بسم اللّه
یکشنبه 4 آذر 1403

دشداشه

1394/10/24

"دشداشه"

 

خِرت...خِرت...خِرت... در فاصله ی سکوت بین تمام شدن یک تِرَک تا شروع شدنِ تِرَکِ بعدی فقط صدایِ پایِ آدم ها را می شنوم روی راهِ خاکی.

دست می برم که مو هایم را بزنم پشت گوشم. خنده ام می گیرد. این حجاب سفت و سخت کارم را راحت کرده اما عادت است دیگر! آن وقت ها تو هم دوست نداشتی مو هایم را پشت گوشم بزنم. می گفتی شبیه کارمند ها می شوم. می آمدی می نشستی پشت سرم. اول چتری ها را آزاد می کردی؛خیالت که راحت می شد،حمله می کردی به لشکر موهایِ بلند تر. می بافتیشان. بعد دوباره بازشان می کردی. و همین طور که داشتی با موهام ور می رفتی از دهنت می پرید که: "کاش همه ی پسرای دنیا کور بشن. این موها رو باید فقط من ببینم." آن وقت من از کوره در می رفتم، موهام را از دستت بیرون می کشیدم. اخم می کردم. تو چشم هات زل می زدم و می گفتم: "عرب!" تو هم قیافه ی درمانده ای به خودت می گرفتی و می گفتی: "شعوبی!"

به گمانم  من تنها ایرانی ای هستم که می داند شما عرب ها چه بغضی از نهضت شعوبیه به دل دارید. در حالی که توی کتاب های تاریخ ما ازشان مثل قهرمان ها یاد می کنند. چه تفاوتی ست میان کتاب های تاریخِ بچه مدرسه ای های دو تا همسایه!

و تو هم شاید تا آخر عمر یادت نرود، در ایران شهری هست که مردمش وسط روز هم می خوابند و به تنبل بودن مشهورند.

اصلن همه اش تقصیر تو بود. آن قدر تعصب بی خودی داشتی... آن قدر عرب بازی در آوردی که آخرش این شد. وگرنه الآن داشتیم توی همان راجستان زندگیمان را می کردیم. دو تا بچه هم داشتیم با اسم های کوچک آریایی و اسم تو به جای فامیلیشان. و سرِ هر کدام که باردار می شدم تو آرزو می کردی مثل من cream of cake  باشند و خدای نکرده مثل خودت fried cake نشوند. "بردیا حسین" و "کورش حسین"؛ که به هم شاگردی های هندویشان می گفتند پدر و مادرشان هر کدام اهل کشور های جداگانه ای هستند.

نمی دانم باید خوشحال باشم یا تهِ دلم کمی بترسم از این که دیگر نه من آن دخترِ فمینیست و لجبازِ دانشکده ی حقوقم و نه تو آن پسرِ عاشقِ دانشکده ی مهندسی.

نمی دانم این راهِ طولانی را به خاطرِ تو آمده ام یا به خاطرِ خودِ راه یا به خاطرِ هم نامت... اصلن نمی فهمم حسین؛ کسی که تو به او و معجزاتش تا آن حد اعتقاد داشتی مرا به این جا کشانده تا چه چیزی را نشانم بدهد؟!

مدام تصور می کنم وقتی ببینمت اولین واکنشت چیست:
سرت پایین است و داری توی لیوان های یک بار مصرف شیر می ریزی. می شناسمت. جلو می آیم و می گویم: سلام. و تو با لهجه ی عربی می گویی: "بفرمایید." و اشاره می کنی به لیوان ها. و همچنان به کارت ادامه می دهی. می گویم: "شکراً." سرم را نزدیک تر می آورم: I just wanted to say hello!

سرت را بالا می آوری و به عادت همیشه ات می گویی: gush. No!
می شناسی ام و چشم هات برق می زنند از این که با مرا حجاب می بینی. آن هم به این شدت و حدت! ومن دل توی دلم نیست که دست چپت را بالا بیاوری و تیر خلاص را بزنی...
وای که اگر دل به کسی داده باشی و بی من زندگی جدید... خوشبختی جدیدی را آغاز کرده باشی... چه قدر دلتنگ خواهم شد. از این بدتر نمی شود!

