، ناامیدی هم به لحن ش اضافه شد!- بالاخره یه جوری بِهِمان فهماند که یه جایی می‌بریمتان که بخوابید و شام هم هست!! اشکِ شادی میخواست تو چشمانمان حلقه بزند، ولی چاله های جاده و سبقت های بسیار پرهیجان راننده نمیگذاشت. البته برای من یک جورایی جذاب بود!

-میبینی! وقتی میخواد سبقت بگیره، همه کله ها میره سمت چپ و با دقت شروع به محاسبه ی سرعت ماشین جلویی و سرعت ماشینی که از جلو میاد و شتاب خودمون میکنن!
+ولی حال میده ها سیّد!
-دیوونه ای تو... آهان البته یادم نبود، داری همذات پنداری میکنی باهاش! با اون رانندگی ت...
 


سرِ شب بود تقریبا که رسیدیم "العماره". عجیب شهری بود. یکی در میان خرابه بود و خانه هایی شبیه قصر! هی از کنار هر کدوم  که رد میشدیم، خدا خدا میکردیم که همین باشه! کم کم راضی شدیم که فقط "یه جایی" باشه و این مینی بوس ه ما رو نبره خفت کنه!
تهِ یک کوچه ی باریک به دری باز نزدیک شد. همین جا بود! چند نفر دمِ در بودند برای استقبال‌مان و با گرمی سلام میکردند. واردِ چهارچوب در که شدم، تازه دیدم عجب خونه ایه!! مردی جاافتاده، گرم تر از بقیه دست داد و سلام کرد؛ معلوم بود بزرگ شان است. شاید شبیه این خانه رو ندیده بودم تاحالا. از یک طرف در شُکِ مجلل بودن خانه بودم و از طرفی میخواستم  بدونم قضیه چیه! اینقدر هم زیاد بودند که نمیشد فهمید روابط و نسبت ها شان را!
نهایتا دو سه نفر اهوازی پیدا کردیم که قبل ما رسیده بودند و برای مان توضیح دادند...
اینجا خانه ی شیخ سعد بود، همان مرد جا افتاده ای که به گرمی و با تواضع به استقبال مان آمده بود. بعدا از صحبت با برادر دوست داشتنی ش "رعد" فهمیدیم که از  سرداران جبهه ی مقاومت اسلامی و از رفقای "حاج قاسم" است! "قاعد" خطابش میکردند. درس حوزه خوانده بود و از بزرگان شهر بود...

خسته، لِه و خاکی بودیم. استقبالِ گرم و خانه ی اعیانی و امکاناتِ فراوان و غذای لذیذ و سفره رنگارنگ یک طرف؛ وضع مالی ت خوب باشد، چنین خانه و زندگی ای داشته باشی و غریبه هایی از کشور دیگر که زبانشان را نمی‌فهمی، نمیشناسی شان و سر و وضعی خاکی دارند را به خانه ات ببری و حتی اتاق خوابت را در اختیارشان بگذاری و خودت شب کنار یخچال و روی زمین بخوابی بحث دیگری است. و همه ی اینها به چه بهانه ای؟! اسم ات که شد زائر حسین (علیه السلام)، این ها یش را کار نداشته باش.
همه ی اینها به بهانه ی زائرِ یار بودن باشد؛ درک ش برای من و خیلی ها مشکل است...

 

+سید!
-جانم!
+خداییش اگر همچین خونه ای داشتی، همچین کاری میکردی؟
-نه! چون میگی "خداییش" میگم نه...

 

در حیاتشان، روی دیوار چهره ی مبارک شهید محمد باقر صدر و شهید آیت الله صدر را که دیدم، گفتم شاید از نوادگان یا فامیل های ایشان باشند؛ با تلفیقی از پانتومیم و کلماتی از فارسی که احتمال اشتراکشان با عربی را میدادم، از یکی شان پرسیدم. با هیجان گفت "نه!" و بی درنگ عکس را بوسید و گفت "فی قلبی" ...

البته می‌فهمیدم یعنی چه! ما هم عکس امام و آقا را در خانه و مقدم بر عکس های خانوادگی مان داریم.
دو تا شد! عشقِ به زائر یار و عشق به پیروِ یار.
درک ش چقدر سخت است برای بعضی ها...

 

 

پایان قدمِ اوّل
(تاریخ ویرایش نهایی)  5/10/1394


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرهجرت از وطن، آرامش و سکون... در ستایش تناسب سختی و لذت!
هنرمندعلیرضا خوشکام
ارسال شده در1394/10/25
تگ ها

نظرات