بسم اللّه
جمعه 31 فروردین 1403

گاردیوم

1394/10/16

" بسم الله الرحمن الرحیم "

 

 " گاردیوم"

 

    دستش را محکم چسبیده و وحشت زده التماس میکند:"خالد جان! توروخدا منو ببخش! اشتباه کردم! غلط کردم! خالد..."

    خالد دارد فکر میکند اول شیخ را آتش بزند یا ابوعثمان را.

 "یه نقطه پررنگ قرمز. اول فقط میخاره و ورم میکنه. درست مثل جای نیش زنبورکه تو اون شلوغی هیچکی بهش اهمیتی نمیده. طولی نمیکشه که دورتادورش سیاه میشه."

    چشمانش را آنقدر بازکرده که فکر میکنی سیاهی وسطشان الان است از هیجان بریزد روی قالی:"تا بفهمه چی داره به سرش میاد، دیگه به سرش اومده! کمتر از شیش ساعت..."

    صدای ابوعثمان آنقدرضعیف است که به زحمت به گوش خالد میرسد. با این حال ربع ساعتی یکبار میرود تا پشت در که مطمئن شود صفیه گوش نایستاده. چشم های ابوعثمان اینبار ریز میشوند و گوشه لبش میپرد بالا:"نترس خالد! شرط میبندم به ذهنشم نرسه. تو دوستتو به خونه دعوت کردی، لابد دارید باهم گپ میزنید و شام میخورید!"

    آستین سفید دشداشه اش را کنار میزند تاعقربه های ساعت را چک کند. پلاستیک بی رنگ دور سرنگ را با ولع پاره میکند. سرنگ از مایع رقیق درون شیشه پر میشود :"میبینی که ! شیخ فکر همه جاشو کرده. وسط هر هیئت، یکی آزاد میکنی. خیلی تمیز و بی سروصدا. پنج-شیش تا از کوچولوهات کارشونو درست انجام بدن، خبرش همه جا پخش میشه. هه...خبرش تا خود ایران میره. قهرمان! خودت حالیته داری چه کار بزرگی میکنی؟"

     من فقط میدانم دارم میروم به سمت هیئت سیاه پوش تازه از راه رسیده با بیرق های سبز و مشکی که بعد از کیلومترها پیاده روی از نجف تا اینجا، هیچ اثری از خستگی در چهره هایشان نیست. ایرانی هستند. اما نوحه ملا باسم گذاشته اند:

تِزورونی اَعاهِـدکُم

به زیارت من می‌آیید،با شما عهد می‌بندم

 

تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم

می‌دانید که من شفیع شمایم

 

أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم

اسامی‌تان را ثبت می‌کنم

 

هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم

خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید......

 

    همخوانی میکنند و با گریه و زاری میروند جلو. نگاهم به پاهای برهنه شان که میفتد، بدنم میلرزد. اما چشمان مطیع صفیه را که تصور میکنم، آرزوهایش... وخانه ای که دلش میخواهد خودمان صاحبش باشیم، حتی شده به اندازه ی یک اتاق کوچک، اضطرابم میخوابد.

    کیسه خاکستری را از ساک در می آورم. دو مرد میانسال با چشمهای نمناک جلویم راه میروند و با ریتم نوحه آهسته سینه میزنند. همین مظلوم نماها بودندکه پدرم را درجنگ کشتند. چرا بترسم وقتی دارم انتقام خون پدرم را میگیرم؟

    با هر قدمی که همراهشان میروم، در جامربایی را یک دور میچرخانم. هنوز تا رسیدنمان به شلوغی خیابان قبل از بین الحرمین، چندکیلومتری فاصله هست. یعنی ابوعثمان تاحالا چند تا آزادکرده؟ گلویم درد میکند و از درون میلرزم، دارم سرما میخورم. سرم هم کمی درد می کند . شاید هم از اضطراب باشد. نباید اهمیت بدهم. اولین عقرب را که آزاد کنم ، بقیه اش راحت می شود. همیشه اولین بار سخت تر است.