مدام با خودم می گویم اگر اصلن نباشی؛ اگر هیچ موکبی نزدیک عمودِ 1418 نباشد که تو و خانواده ات توش نذرتان را ادا کنید؛ اگر بعدِ این همه وقت شماره ی عمود درست یادم نمانده باشد... اگر هوس کرده باشی امسال نیایی. یا اگر درست آن وقتی که من می رسم پیِ کاری رفته باشی...
حالم بد است. مردد شده ام. نباید به تو فکر کنم. من این سفر را برای منظورِ دیگری آمده ام. اما حالا تو تمام فکرم را گرفته ای. اولش حاشیه بودی. حالا شده ای خودِ متن! شاید هم دارم خودم را گول می زنم. شاید از اول همه ی این راه را برای دیدنِ دوباره ی تو آمده ام.

هر عمودی را که پشت سر می گذارم اضطرابم بیشتر می شود. دلم مثل سیر و سرکه می جوشد...

*

پیدایتان کردم. ایستگاهِ صلواتیِ خانوادگیتان را. چایِ غلیظِ عراقی. چایِ رقیقِ ایرانی. شیرِ گرم. آبِ خنک. اتفاقن تو هم هستی. و بر خلافِ همیشه تی شرت و جین تنت نیست. از آن لباس های سفید و بلندِ عربی پوشیده ای و یک چیزی هم روی سرت بسته ای. اما من شناختمت. تو را و آن لبخندِ سوخته و آشنایت را.

خسته ام. خسته شده ام. پاهام درد می کنند. چیزی نمانده از شدت کلافگی فریاد بزنم. نمی فهمم این کلمات عربی ای که قبل و بعدِ اسمت نوشته اند و چسبانده اند زیرِ قابِ عکست چه معنی ای دارند؟
"الشهید حسین الأسدی- لَعَنَ اللهُ داعِش و مَن والاهُم..."


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثردشداشه
هنرمندچکاوک کافی
ارسال شده در1394/10/24
تگ ها #پیاده_روی_اربعین #طریق_الحسین

نظرات

مرضیه (1395/01/25) تفاوت بین داستان کوتاه و دلنوشته زمین تا آسمان است دوست محترم!
داستان کوتاه دارای اصولی است که دلنوشته و متن ادبی فاقد آن می باشند. از جمله شخصیت پردازی، از جمله روایت. دیالوگ. توصیف . تشبیه.

یک دلنوشته صرفا می تواند چند جمله ی شعرگونه ی دارای صور خیال باشد.
دلنوشته ، گره ندارد. اوج و فرود ندارد.

اما داستان کوتاه فارغ از حجمش ایجاد تعلیق می کند. مخاطب را به دنبال خود می کشاند.
و البته هر کدام از این دو در جای خودش ارزشمند است. به خصوص که در سوگواره ای با این مفهوم شرکت کرده اند.

ممنونم
ناصر (1395/01/13) سلام مرضیه خانم...بانظرتان مخالفم...مفهوم داستان بامتن ادبی یادلنوشته کلی تفاوت ندارد...درضمن قرارنیست درقالب داستان کوتاه آنقدردستمان بازباشدکه شخصیت پردازی کنیم...داستان کوتاه درحقیقت شبیه روایت است
مرضیه (1394/10/26) احسنت بر شما و داستان زیبایتان. لذت بردم.

تمام داستان های ارسالی را مطالعه نمودم و متوجه شدم که بیش از شصت درصد آثاری که به عنوان داستان ارسال شده اند ، داستان نیستند. بلکه حالت دلنوشته و یک قطعه ادبی یا شاید هم خاطره دارند.
چون فاقد شخصیت سازی، دیالوگ و روایت بودند. فاقد گره و اوج و فرود. که البته در مقابل آثاری با ذات داستانی هم ارسال شده است که صد البته زیبا و خواندنی می باشند و بی شک قابل نقد .

هرچند ارسال اثر به نیت امام حسین ع و اربعین ، خود ارزشمند می باشد و همین که شرکت کننده ها از قلمشان برای این موضوع آسمانی استفاده کرده اند ، مبارک است.

از دست اندرکاران جشنواره و نویسنده های حرفه ای و آماتور واقعا تشکر میکنم. داستان های زیبایی خواندم.
اجرتان با سیدالشهدا.