بسم اللّه
پنجشنبه 30 فروردین 1403

حرارت الحسین

1394/10/23

یک روز مانده به روز اربعین حسینی پس از 3 روز پیاده روی نزدیک ساعت 12 ظهر است که  به ورودی کربلا میرسیم دیگر از اینجا به بعد خودرو ها اجازه تردد رو ندارند، در موکبی برای نماز و استراحت توقف میکنیم ، بانگ زیبای اذان در آسمان غریب کربلا که حالا به خاطر قدوم زائران امام حسین (علیه السلام) الفت خاصی گرفته طنین انداز شده است.

میخواهیم وضو بگیریم تا نمازی بخوانیم و بعد ناهاری میل کنیم به دوستم مصطفی میگویم که مصطفی با این شلوغی صف سرویس ها حالا حالا باید صف وایستیم!! بریم به سمت خونه های مردم اونجا وضو میگیرم و نماز را هم میخونیم، بعدش میاییم سراغ بچه ها همین که نزدیک سمت خونه های مسکونی شدیم یک دختر بچه 6 یا 7 ساله را دیدیم که با یک پارچ آب و یک لیوان شیشه ای از زائران پذیرایی میکرد که البته خجالت میکشدید از زائران، و پدرش هی مدام به زبان عراقی میگفت برو جلو دخترم خجالت نکش، بعد این که یک لیوان آب خوردیم از اون مرد با زبون عربی پرسیدم کجا میتونیم یک وضویی بگیریم که بلافاصله گفت میخواید وضو بگیرید؟ با من بیاید. چند قدم اونطرف تر یک مغازه کاه گلی بود که لحاظ ظاهری هم اوضاع خوبی نداشت. وارد مغازه که شدیم  یک آب سرد کن سمت راست مغازه بود که از همون برای زائر ها آب پر میکردن و اون جلو هم یک میز چوبی قدیمی بود که میز کارش بود سمت چپ مغازه هم یک قسمت اتاق دیگه بود که وقتی وارد اونجا شدیم چند نفر از بچه های دیگه ایرانی هم اونجا بود و داشتن استراحت میکردن که گفتن ما از دیشب اینجاییم و در مغازه این بنده خدا هم با تمام وسایلش( لپ تاب و موبایلش هم روی میزه) ،مصطفی که رفت وضو بگیره، من هم فرصت رو غنیمت شمردم و با صاحب مغازه شروع کردم به صحبت کردن. گفتم اسمت چیه؟ که جواب داد جواد. گفتم جواد چی؟ کنیت چیه ؟ گفت جواد عبد الحسین. جور خاصی صحبت میکرد،انگار اشتیاق خاصی داشت ،چشمانش شعف خاصی داشت مثل عاشقی دل خسته که انگارها ماه منتظر بوده است .گفتم جواد کارت چیه؟ چون از ظاهر مغازه معلوم نیست! گفت : کار من اینجا کافی نت، برای مردم کارهای اینترنتی انجام میدم و خطاطم هستم و همینجور کارها... در همین حین مشغول صحبت بودیم که روی دیوار یک تابلو خطاطی شده بود که به خط خود جواد بودش و این روایت رو با خط زیبا نوشته بود : إنَّ لِقَتلِ الحُسَينِ حَرارَةً في قُلوبِ المُؤمِنينَ لاتَبرُدُ أبَداً

به محض اینکه  من با صدای بلند این حدیث رو خوندم، جواد زد زیر گریه، بغلش کردم گفتم جواد خوش به حالت ایکاش من جای تو بودم، و جواد مدام میگفت حسین، حسین، حسین

حالم خیلی متحول شد از اینکه کل سرمایه جواد شاید دو ملیون تومن هم نباشه ولی کلش رو تو راه اباعبدالله آورده وسط.

با خودم گفتم چطور چنین چیزی ممکنه که دوباره که یک آدم تمام زندگیش رو اینطور ...

که  چمشمم دوباره به اون حدیث افتاد : إنَّ لِقَتلِ الحُسَينِ حَرارَةً في قُلوبِ المُؤمِنينَ لاتَبرُدُ أبَداً     


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرحرارت الحسین
هنرمندبهرام عزیزی
ارسال شده در1394/10/23
تگ ها

نظرات