    ذره های پادزهر، از سروکول هم بالا میروند تا زودتر برسند به رگ بنفش و برآمده اش. با اینکه ترسیده، اما محکم سرجایش نشسته وخم به ابرو نمی آورد. شیخ قول داده پول خوبی بدهد و او میخواهد با این پول آرزوهای صفیه را برآورده کند. دارد با خودش فکرمیکند که فقط باید مراقب باشد زنش کوچکترین شکی به این قضیه نکند. صفیه دل رحم واحساساتی است. با عقلش فکر نمیکند. نمیفهمد آنهمه پول ارزشش را داردکه حتی بخاطرش تا آخرعمر عذاب وجدان بگیری.که همان هم با یک خنده زیبای دلدار آرام میشود. هرچند این ایرانیهای بدترکیب که یک عمرست دارند مارا تحقیر میکنند، چندتا کمتر و بیشترشان توفیری ندارد.

   قبل از اینکه بلند شوم، زیر پایم را دقیق جستجو میکنم. چیزی روی دست چپم دارد راه میرود. دستم را باتکان سریعی میپرانم. هیچی نیست جز توهم لمس شکم حشره ای روی پوستم. ابوعثمان هنوز حواسش پیش محفظه است. در محفظه حتما چفت وبست محکمی دارد! پس انگشت هایم بیخودی دارند گزگز میکنند. جامربایی را که از قبل ته کشوی لباسم جاساز کرده ام، بیرون میکشم.

-آهااا ! احسنت! بیاجلو قهرمان! نترس...

    عقربها مثل انگشتهایی آش و لاش که به سرعت روی فلوتی بالا پایین میروند، یکی یکی میفتند ته جامربایی...تیک...تیک...سومی و چهارمی در آغوش هم...تیک...تیک... پشت گردنم میخارد .بعد سینه ام...بعد شکمم...لاله گوش چپم. نوک دمشان هم چشم دارند. چشمهایی گره خورده که تندتند پلک میزنند و بمن اشاره میکنند. ابوعثمان با ته سرنگ دارد دو عقرب را از هم جدا میکند. دستهایش میلرزند.

-اینم دهمی! بقیه شون سهم خودمه!

    صبح روز شانزدهم ماه صفر است. جامربایی را گذاشته ام داخل کیسه خاکستری و کیسه را گذاشته ام داخل ساک کوچک دستی.

-خالدجان! صبحانه تو بخور، بعد برو. 

    لباس خواب صورتیش را هنوز عوض نکرده و چشمهای درشتش را سورمه کشیده. نمیداند که بخاطر همین چشمها، حاضرم زندگیم را بدهم. آرامشم را بدهم تا آسوده بماند. قلبم دارد تیر میکشد از نزدیکی به کیسه  خاکستری درون ساک. خواب دیشبم را در من زنده میکند. دشداشه ابوعثمان از وسط جرخورده و همه جای بدنش ورم کرده و سیاه است. عقربهای ریزی از چشمهایش بیرون میزنند و بالاوپایین میریزند. ابوعثمان بلندبلند میخندد و دست تکان میدهد: بیا جلو قهرمان...نترس...

    ازخواب که پریدم، پیشانیم خیس خیس بود و بالشم آغشته به بزاق دهان و لرزش لعنتی همیشگی آمده بود سراغم. چشمم به صورت صفیه که خورد، قلبم آرام شد. باید کارم را زودتر انجام میدادم و از این اضطراب خلاص میشدم. بعد نوبت شیخ بود که به قولش عمل کند،که اگر نمیکرد خانه اش را آتش میزدم.

- این روزا خیابونا شلوغه صفیه! هرچی آدمه ریختن تو کربلا ! شهر ناامنه. خوش ندارم وقتی سرکارم، ازخونه بزنی بیرون یا بری زیارتی جایی. اخلاق سگمو که خوب میشناسی. باشه عزیزم؟

     لبخندی کمرنگ میزند و سرش را تکان میدهد. دامن لباس خوابش را مرتب میکند و مشغول تمیز کردن سفره صبحانه میشود. با لذت نگاهش میکنم و در هال را پشت سرم میبندم.

    ابوعثمان پنبه را فشار میدهد روی ساعد دست چپم. بعد شیشه پادزهر را میچپاند داخل سامسونت و به جایش کیسه کلفت خاکستری را درمی آورد. عمق سیاه نگاهش به چشمانم چنگ می اندازد . محفظه شیشه ای را آرام از کیسه بیرون میکشد. چرا باز لرز گرفته ام؟ بخار سردی از وسط چشمانش میریزد درون چشمانم و از آنجا منشعب می شود به تک تک سلول های بدنم.

    ده ها عقرب نگران با دم های گره خورده از کمر همدیگر بالا میروند و دست و پاهای زردشان در دست و پاهای زردشان می لولد. محفظه نیمه پر است، بجز بلندی بعضی دم ها، که از نیمه هم بالاتر رفته. ابوعثمان میخندد و ریش های پر پشتش تکان میخورند:" نتررررس قهرمان! تو بدنت پادزهر داری. این کوچولوها هیچ ضرری ندارن واست.میخوای امتحان کنی؟هاهاههههه..."

    چربیهای شکمش از شدت خنده دارند به خود میلرزند و چشمانش بااشتیاق، به ولوله عقرب ها خیره شده اند. حس میکنم صفیه پشت در ایستاده و از لای درز تمام کارهایمان را میپاید!

-خالد! هی خالد! با توام! شیشه تو آماده کردی؟

    شیشه خالی جامربایی را پرت میدهم کنار جدول و با عجله میروم سمت خانه. انگار باری روی دوشم چنگ انداخته که با دیدن هر مرد پابرهنه ای سنگین میشود و با خیال قول شیخ ، بلافاصله رهایم میکند.

    سرکوچه نرسیده، زنی جوان و بلندقد سراسیمه وارد خانه میشود و در را پشت سرش محکم میبندد.

-صفیه؟؟؟؟ محال است!

    چشمانم سیاهی میرود و می آید. آدمش میکنم. نه! مطمئنم صفیه نبود. یا میهمان داریم یا زن همسایه آمده سری بزند. زن من هیچ کاری را بدون اجازه شوهرش انجام نمیدهد. بخصوص که میداند به بیرون رفتنش در این روزهای شلوغ و بین اینهمه مرد چشم چران از کشورهای بیگانه، چقدر حساسم. کلید را میچرخانم داخل قفل و خودم را سرآسیمه میرسانم به در هال.

-صفیه مهمون داریم؟ این کی بود اومد تو خونه؟ هان صفیه؟ صفیه کجایی؟

    چشمانش بدون سرمه هم زیبا و درشتند. می آید سمت من و دستم را محکم میچسبد. دارد نفس نفس میزند.

- من خونه نبودم، جایی که نرفتی؟

    یک ثانیه نگذشته، قطره های اشک سکوتش را میشکنند و کلمات پشت سرهم جاری میشوند:"خالد جان! یه ساعتم نشد. توروخدا منو ببخش! اشتباه کردم! رفتم تا خیابون نزدیک حرم. به خدا ترسیدم بهت بگم اجازه ندی. خالد غلط کردم! گفتم تا از سرکار برنگشته، میرم زیارتی و برمیگردم. خالد..."

-خالد و مرض! احمق خودسر!

    و همزمان دستش را فرود می آورد روی صورت صفیه. درد سختی میپیچد درون جانش. دو دستی جلوی دماغش را میگیرد و به همان حالت می ایستد. بعد درست وقتی گونه اش از جای انگشتها سرخ سرخ شد، اشک بیصدایش تبدیل به هق هقی زنانه می شود. چشم خالد میفتد به پشت دست چپ صفیه که بدجوری ورم کرده. دقیق میشود. نقطه قرمز پررنگی وسط ورم نشسته است.

-دستت چی شده؟

صفیه سرش را پایین انداخته و آرام گریه میکند.

-هووووی با توام! میگم دستت چی شده؟

    ورم پشت دستش را چندبار میخاراند و با بغض جواب میدهد:"هیچی نیست! فکر کنم تو اون شلوغی زنبوری چیزی نیش زده."

     نگاه خالد هنوز روی نقطه قرمز ایستاده. لرزش بدنش نه از سرماست، نه از اضطراب. دست صفیه را محکم چسبیده و وحشت زده التماس میکند: "صفیه جان! تو رو خدا منو ببخش! اشتباه کردم! غلط کردم! صفیه... " 


اطلاعات اثر
کد QR اثر
عنوان اثرگاردیوم
هنرمندمرضیه پژوهان فر
ارسال شده در1394/10/16
تگ ها

نظرات